یادمانده ها- 51
خبر یورش دوم
3 روز جلوتر
به ما رسیده بود!
ظاهرا برای آنها که این گفتگوها را دنبال می
کنند، ماجرای سفر و ماموریت لیبی و ایتالیا توسط ناخدا افضلی و ناخدا
حقیقت، دو روز بعد از یورش اول به حزب توده ایران خیلی عجیب بوده است. اما
واقعیت همین است. دقیقا آنها 19 بهمن راهی این ماموریت نظامی می شوند،
درحالیکه یورش اول و دستگیری بخشی از رهبری حزب شب 17 بهمن 1361 انجام شد.
شما اگر جلداول کتاب باصطلاح خاطرات ریشهری – البته چاپ اول- را بخوانید،
در آنجا مقداری درباره سرهنگ کبیری و سرهنگ عطاریان توضیح میدهد. ناچار می
شود درباره کشف و خنثی سازی کودتای نوژه به نقش میهنی آنها اشاره کند. من
می خواهم روی نظر خودم در باره نظامی های توده ای یکبار دیگر پافشاری کنم.
فکر می کنم در بخش های اول این گفتگو هم این مسئله را گفتم که از نظر من
حکومت، حداقل میدانست افضلی و امثال کبیری و عطاریان گرایش های جدی توده ای
دارند و در ارتباط با حزب نیز هستند. در آن سالها کافی بود کسی دهان باز
کند و در باره اوضاع انقلاب و جمهوری اسلامی صحبت کند تا طرف مقابل متوجه
توده ای بودن او شود. شما اگر به یاد داشته باشید، حتی در مهمانی های
خانوادگی هم تا یک نفر دهان باز می کرد و به شیوه حزب ما اوضاع را تحلیل می
کرد، حتی افراد کمتر سیاسی آن جمع هم فورا متوجه می شدند طرف توده ایست.
آنوقت شما باور می کنید که کسانی مانند ریشهری و یا رفسنجانی و یا خامنه
ای، قدوسی و یا خسروشاهی و نمایندگان آیت الله خمینی در نهادهای نظامی و
حکومتی متوجه نمی شدند فلان نظامی هنگام صحبت درباره انقلاب و ضد انقلاب
مشی توده ای دارد؟ بویژه که در مراحل حساس آغاز جنگ و ماجرای کشف کودتای
نوژه و کودتای طبس این رفقای ما خیلی بی پروا تر از قبل موضع گیری سیاسی می
کردند و نقش آفرینی های بزرگی در جبهه های جنگ، جلسات جنگی در جنوب و غرب
کشور و سپس مشورت های سری با شماری از فرماندهان سپاه و افرادی مثل ریشهری
برای خنثی سازی دو کودتای نوژه و طبس و در یک مرحله هم شبه کودتای قطب زاده
داشتند.
سران حکومت این رفقای ما را می شناختند. حداقل رفقائی که در درجات بالای
نظامی بودند و فرمانده بودند و یا در فرماندهی جای داشتند می شناختند. مثل
سرهنگ آذرفر و بقیه.
- رهبری حزب هم، آن موقع این را میدانست که حکومت
اطلاع دارد؟
دراین باره من آن موقع، درجلسات 4 نفره نه مطلبی از پرتوی شنیدم و
نه از شادروان کیانوری. اما آنقدر با دست باز در باره کودتای نوژه و همکاری
کبیری با ریشهری و یا فلان موضع گیری نظامی و سیاسی افضلی در جلسات سران و
یا فرماندهان صحبت می شد که بتوان حدس زد، حداقل برای رهبری حزب اهمیت
ندارد که حکومت از این امر اطلاع داشته باشد. هیچکس در هیچ مقام و لباس و
موقعیتی درجریان انقلاب 57 بدون خط و سمت گیری سیاسی نبود. در ارتش هم
همینطور بود. در سپاه و کمیته ها هم خیلی ها برای خدمت به انقلاب و دفاع از
آن وارد شدند و از این مرزبندی های اسلامی و حراستی وجود نداشت. بنابراین
طبیعی بود که حتی در این نهادها هم افرادی با گرایش های توده ای، فدائی،
مجاهد و انواع گرایش ها و وابستگی های مذهبی وارد شوند. مثل افراد و دسته
بندی هائی که طرفدار حجتبه بودند و یا مقلد آیت الله منتظری بودند و در
سپاه و کمیته ها فعالیت می کردند و حتی زندان ها را دراختیار گرفتند. طبیعی
است که در ارتش و شهربانی این نوع گرایش ها شدیدتر هم باشد. بالاخره ارتش
به انقلاب پیوسته بود و طبیعی بود که کسانی متمایل به گرایش ها و احزاب و
گروه های سیاسی روز شده باشند و اگر در جوانی توده ای بوده اند و یا سمپات
حزب بوده اند، فارغ از بگیر و ببندهای رکن 2 ارتش که سازمان امنیت داخلی
ارتش بود، به تمایلات خود پر و بال بدهند. مثل همین افسرانی که برایتان اسم
بردم و همه دارای درجات بالای نظامی بودند. مثل افضلی، کبیری، عطاریان،
آذرفر و بقیه همقطاران نظامی آنها.
بویژه در جریان همکاری برای خنثی سازی دو کودتای نوژه و قطب زاده که سرهنگ
کبیری در کنار ریشهری عمل می کرد.
من بازهم فکر می کنم که در گذشته به شما گفتم، حزب بر خلاف سالهای پیش از
کودتای 28 مرداد اساسا سازمان افسری و یا سازمان نظامی نداشت. آن سازمان
نظامی برای خودش یک ساختار مستقل و ویژه داشت و تنها با یک ارتباط که آن هم
از میان خود نظامی ها بود به یک تن از اعضای هیات رهبری وقت حزب وصل می شد
و آن فرد رهبری حزب هم کسی جز او را نمی شناخت. حداقل در یک دوران طولانی
وضع سازمان نظامی و ارتباط آن با رهبری حزب اینطوری بود. به همین دلیل هم
پس از کودتا با آنکه دبیر اول داخل کشور حزب یعنی دکتر بهرامی را دستگیر
کردند و همزمان با او دکتر یزدی را هم که تقریبا دبیر دوم حزب بود دستگیر
کردند اطلاعی از سازمان نظامی نداشتند که زیر بازجوئی بگویند و اصلا روحشان
هم از سازمان نظامی حزب خبر نداشت. آن سازمان نظامی هیات دبیران و هیات
رهبری خودش را داشت که همگی از میان نظامیان بودند و حوزه های حزبی آنها هم
مستقل از حزب بود و توسط همین هیات رهبری نظامی هدایت می شد. این نامش
"سازمان نظامی" است و ویژه شرایط اختناق شاهنشاهی و خطرات ناشی از حاکمیت
دربار وابسته به انگلیس و امریکا. اما، پس از انقلاب چنین سازمانی از میان
نظامی هائی که به سمت حزب آمدند تشکیل نشد، رهبری نظامی و مستقل نداشتند،
بلکه مثل بقیه افراد سازمان غیر علنی حزب حوزه های حزبی داشتند و مسئولین
حوزه ها و رابطین آنها هم کادرهای سازمان نوید بودند که حالا در تشکیلات
غیر علنی فعالیت می کردند، و خلاصه مثل بقیه اعضای حزب بودند اما چون نسبت
به شغل و موقعیت آنها حتما نزدیکی به حزب برایشان می توانست دردسر ایجاد
کند و اساسا نمی شد آنها را در یک حوزه حزبی و مخلوط با اعضای غیر نظامی
حزب نشاند، تصمیم گرفته شد آنها در سازمان غیر علنی حزب سازماندهی حزبی و
حوزه ای شوند. برخی از آنها هم مثل افضلی که موقعیت ویژه داشتند، در ارتباط
فردی قرار گرفتند. اسم این نمی شود "سازمان نظامی" و اساسا هم تشکیل چنین
سازمانی بعد از یک انقلاب عظیم و سرنگونی استبداد شاهنشاهی لازم نبود.
انقلاب شده بود و همه آزاد شده بودند. از جمله نظامی ها. انقلاب شده بود و
هرکس می توانست شخصیت سیاسی خود را اعلام کند، ازجمله نظامی ها. کودتای
دربار مطرح نبود که سازمان نظامی مخفی داشته باشیم تا کودتا ارتش و دربار
شاهنشاهی را خنثی کند. خطر خارجی مثل حمله ارتش عراق به ایران وجود داشت،
خطر کودتا با کمک مستقیم و نظامی امریکا وجود داشت مثل نوژه و طبس و
دراینصورت طبیعی ترین حالت این بود که یک نظامی انقلابی براساس مشی و سیاست
حزب و سازمانی که به آن گرایش دارد عمل کند. افسران توده ای سیاست حزب توده
ایران در برابر جمهوری اسلامی را پیش می بردند و طبیعی بود که نگران
کودتائی شبیه کودتای 28 مرداد نباشند که کودتای شاه علیه دولت بود، بلکه
نگران کودتائی از خارج علیه حکومتی باشند که حزب توده ایران از آن دفاع می
کرد.
بنابراین، به هیچ وجه نباید زیر بار این مسئله رفت که حزب بعد از انقلاب یک
سازمان نظامی درست کرده بود. خیر. نظامی های عضو حزب در تشکیلات غیر علنی
حزب و در حوزه های معمولی شرکت داشتند، علیه حکومت هم هیچ نقشه ای نداشتند.
اگر چنین نقشه ای داشتند و کوچکترین سندی دراین ارتباط حکومت پیدا کرده
بود، شما شک نکنید که با بزرگترین جنجال تبلیغاتی حمله به حزب را بعنوان
کشف شبکه نظامی و کودتائی حزب شروع می کردند. درحالیکه یورش اول به حزب به
بهانه جاسوسی صورت گرفت و افضلی و ناخدا حقیقت 2 روز بعد از یورش به
ماموریت مهم نظامی و بررسی خرید سلاح های نظامی ساخت شوروی راهی لیبی شدند.
ماجرای کودتا را در زندان و پس از دستگیری بخشی از رهبری حزب اختراع کردند
و زیر هولناک ترین شکنجه ها از این و آن اعتراف گرفتند که از نظر من هدف
اصلی از این کارشان زمینه سازی برای یورش دوم و سراسری به حزب بود و به
همین دلیل هم به گفته میرحسین موسوی در مصاحبه با مجله حوزه که خوشبختانه
در شماره پیش راه توده آن را منتشر کردید، فرماندهان امنیتی سپاه به همراه
ایشان رفتند نزد آقای خمینی و با طرح کشف کودتا، از وی برای یورش دوم اجازه
خواستند.
دستگیری نظامی های توده ای هم مثل بقیه اعضای حزب از فردای یورش دوم شروع
شد. مگر چهره های سرشناسی مثل سرهنگ کبیری و سرهنگ عطاریان و سرهنگ آذرفر و
بویژه ناخدا افضلی که بنظر من همه آنها را حکومت می دانست که درارتباط با
حزب توده ایران هستند و آنها هم با خیال آسوده از خدمتی که به انقلاب و
رهبری انقلاب کرده اند، نه فرار کردند، نه مخفی شدند و نه توده ای بودن خود
را تکذیب کردند. با اطمینان از خدماتی که کرده بودند و شناختی که حکومت از
آنها داشت رفتند برای بازجوئی و دفاع از مشی و روش خودشان، اما غافل بودند
که آن دست های انگلیسی که یورش به حزب را سازمان داده، قصدش نه کشف اندیشه
و مشی افراد توده ای، نه رفع شک و تردیدش در باره دفاع توده ایها و نظامی
های توده ای از انقلاب، بلکه رهائی خویش از چنگ حزب توده ایران و رفتن به
سوی تغییر مسیر انقلاب و تغییر ماهیت جمهوری اسلامی بود و دیدیم که چنین هم
شد.
اگر ماجرای سفر هیات نظامی به رهبری افضلی برای ماموریت نظامی به لیبی آن
هم دو روز بعد از یورش اول به حزب توضیحی لازم داشت و خوانندگان این
گفتگوها طالب آن بودند، فکر می کنم همین مقدار کافی بود.
- اگر باز هم پرسشی دراین باره مطرح شد، در گفتگوهای
بعدی به این مسئله بر می گردیم. اما فکر می کنیم در گفتگوی قبلی رسیده
بودیم به مقطع یورش دوم.
تقریبا همینطور است. همانطور که برایتان گفتم، قرار من و هاتفی برای
دیدار موکول شد به یک ارتباط تلفنی که اگر اشتباه نکنم این تلفن خانه زنده
یاد آذرنگ و گیتی مقدم بود و البته در صورتی که خبر بسیار مهم و فوری باشد،
زیرا تماس های خیابانی دیگر چندان صلاح نبود و حتی قرار ملاقات در آن خانه
ای که ملاقات های ویژه در آن انجام می شد هم به مصلحت نبود زیرا می توانست
در صورت تعقیب و مراقبت های امنیتی آن خانه هم لو برود. مهم ترین خبر هم در
آن روزها، اطلاع از داخل زندان، قطعی شدن یورش و زمان آن بود. نماندن در
تهران هم تفاهمی بود که من و هاتفی با هم کردیم و فکر می کنم این مسئله،
یعنی نماندن در تهران در سطح رهبری بین دو یورش عمل شد، چون حتما می دانید
که شب یورش دوم رفقا هاتفی و جوانشیر و فریدون ابراهیمی از سفر بازگشته
بودند. گویا از آذربایجان بازگشته بودند. البته پرتوی در تهران بود.
برخی جابجائی ها نیز انجام شده بود که من بعدها فهمیدم. مثل خانه زنده یاد
طبری و یا شادروان بهرام دانش را عوض کرده بودند. در همین دوران و به توصیه
من و هاتفی سیاوش کسرائی نیز خانه اش را ترک کرده و در خانه یکی از اقوام
نسبتا دور خود زندگی می کرد. شما میدانید که کسرائی از درهای بسته، اتاق
کوچک، خانه بی پنجره، نداشتن دیدار کننده و بی خبری گریزان بود. در جمع می
شکفت. با مردم حاضر بود کیلومترها راه برود، همچنان که در جریان انقلاب در
تمام راهپیمائی ها درکنار مردم راه رفت و چند شعر زیبا هم در باره همین
راهپیمائی ها دارد. اخیرا یک مطلبی از یک آقائی بنام ناصرزراعتی خواندم که
خیلی مضحک بود. ایشان یک نقد هنری نوشته و در سایت "روز آنلاین" منتشر کرده
بود و در آن فرموده بود که کسرائی بد کرد که به سفارش حزب شعر برای انقلاب
ساخت و اصلا اشتباه کرده که توده ای شد. مضمون مقاله اش یک همچین چیزی بود
و مثلا از سر دلسوزی هم نوشته بود.
ایشان خبر ندارد و یا تاریخ انقلاب را خوب بخاطر ندارد و یا نخوانده است.
رهبری حزب توده ایران بعد از پیروزی انقلاب به ایران بازگشت، درحالیکه
شعرهای دوران انقلاب کسرائی متعلق به سال 57 است. او خودش به تنهائی تابلوی
حزب بود. نکته بسیار مهم دیگر، این که هر شاعری به اقتضای رابطه فکری و
عاطفی که با حوادث و رویدادها پیدا می کند شعر می گوید. کسرائی پا به پای
انقلاب جلو آمد و شعر انقلاب را هم گفت. مثل اخوان که کودتا و پس از کودتای
28 مرداد را در زمستان سرود. و یا شاملو و حتی خود کسرائی تحت تاثیر کشته
شدن و تیرباران فدائی ها و مجاهدین در دهه 50 شعر گفتند وحتی کسرائی یک
دفتر شعر بنام "به سرخی آتش، به طعم دود" دارد که همگی متاثر از کشته شدن
جوان های چریک شهری است. یا شعر بلند کوش آبادی که باعث دستگیری اش در زمان
شاه شد در باره جنگل و در واقع سیاهکل بود. بنابراین، کسی به شاعر دیکته
نمی کند که چی بگو و چی نگو، بلکه این رابطه شاعر با محیط و طبیعت و اجتماع
است که خمیرمایه اشعارش می شود. بعد از انقلاب هم آنچه کسرائی در باره حزب
و بازگشائی دفتر حزب و دفاع از انقلاب گفت، یقین و احساس او بود، نه این که
کسی به او سفارش بدهد که برود درخانه اش و فلان شعر را بگوید. این نوع حرف
ها و دلسوزی ها مضحک و خنده دار است و تازه کسرائی در تاریخ ادبیات و شعر
ایران جاودانه است، به دلیل همین خمیرمایه توده ای شعرهایش. بنابراین از
امثال آقای زراعتی باید خواهش کرد، لازم نیست دلسوزی ادبی بفرمائید. اگر
خودتان با انقلاب مسئله دارید همین را بگوئید و بنویسید، نه این که مثل
خیلی های دیگر که می ترسند علیه انقلاب و جمهوری اسلامی و آیت الله خمینی
اگر چیزی بگویند برایشان دردسر شود و به همین دلیل بیشترین حمله را به حزب
توده ایران می آورند که چرا از انقلاب و آیت الله خمینی دفاع و پشتیبانی
کرد. راست و پوست کنده نمی توانند بگویند چه بد شد که کودتای نوژه موفق
نشد، بنابراین به حزب ما حمله می کنند و آن هم نه با دادن آدرس دقیق کودتا،
بلکه ابتدا اسم مستعار کودتا را می گذارند "قیام" و بعد هم مدعی اند که حزب
توده افسرانی را که می خواستند با یک قیام مردم را از شر جمهوری اسلامی –
البته جمهوری اسلامی امروز را هم به مردم نشان میدهند نه جمهوری اسلامی سال
58 را- خلاص کنند لو داد و آنها هم اعدام شدند.
اینها بازی های زیرکانه تبلیغاتی است که علیه حزب ما نزدیک به 30 سال است
دنبال می شود و با کمال تاسف ما هنوز نتوانسته ایم نیروی خودمان را متمرکز
کنیم و بصورت واحد به جنگ این تبلیغات برویم. دلیلش هم از نظر من اینست که
در حزب خودمان هم بویژه در مهاجرت همین تبلیغات رسوخ کرده است. راست راست
راه می روند و به خودشان درجه سرهنگی و سرتیپی داده اند و خیلی که بخواهند
کار کنند، هر چند وقت یکبار علیه راه توده تمرین انشاء می کنند و یا مشق
تعطیلات نوروزی می نویسند. میدانید که آن وقت ها، نزدیک تعطیلات نوروز که
می شد به بچه های دبستان کلاس های پنجم و ششم تکلیف نوروزی می دادند که
زیاد بیکار نباشد و مدرسه یادشان نرود. نیمی از کتاب فارسی که از مهرماه تا
فروردین ماه حداقل چند بار در کلاس خوانده شده بود را معلم می گفت باید در
یک دفترچه صد برگ مقوائی، خوش خط و بدون غلط بنویسی و بعد از 13 نوروز
بعنوان تکلیف نوروزی بیآوری و تحویل بدهی. اسم این کار هم "کتاب نویسی"
بود. حالا "نامه مردم" هم شده همان "کتاب نویسی" برای چند نفری که مهاجرت
برایشان همان تعطیلات نوروزی دوران ابتدائی تحصیل است.
بهرحال، برایتان گفتم که کسرائی مثل پرنده بود. در قفس بی تاب بود. نمی
توانست یکجا بند شود و یک گوشه بنشیند و با کسی ارتباط نداشته باشد. به
همین دلیل تحمیل انزوا به او در فاصله دو یورش و بویژه در هفته های منجر به
آن سخت بود اما عملی شد. او در این فاصله در یک آپارتمان کوچک در مرکز
تهران زندگی می کرد و من هر چند روز یکبار به سراغش می رفتم. بعد از یورش
دوم من دیگر تماسی با او نداشتم تا آنکه با هم به مهاجرت افغانستان رفتیم
که بموقع خودش برایتان این دیدار و سفر را خواهم گفت. فقط میدانم که بعد از
یورش دوم از آن آپارتمان کوچک هم به چند خانه دیگر منتقل شد تا بالاخره
ترتیب خروجش از کشور داده شد.
من حدود 4 یا 5 روز قبل از یورش دوم توانستم خبری با این مضمون بدست
بیآورم. "تمام تدارک ها برای دستگیری قریب الوقوع توده ایها دیده شده، در
کمیته مشترک و پادگان عشرت آباد 2 هزار جا برای دستگیری ها درست کرده اند.
یکی از همین شب ها شروع خواهد شد."
انتقال دهنده خبر شادروان کیوان مهشید بود که شتابزده از سفری که به همراه
منبع خبر رفته بود به تهران بازگشت و در یک تماس فوری من را در جریان
گذاشت. من اطلاع ندارم که او موفق شده بود به سعید آذرنگ هم این خبر را
بدهد یا نه، زیرا بعد از نقل و انتقالات از دو واحد نوید که هاتفی و من
مسئولش بودیم به سازمان غیر علنی که پرتوی مسئول آن بود، ارتباط با کیوان
مهشید هم به آذرنگ داده شده بود. مهشید از واحد من به سازمان غیر علنی رفت
و آذرنگ از واحد هاتفی. این همان تمرکز سازمان غیر علنی است که پیشتر
برایتان مفصل توضیح دادم. البته من بعدها فهمیدم آذرنگ در سازمان پرتوی به
کیوان مهشید وصل شده است.
بهرحال، شاید در یک زمان مناسب تری من توضیحات بیشتری درباره این منبع خبر
دادم، اما فعلا صلاح نمی دانم. البته میدانید که شادروان کیوان مهشید در
جریان قتل عام سال 67 اعدام شد. او یکی از زندانیان سیاسی- مذهبی دوران شاه
بود که در زندان توده ای شد و یکی شریف تری و برجسته ترین کادرهای حزب ما
شد. ما تا حالا چند بار در باره او در راه توده مطالبی همراه با عکسش منتشر
کرده ایم.
بعد از دریافت این خبر، دوبار به همان شماره تلفنی که از هاتفی داشتم تلفن
کردم که بار اول کسی جواب نداد و بار دوم به آن کسی که گوشی را برداشت
گفتم: "به حیدر بگوئید مهمانی همین شب هاست و من هم از تهران می روم!"
این قراری بود که با هم داشتیم. نمی دانم این پیام به او رسید یا نه، چون
شب یورش دوم از سفر آذربایجان به همراه جوانشیر و ابراهیمی بازگشته بود و
نمی دانم چند روز قبلش به سفر رفته بود. اما به هر حال در این فاصله ما
یکدیگر را ندیدیم. فاصله کسب این خبر تا یورش دوم شاید 3 روز بود. الان
دقیق یادم نیست.
من غروب این خبر را گرفتم و شب رفتم به دیدار کسرائی. افسرده و نگران سرگرم
خواندن کتابی بود که فکر می کنم رمانی از "مارکز" بود. گفت تمرکز ندارم و
خوب پیش نمی روم. من بر خلاف دفعات قبل کمی بیشتر در آنجا ماندم. یک نفر از
اعضای خانواده اش به همراه خانمی که شاید در آینده بیشتر درباره شخصیت قابل
احترام و فداکار او برایتان خواهم گفت به دیدارش آمده بودند. بیشتر دست دست
کردم تا بلکه آنها بروند و من یکجوری حرفم را به کسرائی بزنم، اما نه آنها
خیال رفتن داشتند، نه کسرائی دلش می خواست آنها بروند و تنها بماند و نه من
وقت داشتم که بیشتر بمانم. بنابراین در قالب یک سناریوی نیمه طنز و کوتاه
شرح احتمال یورش دوم را دادم که آن دو دیدار کننده بیش از کسرائی خندیدند.
کسرائی از ابتدا تا پایان این سناریوی طنز لبخندی مات بر لب داشت و به من
خیره شده بود. وقتی بلند شدم که بروم، تا پاشنه در آپارتمان من را بدرقه
کرد و من میدانستم می خواهد درباره آن سناریو سئوال کند. پیشدستی کردم و
تند و سریع به او گفتم: هرچه که گفتم واقعیت دارد. همین شب ها دستگیری ها
شروع می شود، برای رحمان پیام گذاشته ام و تو هم در این خانه نمان و سریعا
جایت را عوض کن و هر نوع ارتباط با خانواده و دوستانت را هم قطع کن. من
رفتم."
متوحش پرسید تو چیکار می کنی: گفتم من از تهران می روم، اما تماس می گیرم.
همان شب به رفقائی که با من در ارتباط بودند هم اطلاع دادم که خودشان را
جمع و جور کنند و اگر می توانند بروند سفر چون خطر یورش قطعی است. من هم از
تهران می روم. اگر یورش شد و من گرفتار نشدم با خیال راحت به زندگی تان
ادامه بدهید چون هیچکس شماها را نمی شناسد جز من.
من عادت به مناسبات خانوادگی با دوست و آشنا نداشته و ندارم. از جمع توده
ایها فاصله ام را حفظ کرده بودم و به همین دلیل بندرت کسی می توانست حدس
بزند من توده ای هستم. برای خروج از تهران هم زمینه را از چند روز قبل
فراهم کرده بودم. یعنی به پدر همسرم که برجسته ترین مونتاژ کار کارخانه های
آرد ایران بود گفته بودم هر وقت می خواهی برای کار بروی بگو که با هم
برویم. این عادی ترین و بهترین پوشش برای چنین سفری بود. گفته بود می خواهد
برای سرکشی به چند کارخانه آرد برود مازندران و گنبد و آن شبی که از نزد
کسرائی بازگشتم یکراست رفتم به دیدن او و قرار گذاشتیم فردا صبح زود برویم
به شمال. می خواست دو روز دیگر برود، اما من گفتم هفته دیگر در تهران کار
دارم و اگر زودتر برویم و چند روز با هم باشیم بهتر است. قرار ما قطعی شد و
من رفتم به خانه خودم برای خرده کاری های بعدی. از بعد از یورش دوم من هیچ
عکس شخصی در خانه نداشتم. همه را به همراه هرچه فیلم خانوادگی داشتم منتقل
کرده بودم به مکان دیگری. هرگز هیچ یادداشت و اسمی بر روی کاغذ در خانه
نداشتم. مقداری پول بازخرید کیهان که حدود 150 هزار تومان آن زمان بود در
خانه داشتم که به همسرم گفتم آنها را حتما فردا ببرد بگذارد در بانک و
اضافه کردم که فردا با پدرش برای سرکشی چند کارخانه آرد می رویم به شمال که
هم او به کارش برسد و تنها نباشد و هم من فعلا در تهران نباشم.
صبح بسیار زود، شاید 4 و نیم یا 5 صبح من و پدر زنم راه افتادیم به سمت
مازندران.
فکر می کنم روز دوم این سفر بود که ما بعد از دیدن چند کارخانه آرد در بابل
و قائم شهر و ساری، رفتیم به گنبد. کارخانه را تازه می خواستند مونتاژ کنند
و ساختمانش هم هنوز کامل نبود. چندین کیلومتر دورتر از شهر گنبد بود. بعد
از بازدید از کارخانه؛ غروب برگشتیم به گنبد و رفتیم به خانه صاحب کارخانه.
همسر صاحب کارخانه گفت "از صبح تا حالا چند بار خانم موسیو(پدر زن من) تلفن
کرده و گفته به مسیو بگوئید قبل از تماس با من به طرف تهران حرکت نکند."
این پیام و بویژه تاکید بر تماس با تهران قبل از حرکت، برای من پیام روشنی
بود: حادثه اتفاق افتاده است.
صحبت کوتاه تلفنی پدر زنم با همسرش در تهران و سپس بازگشت او با رنگ پریده
از داخل خانه به حیاطی که من و صاحب کارخانه و دو پسرش در آن ایستاده بودیم
و درباره هوای گنبد صحبت می کردیم، حجت را قطعی کرد. او بدون سانسور گفت که
دیشب ریخته اند به خانه و هنوز هم آنجا هستند. پسرهای حاجی که حدود 30 تا
35 سال داشتند بسیار هوشیار بودند و خود حاجی هم با اوضاع سیاسی آشنا بود.
حوادث تلخ و خونین گنبد در سال اول بنای جمهوری اسلامی همه را دراین منطقه
هوشیار کرده بود. یکساعتی به حرف های پراکنده و غذا گذشت و سرانجام صاحب
کارخانه که "حاجی" صدایش میکردند و البته اهل سنت بود نه شیعه، پس از صحبت
کوتاهی که با دو پسرش در داخل خانه کرد، پدر زنم را کنار کشید و زیر گوشش
چیزهائی گفت. او هم بعد از چند دقیقه من را کنار کشید و گفت: حاجی می گوید
صلاح نیست دامادت به تهران برگردد، همینجا بماند، ما هر وقت که بخواهد
یکساعته ردش می کنیم آن طرف! (ترکمنستان شوروی)
پدرزنم با تائید پیشنهاد حاجی و تشویق خودش ماندن من در همان خانه و رفتن
به آنسوی مرز را طرح کرد و من گفتم: معلوم نیست چه اتفاقی افتاده، باید
برگشت تهران و فهمیده چی شده، این امکان، یعنی رفتن به ترکمنستان با کمک
حاجی همیشه هست و اگر واقعا لازم بود بر می گردیم.
پیشنهاد حاجی را نه رد کردیم و نه قبول. البته هم او و هم پسرهایش چند بار
تکرار کردند که هر وقت که لازم شد، بیائید تا ترتیب انتقال را بدهیم.
ما همان شب بازگشتیم به ساری، شب را مهمان یک صاحب کارخانه دیگر شدیم و صبح
روز بعد به طرف تهران حرکت کردیم. در مسیر شهرهای مازندران و از آمل تا
آبعلی، ماشین های ویژه سپاه که در آن زمان تویوتاهای هفت نفره کرم رنگ بود
مرتب در جاده ها بسرعت اینطرف و آنطرف می رفتند و سرنشین هم داشتند. این
سرنشینان توده ایهائی بودند که شکار شده و به زندان ها برده می شدند. حتی
گاه آژیر هم می کشیدند.
به این ترتیب، من بازگشتم به تهران برای آنکه بدانم ابعاد یورش چیست و از
رهبری هم کسی به دام افتاده یا نه و چه باید کرد؟
البته این آخرین دیدار من با پدر همسرم بود. زیرا من برای خروج از کشور به
گنبد نرفتم و در واقع بکلی ارتباطم را با خانواده قطع کردم. بعد ازخروج از
کشور هم که دیگر امکان دیدار با او فراهم نیآمد. چند سال بعد هم او که
واقعا انسانی زحمتکش بود، در راه بازگشت از تعمیر یک کارخانه آرد در
کرمانشاه، از شدت خستگی پشت فرمان یک لحظه خوابش می برد و اتومبیلش می رود
زیر یک تریلی که جلوتر از او حرکت می کرده و در جا کشته می شود.
راه توده 223 18.05.2009