مارکس در زندگی- بخش ششم
مارکس
یکصد سال از
زمان خود جلو بود!
نویسنده- فرانسیس گوگلمان
برگردان فارسی- رضا نافعی
دوستی برای مارکس مقدس بود. یک بار یک رفیق
حزبی که به دیدار او آمده بود، به خود اجازه داد در مورد انگلس بگوید این
مرد ثروتمند می توانست کمک بیشتری به مارکس بکند تا او را از تنگنای پولی
در آورد. مارکس کلام او را قطع کرده و گفت: "مناسبات انگلس و من به قدری
عمیق و لطیف است که هیچ کس حق ندارد در آن دخالت کند."
آن چه را نمی پسندید با کلامی مطایبه آمیز رد می کرد و به طور کلی هیچگاه،
حتی درسخت ترین لحظه های دفاع، با توپخانه سنگین به میدان نمی آمد، بلکه
فقط نوک شمشیر را با ظرافت به جنبش در می آورد، اما چنان که بی کم و کاست
در قلب هدف می نشست .
عرصه ای از علم نبود که وی به عمق آن را نیافته باشد، هنری نبود که او را
به شور نیاورد، زیبایی در طبیعت نبود که در آن غرق نشده باشد.
مارکس فقط از دروغ، تو خالی بودن، خودستایی و احساسات دروغین نفرت داشت.
در حدود یک تا یک ساعت و نیم، قبل از غذا در اتاقی که غیر از اطاق خواب،
کاملا در اختیار او گذاشته شده بود کار می کرد، به مکاتبه یا مطالعه
روزنامه می پرداخت، در این جا جلد اول "سرمایه" را نیز تصحیح کرد.
مارکس که به مادرم، به دلیل مهربانی، حاضر جوابی، حسن خلق و دانش وسیعی که
علیرغم سن کم اش داشت، - به خصوص در زمینه شعر و ادبیات- علاقمند بود، روزی
برحسب مزاح گفت: او یک الهه جوان حکمت است.
مادرم گفت: "نه من فقط آن بوف کوچکی هستم که در پای شما می نشیند." از این
رو، مارکس، گاهی مادرم را بوف مهربان خطاب می کرد. بعدها این نام را بر
دخترکی نهاد که بسیار دوستش داشت و ساعت ها او را بر زانوی خود می نشاند و
با او صحبت و بازی می کرد.
مارکس نه تنها در مورد علم و هنرهای تجسمی، بلکه در زمینه شعر نیز سلیقه ای
فوق العاده داشت، وسعت معلومات و حافظه اش غیر عادی بودند. او نه تنها چون
پدرم شیفته شاعران بزرگ یونان باستان و هم چنین شکسپیر و گوته بود، بلکه
شامیسو (Chamiso) و روکرینه ((Ruickai نیز از زمره شاعران مجبوبش بودند. از
شامیسو قطعه شعر موثر "گدا و سگش" را از بر می خواند و
بلاغت روکرت و هم چنین مقامات حریری او را که وی از عربی ترجمه کرده
بود و در شکل بدیع خود با دیگر آثار قابل مقایسه بود می ستود. پس از گذشت
سال ها مارکس این کتاب را به یاد این ایام به مادرم هدیه کرد.
استعداد مارکس در آموزش زبان ها کم نظیر بود. وی علاوه بر انگلیسی به قدری
به زبان فرانسه تسلط داشت که خود به ترجمه "سرمایه" به فرانسه پرداخت. او
بر زبان های یونانی، لاتین، اسپانیانی و روسی چنان مسلط بود که می توانست
معنای لغات را بلافاصله به آلمانی ترجمه کند. روسی را کاملا به تنهایی
آموخت و آن طور که می گفت برای "فراموش کردن" بیماری دردناک کاریویکل.
به نظر مارکس تورگینف ویژگی های روحیات خلق روس را با آن تحریک پذیری سر
پوشیده اش، به دقت و خوبی توصیف کرده است. و بهتر از"
لرمانتوف" طبیعت را توصیف کرد، توصیفات او از
طبیعت کم نظیر است .
نویسنده اسپانیایی محبوب او "کالدرون" بود.
اشعار گوناگونی از او را با خود همراه داشت و اغلب آن ها را برای دیگران می
خواند. شب ها و به ویژه هنگام غروب با رغبت به پیانو استادانه خانم
رتنگه گوش می داد.
در خانه ما یک اطاق خیلی بزرگ بود، که تالار نام داشت و در آن موسیقی هم
اجرا می شد. اما دوستان آن جا را "المپ" می
خواندند زیرا نیمه تنه های چدنی خدایان یونان باستان در دیواری های آن کار
گذاشته شده بودند، برتر از همه نیم تنه زئوس اثر "اتر"
قرار داشت.
به نظر پدرم مارکس شباهت فراوانی به زئوس داشت و در این مورد بسیاری با او
هم عقیده بودند.
سر بزرگ، با آن ریش و موهای انبوه، پیشانی بلند و پرچین هم بیانگر حشمت بود
و هم مهربانی. در نظر پدرم وجود شاد و وقار پر نشاطش که از هر گونه آشفتگی
و جوش و خروش به دور بود او را یکی از المپ نشینان محبوبش می ساخت .پدرم در
برابر این ملامت که خدایان باستان نمودار آرامشی ابدی و خالی از شور هستند،
این پاسخ درست را می داد که: برعکس شور آن ها جاوید، اما خالی از خروش است.
وقتی صحبت از فعالیت های سیاسی حزبی به میان می آمد پدرم با عصبانیت، آن
کسانی که مارکس را به ناآرامی خود فرو می کشیدند، محکوم می ساخت. آرزو می
کرد که مارکس چون زئوس پدر انسان و خدایان المپ فقط آذرخش روشنگر خود را بر
جهان فرو پاشد و گاه نیز گُرز تندرآسای خویش را همراه آن سازد، ولی وقت ذی
قیمت خود را در کشمکش های روزمره تلف نکند و بر این روال آن روزها در جد و
هزل سپری می شدند. مارکس خود بارها این روزها را همچون "واحه ای در کویر
زندگی خویش" توصیف می کرد.
در سال بعد پدر و مادرم این سعادت را یافتند که بار دیگر مارکس چند هفته ای
مهمان آن ها باشد. این بار به همراه "جنی" دختر ارشدش. این خانم باریک
اندام و خوش رفتار با موهای سیاه مجعدش، هم از لحاظ ظاهر و هم به خاطر خصلت
هایش شباهت های زیادی با پدرش داشت. او شاد با نشاط و دوست داشتنی بود.
رفتاری گزیده داشت. بسیار مودب بود و از هر چیز پر سروصدا و توی چشم بخور
بیزار بود.
مادرم خیلی زود با او پیوند دوستی برقرار کرد و تا وقتی زنده بود از او به
نیکی یاد می کرد. مادرم بارها از فراوانی مطالعات، وسعت افق دید او و این
که چه با گرمی شیفته هر چیز نجیب و زیبا بود سخن می گفت. او یکی از شیفتگان
برجسته شکسپیر بود و گویا استعداد هنرپیشگی نیز داشت، چون یک بار در لندن
نقش" لیدی مکبث" را بازی کرد. یک بار هم برای ما صحنه ای را بازی کرد البته
فقط در حضور پدر و مادر من و پدرش. با پولی که در آن زمان به خاطر بازی در
صحنه به دست آورد یک پالتو مخمل اصل برای خدمتکار پیرو با وفایشان خرید که
از بلندی های "تری یر" آلمان با آن ها به لندن رفته و در تمام مدت عمر در
شادی و اندوه و سختی و تنگدستی با آن ها شریک بود و محبت و بستگی وی نسبت
به آنان کاستی نیافت و به مثابه یکی از اعضای خانواده بود.
پیاده روی های زیبا و متنوع در جنگل های کوهستانی، بویژه در "آکرتال" که
مناظری رمانتیک داشت، مارکس را سخت به وجد می آورد. صخره های اکرتال اشکال
غریبی داشتند و این شکل های غریب اسطوره ای را که در باره این دره وجود
داشت جان می دادند. صخره ها "هانس هایلینگ" نامیده می شدند.
به روایت این اسطوره گویا هانس هایلینگ چوپان جوانی بوده است که دلباخته
الهه زیبایی رودخانه می گردد. الهه خواستار وفای جاوید او می شود و هشدار
می دهد که اگر هانس هایلینگ عهد بشکند، انتقامی سخت از او خواهد گرفت. هانس
هایلینگ سوگند یاد می کند که هرگز عهد نشکند. اما پس از چند سال سوگند خود
را فراموش کرد و با یک دختر روستایی ازدواج کرد. در روز عروسی او ناگهان
الهه خشمگین سر از میان امواج رودخانه به در آورد و تمام مجلس عروسی را سنگ
کرد.
مارکس با شادی خاطر جستجو می کرد و نشان هایی بین شکل صخره ها با مطربانی
که ترومپت و شیپور در دست راه می رفتند، درشکه عروس و پیر زنی که لباس خود
را با دقت جمع و جور می کرد تا سوار بر ارابه ای گردد کشف می کرد. پیر زن
در حین سوار شدن به شیون بلند و کف آلود رودخانه نیز گوش می داد، گویی شیون
رود در دره جادو شده بیانگر یک اندوه بی پایان و همیشگی فوق انسانی بود.
مارکس با علاقه ای خاص به دیدار یک کارخانه معروف سرامیک سازی که
در(Aich)آیش قرار داشت می رفت و با دقت به نظاره تولید ظروف چینی می
پرداخت. نخست ماده ای نرم و خاکستری رنگ را با نخ می بریدند و بعد به اشکال
گوناگون پرس می کردند. کارگری از دستگاه عجیبی برای شکل دادن به گل استفاده
می کرد و فنجان های بسیار ظریفی می ساخت.
مارکس پرسید: همیشه این کار را می کنید یا کار دیگری هم دارید؟ آن مرد پاسخ
داد: نه، سال هاست که کار دیگری نمی کنم فقط در اثر ممارست است که می توان
دستگاه را طوری هدایت کرد که این شکل دشوار را صاف و بی عیب از کار درآورد.
مارکس در حالی که به راه می افتاد به پدرم گفت: چنین
است که در اثر تقسیم کار انسان تبدیل به ماشین تکامل یافته می شود. نیروی
تفکر از بین می رود و به حافظه عضله تبدیل می گردد......
مارکس با علاقه به گروه کُر بسیار خوبی که تحت رهبری استاد "لابینسکی"
قرار داشت گوش می داد و گفتگو در باره سیاست و مسائل حزبی را به پیاده روی
های صبحانه با پدرم و دیگر آشنایان محدود می ساخت. در بین این افراد یک
نجیب زاده انقلابی لهستانی بود به نام گراف پلانر که چنان غرق اندیشه های
خود بود که ظاهرا همراهی با خواست مارکس برایش دشوار بود زیرا مارکس میل
داشت در جایی که عده ایی حضور داشتند و یا در یک گرد همایی خودمانی با حضور
بانوان گفتگویی ساده صورت گیرد. گراف پلاتر، چاق، کوتاه قد، سیاه مو و کمی
دیر انتقال بود. اتوکنیله نقاش صحنه های
تاریخی و دوست پدرم می گفت اگر بپرسند کدام یک از این دو نفر، یعنی مارکس و
پلاتر نجیب زاده هستند؟ آدمی بی تردید مارکس را انتخاب می کند. مارکس با
علاقه و به کرات با کنیله در باره هنر گفتگو می کرد و به این ترتیب یک بار
دیگر روزهایی پر تنوع و پر از انگیزه های شادی بخش سپری می شدند...
اما در آخرین روزها، بعد از یک پیاده روی طولانی که مارکس و پدرم کرده
بودند، ناگهان بین آن دو به هم خورد و کدورت آن ها از هم دیگر هرگز برطرف
نشد. پدرم در این مورد فقط اشاراتی کرد. ظاهرا علت اختلاف این بوده که پدرم
کوشیده بود مارکس را بر آن دارد تا از هر نوع تبلیغ سیاسی کناره گیرد و هم
خود را بویژه صرف به پایان بردن جلد سوم "سرمایه" کند. پدرم عقیده داشت که
نه تنها وقت گرانبهای مارکس تلف می شد، بلکه او
استعداد سازماندهی نیز ندارد. او بعدها بارها می گفت که: "مارکس صد
سال از زمان خود جلوتر است. وی می گفت کسب
موفقیت های آنی کار آن کسانی است که در مرکز زمان خود قرار دارند، آن
چیزهایی که افراد نزدیک بین به روشنی می بینند از دیده افراد دوربین دور می
ماند"...
راه توده 226 08.06.2009