راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

خاطرات زندان و شکنجه "به آذین"- 1
سد از اینجا شکست
نخستین مشت بازجوی جوان
بر گونه های استخوانی پیرمرد
 

خاطرات دردانگیز مترجم نامدار و دگراندیش ایران "به آذین" در زندان جمهوری اسلامی، در 128 صفحه روی شبکه اینترنت منتشر شده است. او را 17 بهمن 1361 و درجریان یورش اول به حزب توده ایران دستگیر کردند، که خاطرات خود از زندان جمهوری اسلامی را با همین یورش آغاز می کند. شرح شکنجه های خود متحمل شده و شرحی که از شکنجه های دیگران در این خاطرات می دهد، ننگی است ابدی بر پیشانی آنها که این جنایات را یا آمر بودند و یا عامل و اکنون مدعی اند شعار اسالی انقلاب "مرگ بر ضد ولایت فقیه" بوده است.(سخنرانی رحیمیان نماینده رهبر در بنیاد شهید- 27 آذر88- در پایان نماز جمعه و در جمع معترضان به پاره شدن عکس آیت الله خمینی)
خاطرات به آذین بصورت "PDF" منتشر شده و اغلاط تایپی کم ندارد. بویژه که برخی از این اغلاط معنای جمله را دگرگون می کند. درعین حال که تمامی آنچه که می نویسد شرح دوران زندان و مشاهداتش نیست، بلکه در بخش هائی از این نوشته ها، قضاوت های سیاسی در باره برخی افراد و مناسبات درونی حزب و رهبران حزب توده ایران نیز می کند که به دلیل عدم حضور در این جمع و اطلاع از جزئیات مسائل، قضاوت سنجیده ای نیست.
انتقاداتی نسبت به مناسبات نزدیک رهبری حزب توده ایران و رهبری وقت حزب کمونیست اتحاد شوروی نیز می کند که می تواند نظر شخصی وی باشد، مانند هر فرد دیگری که دراین باره نظراتی دارد. بنابراین ملاحظات ما – راه توده- تصمیم گرفتیم این خاطرات را تجدید تایپ کنیم تا هم اغلاط تایپی را اصلاح کنیم و هم این دو بخش، یعنی مشاهدات و خاطرات در زندان جمهوری اسلامی و قضاوت درباره مناسبات درون رهبری حزب – را از هم جدا کنیم. با این تصمیم، ما از این شماره راه توده، آن بخش هائی از کتاب خاطرات زندان زنده یاد "به آذین" را منتشر می کنیم که در برگیرنده مشاهدات مستقیم خود او در زندان جمهوری اسلامی است.
فاجعه را به آذین از ساعات اولیه بامداد 17 بهمن آغاز می کند. نویسنده و مترجم شماری از بزرگترین رُمان های بزرگ جهان – از رومن رولان، شلوخوف، بالزاک و...- چنین آغاز می کند:

"به یاد تو، و به نام تو، برای همه"

بار دیگر
و
این بار...

م.ا. به آذین
 


در نیمه بیداری گرم و آسوده ی بامداد، نزدیك ساعت ھفت روز یكشنبه 17 بھمن 1361 ، زنگ بلند و مكرّر و ناشكیبای در خانه باقی مانده ی خواب را از چشمانم پراند. كه می توانست باشد، چه می خواست؟
در خانه، من بودم و ھمسرم: من شصت و ھشت و او شصت وچھارساله. تا از بستربرخیزم و چیزی بپوشم و در باز كنم، صدای قدم ھایی كه باشتاب پشت بام خانه را می نوردیدند به من ھشدار داد كه آنچه در این چندھفته انتظارش می رفت به سراغم آمده است، انقلاب چھارم، به تعبیر آقایان! آری، پس از 22 بھمن 57 و تصرف لانه ی جاسوسی آمریكا و عزل بنی صدر از ریاست جمھور، اكنون ھنگام آن بود كه صحنه ی سیاست ایران ازھمه ی رقیبان احتمالی قدرت پاك شود...از نردبان به زیر آمدند و درِ رو به ایوان ساختمان را زدند. باز كردم. دوتن پاسدار جوان، یكی شان درست سبیل بر پشت لب نرسته. ھفت تیر رو به سقف سرسرا گرفته، به درون آمدند . پرسش و پاسخی كوتاه برای شناسایی آنكه من خودمم و آنھا ھم با حكم دادستان انقلاب برای دستگیری من آمد هاند. در این میان، درِ رو به خیابان را باز كردند و دو جوان دیگر را نیز به درون آوردند، دوپاسدار تفنگ به دست.
ھمه جا به جست وجو پرداختند، به ویژه در اتاق من كه ھم خوابگاه است و ھم جای كار، و از ھمه سو قفس هھا و كشوھای آن به كتاب و نوشته و اعلامیه و مجلّه و بریده ی روزنامه ھا انباشته است، از كف تا نزدیك سقف، ھمه آشكار و در دسترس. و من ھمیشه چنین بوده ام، ھمه كارم، از فرھنگی و سیاسی، بركنار از وسواس پنھانكاری و ترس بیمارگونه، درست در مرز قانون ادعائی قدرت روز.
با این ھمه، قلب بیمارم تیر می كشد، لرزشی عصبی دارم. موافقت می فرمایند كه روی تخت دراز بكشم. ھمسرم، كه نمی تواند از شماتت جوان كھا خودداری كند، برایم قرص می آورد، با یك لیوان آب. فرو می دھم. یك حبّ تری نیترین ھم گاز م یزنم Pexide پكسید. اضطراب قلب اندكی فرو می نشیند.
وقت می گذرد. روزی آفتابی است. ھمسرم شیر داغ با كمی نان و پنیر می آورد. جوانان دعوتم را نمی پذیرند و من به فراغت چاشت مختصری می خورم. می دانم كه به بازداشتگاھم خواھند برد. كمی ته بندی لازم است. از تخت به زیر م یآیم و رخت م یپوشم. می بینمشان كه اینجا و آنجا، بی ھیچ نظمی، در قفسه ھا می كاوند، كتاب ھا را ورق می زنند، اعلامی ه ھا را بیرون می كشند، عكس ھای اجتماعات و سخنران یھا را چه می گویم، عكس ھای خانوادگی را، برمی دارند و چنان كه می شنوم، ھمه جا در پی كشف اسناد وابستگی ھستند. یك دوبار كه می خواھند با بی سیم به مركز خود گزارش بدھند و دستور بگیرند، مرا با یكی از پاسداران از اتاق بیرون می فرستند و در را ھم می بندند. با اعتماد به قدرت انقلابی سلاح ھایی كه دارند، اعتراضم را ابتدا ناشنیده م یگیرند، سپس، آنھا به باز گذاشتن در اكتفا می كنند.
در فرصت بس كوتاھی كه دست می دھد، برای ھمسرم زمزمه می كنم:
«... ھمان یورش سراسری است كه می گفتم »
آری، ھمه چیز در این اواخر نشان از آن داشت كه فعالیت قانونی آشكار و آزاد حزبی، كه بدان امید بسته بودیم و در این چندماھه بارھا از سوی مقامات قضایی اعلام می شد، داستانی دم بُریده خواھد ماند. بسته شدن دفترھا و نمایندگی ھا، توقیف بسته ھای روزنامه یا كتاب، دستگیری افراد در شھرستانھا و كشیده شدن دامن هی آن به تھران و از آن جمله، بازداشت پسرم كاوه در 23 آذرماه 61 ھمه به روشنی خبر می داد كه ضربه بر پیكر رھبری حزب توده ی ایران در كار فرود آمدن است. در این باره، تنھا رھنمودی كه از سوی دستگاه رھبری دریافت كردم این بود كه رفت و آمد خانه ام و گفت وگوھای تلفن یام زیر نظر و گوشداری است، مراقب باشم. اما من كه حسابم با انقلاب و با نظام برخاسته از آن پاك بود، كمترین تشویشی نداشتم و كمترین تغییری در روند عادی زندگی و كارم ندارم.
باری، بگذریم.
نمایندگان جوان دادستانی انقلاب، تا نزدیك ساعت یازده، به ھمه جا و ھمه چیز خانه سركشیدند، كف اتاق ھا را با دستگاه اسلحه یاب امتحان كردند و به اندازه ی یك گونی نوشته و یادداشت و ھمه گونه مطلب چاپی و عکس ھای خانوادگی و جز آن را، بیشتر از اتاق من و كمی ھم از اتاق ھمسرم برداشتند و مرا، پس از روبوسی و خدانگھدار با ھمسرم، در اتومبیلی نشاندند و به راه افتادند. برای جوان ھا، در مأموریت خطیرشان، فرصت چاشت خوردن نبود. گرسنه بودند. در خیابان ستارخان، ماشین را نگه داشتند و یكیشان را فرستادند، و او از مغاز های پنج ساندویچ بزرگ خرید و آورد. یكی را با اصرار فراوان به من دادند. اشتھا نداشتم . دو سه گاز بیشتر نتوانستم بزنم.
تازه نیمه ی زمستان بود و من، با پیش بینی سرمای روزھا و ھفته ھای آینده، به رغم آفتاب امروز، رخت گرم و پالتو و شا لگردن پوشیده بودم. سخت گرمم شد. معده ام نیز آشفته بود. ازچھار راه ولی عصر گذشتیم، به خواھش من ماشین را نگه داشتند. پیاده شدم، و دو تن از جوانان پاسدار با من. چند دقیقه ای قدم زدن در ھوای آزاد حالم را به جا آورد. دوباره به راه افتادیم. مقصد گویا پادگان عشرت آباد بود. كمی پیش از آن كه برسیم، به من چشم بند زدند.
پس از به جا آوردن تشریفات ورود و ثبت نام، مرا، ھمچنان چشم بسته، به جایگاه وسیعی كه به گمانم سرپوشیده بود بردند و، با تأكید بر نگاه نكردن و با كسی حرف نزدن، جایی روی صندلی نشاندند. انبوه صداھا كه می پیچید نشان فزونی جمعیت بود، ھمه مثل من بازداشتی و چشم بسته. مادران، غم زده و گله مند، كودكان خود را نزد خویش می خواندند:«بیا. ھمین جا پیش من باش. گمم نكنی!»
اما بچه ھا، در بی غمی كودكانه شان، دست ھم را می گرفتند و بازی می كردند. و شگفتا، در آن ھنگامه ی درد و ھراس جدایی ھا، چه شیرین می خواندند:
«... عمو زنجیرباف! بعله. زنجیر منو بافتی؟ بعله، پشت كوه انداختی؟ بعله»
ولی عمو زنجیرباف امروزین با زنجیر بافته اش كارھا داشت.
ساعتی نگذشت كه باز ھمان جوانان پاسدار به سراغم آمدند و مرا بردند و در ماشین نشاندند. به راه افتادیم. اجازه دادند كه چشم بند از چشم برگیرم. از خیابان شمران پایین آمدیم. دلم در آشوب بود .از سر پیچ شمیران گذشتیم .دیگر تاب نیاوردم . در تنگنای نیمكت عقب اتومبیل كه از دوسو در فشار پاسدارھای ھمراھم بودم، دستمالم را به زحمت از جیب بیرون كشیدم و بر دھان گذاشتم. پیاده ام كردند و من، كنار جوی خیابان، آنچه را كه آن روز فرو داده بودم بر آسفالت پیاده رو ریختم .و خدا می داند كه این كار پیش چشم رھگذران چه اندازه بر من ناگوار بود.
سرانجام، در ضلع جنوبی ساختمان شھربانی كل، به محل كمیته ی مشترك رسیدیم، جایی كه در روزگار نافرخنده ی گذشته چندبار گذارم بدان افتاده بود . در رختكن بازداشتگاه، چنان كه بایسته ی آنجاست، از رخت و كفش و ساعت و عینك و دسته كلید و دیگر خرده ریز سبكبارم كردند و زیر جامه ی گرمكن و نیم تنه و شلوار پیژامه ی زندان را بر تنم آراستند و«خودِ» چشم بند كاركرد های را ھم بر آن افزودند .دست مریزاد! از ھر آنچه نزد من بیگانه و آشنا بود، تنھا نامم را برایم گذاشتند: محمود. و این كم چیزی نبود. یكی دستم را گرفت و مرا كه گویی كوری بودم، در طبقه ی ھمكف به راھروی و دراز بند 1 رساند. روی پتوی نازك سربازی به رنگ تیره ی سیاھتاب، پھن كرده و آماده ی پذیرایی، نشانده شدم. تا جایی كه از گشادگی باریك زیر چشم بند می توانستم دید، در سراسر راھرو بر ھمین گونه پتو گسترده بود و كسانی، جدا از ھم، بر آن نشسته بودند. توانستم رضا شلتوكی و ابوتراب باقرزاده را بشناسم. شلتوكی آھسته خبر داد: « به آذین را هم آوردند.»
راھرو گرم بود . نفت، با گرگر يكنواخت، در بخاری بلند و تناور پولار Polar می سوخت . نگھبان در طول راھرو از كنار پتوھا قدم زنان می رفت و، جابه جا، به این یا آن می توپید:
« چشم بندت را بكش پایین! ... حرف نزن، ساكت... »
به من ھم، مانند دیگران، یك كاسه و یك بشقاب با یك لیوان و یك قاشق داده شد، ھمه از ملامین سرخ، و نیز یك كیسه ی زباله ی كار نكرده ی سیاه، برای پیچیدن نانی كه ساعت چھار بعدازظھر برای شام شب و چاشت فردا میان بازداشتی ھا پخش می شد.
آن شب، اگر اشتباه نكنم، شام دوتا سیب زمینی پخته بود و یك تخم مرغ آب پز كه من برای پرھیز بیماری قلبم نگرفتم.
شب گذشت، چراغ ھا ھمه روشن. آیا ھیچ خوابیدم؟ اوه، چرا. من به خواب روز ھرگز عادت نداشته ام، اما زیر و بالا و افت و خیز زندگی خواب شبانه ام را كمتر از من ربوده است.
افسوس !این نخستین خوابم در بازداشت جمھوری اسلامی دم بریده ماند .بلندگوھای بند، با ھمه ی پھنای حنجره ی پلاستیكی شان، یكباره آواز برآوردند: اذان صبح، و پس از آن، دست كم دو دعا پشت سرھم، به صدای زیری كه از فرودِ گلو تا بالای بینی می پیچید:
... اِنّا نَشكُوا اِلَیكَ فَقدَ نِبینَا وَ كَثرَهَ عَدُوّنا وَ قَلّهُ عَدَدِنا...
پس از رفت و آمد بی ھمھمه ی دستشویی كه در سراسر بند بیش از یكساعت به درازا كشید و با تذكرھای مكرّر آنكه دمپایی ھا را روی زمین نكشند ھمراه بود، اندكی پس از ساعت ھفت، ھركس با چھار حبّه قند و بیست گرم پنیر و یك لیوان چای ولرم توانست با چند لقمه نان چاشت كند. نوش جان!
ساعت ھشت: آغاز كار اداری. جنبشی كم صدا در بند. می آیند و، اینجا و آنجا، كسانی را با گام ھای نامطمئن كوران می برند .كجا؟ نمی دانم. ھرچه ھست نزدیك ساعت نه، مرا به سلول انفرادی شماره ی 5 بند 6 انتقال می دھند، در طبقه ی سوم ساختمان. جایگاھی تنگ، كمتر از دومتر در نزدیك سه متر. دیوارھا و سقف لخت، شفته اندود و ترك خورده، پتویی سربازی بر كف سلول گسترده، سه پتوی دیگر ھم درست تانشده، برای زیرانداز و رواندازِ شب.
با این ھمه، سلول یكسره خالی نیست. در كنج دست راستِ در، كاسه و لیوان و بشقاب مرسومی زندانیان چیده است، با یك بسته ی لاغر نان، كمی انجیر خشك در كیسه ای نایلونی و چھار عدد سیب سبز پاییزه درون كاسه، یكیش گاز زده. دست چپِ در، یك حوله ی كوچك و یك نیم تنه ی پیژامه بر استخوان خشكیده ی ران مرغ كه در دیوار فرو كرد هاند آویخته است.
پیداست تا ھمین دیشب كسی اینجا بوده كه دیگر نیست... با نیشكون احساس ناگواری كه ھمچون برق می گذرد، قیاس كار خودم را می كنم. اما، بی ترس و سراسیمگی، بی آنكه نگاھم به پشت در برود. ھمسرم، گنج بزرگ زندگیم، به پایداری و شكیبایی آموخته شده است. درمن نیز خوشبینی غریزی است. می دانم، ھرچند به آن حساب دو دوتا چھارتا كه بیشتر خودفریبی است، كه سیلاب اگر ھم مرا از جا بكند در خود فرو نخواھد برد. سبكساری خاشاك روی آب؟ ... من، در تلاش پیشروی ھا و به سردرآمدن ھا، ھمواره تماشاگر خود بوده ام، كنجكاو و آماده ی ریشخند و نیشخند كه رو به ھر چیز و ھر كس دارد، و پیش از ھمه رو به خودم . و اكنون، در نی مبرھنگی این سلول، به راستی اگر شادی در من نیست، تلخی ھم نیست. ببینیم چه پیش خواھد آمد...
آن روز، و باز دو روز دیگر، در قفسم كه درِ آھنینش از بیرون بسته است تنھایم. كسی به سراغم نمی آید، جز ھنگامی كه سه وعده غذایم را می آورند یا با چشم بند به دستشویی ام می برند، چھاربار در شبانه روز، طبق مقررات، و ھمیشه با بیشترین صرف هجویی در سخن كه كوتاه است و خشك، باز طبق مقررات.
*
روز سوم، ساعتی پس از آنكه شام زندانیان بند 6 تقسیم شد، پوشش آھنی روزنه ی كوچك در دایره ای به قطر ده دوازده سانیتمتر، تقریباً ب یصدا كنار رفت. از بیرون، چشمی نگاھم می كرد. پس از مكثی كوتاه، صدایی تودماغی و زنگدار كه دیگر ھرجا كه بشنوم خواھم شناخت دستور داد:
« چشم بندت را بزن. آماده شو!»
و ھم زمان، چفت را كشید و در را نیمه باز كرد. دمپایی لكنته ای را كه در ورود به زندان به من داده بودند به پا كردم. مرد تنھا بود. بازویم را گرفت و با خود كشید، بی خشونت «بیا!»
در راه، به ھر مانعی كه می رسیدیم، راھنمایی می كرد:
«سراشیبی است، نیفتی» ؛«پلّه است، مراقب باش» ؛ «پات را بلند كن»؛ «از پلکان برو بالا»...
صدا جوان بود و خوشایند. شاید ھم طنینی از دلسوزی داشت. آیا خودم را گول می زنم؟
در طبقه ی دوم ساختمانی جداگانه، درِ اتاقی را باز می كند و كلید برق را می زند. من ھمچنان چشم بند دارم و تنھا زیر پایم را می بینم : كف لخت و خاك گرفته ی اتاق. دستم را می گیرد و بر صندلی می نشاند و خود بر صندلی دیگری كه از روبه رو در كنار آن نھاده است می نشیند. نخستین جلسه ی بازجویی. پرسش نامه ای به دستم می دھد، با یك خودكار بیك : Bic
«دقیق و روشن به پرسش ھا جواب بده. جواب ھای نادرست تعزیر دارد.»
پرسش نامه را می گیرم و ورانداز می كنم و روی دسته ی پھن صندلی می گذارم.
«چرا نمی نویسی ؟»
«بی عینك نمی توانم»
«چرا نیاوردی؟ كجاست؟»
«روزی كه آوردندم، از من گرفتند»
بازجوی جوان خود می رود، و پس از سه دقیقه، عینكم را از انبار می آورد و به دستم می دھد. در این فاصله، بی آنكه چشم بند را بردارم، فرصت دیدن می یابم. اتاقی است، به قیاس تنگنایی كه این روزھا در آن به سر برده ام، تا اندازه ای بزرگ، به گمانم چھارونیم در پنج ونیم، دیوارھا سفید، با پنجرهای درست در بالای دیوار، روبه روی در. تنھا اثاثش میزی است با مختصر نوشت افزار روی آن، یك صندلی تاشوی آھنی در پشت میز و دوصندلی بازجویی به فاصله ی كمی از آن، كنار ھم و روبه روی ھم، چنان كه گفتم. بر دسته ی چوبی صندلی كه من بر آن نشسته ام، كسانی كه در این سال ھا با بازجویی ھای پیش از انقلاب و پس از آن سروكار داشته اند، شعارھایی نوشته یا كنده اند، و این یادھایی را در من زنده می كند.
«سرنوشت توست، پسر... »
در سه كنجی زیر پنجره، تكه شیلنگی به رنگ سرخ چركین، به قطر دو دو به درازی شاید ھشتاد سانتیمتر، افتاده است: افزار دست "برادران" بازجو...
به شنیدن صدای قدم ھا كه نزدیك می شود، خودم را بی حركت می گیرم: بازجو می آید و عینكم را به دستم می دھد:
«بگیر و زودتر بنویس»
«نام، نام خانوادگی، پدر، مادر، ھمسر، فرزند، نشانی خانه، تلفن، شغل، پایه ی تحصیلات؟ زبان ھایی كه می دانی، تا چه حدّ؟ سفرھای خارج، كی، كجا، چه مدت خویشاوندان، دوستان، ھمكاران… براستی برھنه ات می كنند، لخت مادرزاد. و ھنوز ھست «مذھب، عقیده ی سیاسی؟ در چه تشكیلاتی بوده ای؟، چه سمتی داشته ای؟ مقاله، رساله، كتاب آیا به چاپ رساند ه ای؟ كی؟، با چه نام؟، اصلی یا مستعار؟
اوه! سر تمامی ندارد .باشد. نمی گذارم حوصله ام سر برود. رھرو راه انقلاب بوده ام و ھستم. و با نظام برخاسته از انقلاب، ھرچند كه با من سر ناسازگاری داشته باشد، نمی خواھم ناسازگار باشم. می نویسم. بی پرده پوشی. گویی برای كسی كه از خون من است و رگ و ریشه ام با او پیوند خورده است. و او پشت سر من ایستاده است و سرك می كشد و گاه توضیح بیشتر می خواھد. به ویژه درباره ی كتاب
ھا و نوشته ھایم.
در اتاق پھلویی، آھنگ برانگیزنده ی سرودھای انقلابی پر می گیرد و فضا را پر می كند.
پس فردا، انقلاب پنجمین سال پیروزی خود را آغاز می كند. و از بازی روزگار، من اكنون زندانی انقلابم. اما دل من ھم سرود می خواند.
بازجو برگ ھای پر شده ی پرسش نامه را از من می گیرد و پس از نگاھی سرسری روی میز : می گذارد .كار امشب پایان یافته است. می گوید:«بلند شو»
برمی خیزم. عینكم را از چشمم برمی دارد و به دست خود چشم بندم را پایین می كشد. بازویم را می گیرد و از ھمان راه آمده مرا در طبقه ی سوم به سلول شماره ی 5 بند 6 می رساند. به درون می روم و نگھبان، بی ھیچ سخن، چفت آھنی در را می بندد.
چراغ بالای سرم در سلول، شبا نه روز روشن است و بلندگو برنامه ی رادیو را تا آغاز داستان شب پخش می كند. دشوار می توان خوابید. سرد است. با ھمه ی رخت ھایم، به ویژه ژاكت پشمی كلفتم بر زمین دراز می كشم و پتویی را كه چندین تا كرده ام به جای بالش زیر سر می گذارم و خود را در دو پتوی دیگر می پیچم. به بازجویی امشب می اندیشم. آسان گذشت. ولی تازه اول كار است. چه در پیش خواھیم داشت؟
پس از سرودخوانی 22 بھمن، بار دیگر پس از شامِ بند، شبی بازجو آمد و مرا به ھمان شیوه ی پیشین به ساختمان بازجویی برد. این بار، پرسش ھا را خودش از روی سیاھه ای كه داشت یك یك می نوشت و به من می داد تا پاسخش را بنویسم. آنچه پرسیده می شد، در پیرامون نوشته ھای جلسه ی پیش بود، برای شناختی فراگیرتر و دقیق تر درباره ی من و فعالیت سیاسی و اجتماعی ام. او ایستاده و من نشسته، عینكم زیر چشم بند، به طوری كه تنھا رو به پایین توان دیدن داشته باشم، ھمچنان راست و بی پرده پوشی، اما با تكیه بر علنی بودن و قانونی بودن کارهای خود، شورای نویسندگان و «جمعیت ایرانی ھواداران صلح»، از «اتحاد مردم » ھردو از سازما نھای جنبی حزب توده، و نیز از «ھفته نامه ی ھنرمندان ایران» یاد كردم. ھدف ھا و زمینه ھای فعالیتشان را، كه ھمه در راستای پاسداری از انقلاب و سعی درگسترش و ریشه دواندن ھر چه عمیق تر آن در اندیشه و اراده ی محرومان بوده است، شرح دادم و كسانی را كه در رھبری فعالیت ھا شركت داشتند نام بردم. آری، در این چند روزه ی تنھایی كه از دغدغه ھای دامنگیر كار ھرروزه فراغتی به اجبار برایم دست داده بود، درباره ی رفتاری كه می بایست داشته باشم تا اندازه ای اندیشیده بودم. با ھمه ی بدگمانی و ستیز و بھانه جویی كه، به زودی پس از انقلاب بھمن 57 ، در برخورد نظام اسلامی با سازمان ھا و نیروھای چپ دیده شد و بی شك، درپاره ای موارد، عینیتِ وقایع درون و بیرونِ كشور مجازش ھم می توانست داشت، من خود را با این بازجوی جوان و قدرت انقلابی كه او نماینده ی آن بود در یك صف می دانستم. انقلاب را من نزدیك چھل سال خواسته بودم و در راه آن پیوسته در بالاترین حد امكانم كوشیده و رنج برده بودم، و اكنون با صورت اسلامی آنكه سرانجام پیروز گشته بود كمترین دشمنی یا ستیز نداشتم. انقلاب اسلامی ایران بیشترین بخش آرزوھای مرا در زمینه ی استقلال كشور و آزادی توده ھا، آ نگونه كه من در آخرین مرحله ی تكوین «مبانی عقیدتی اتحاد دموكراتیك مردم ایران» نوشتم و منتشر ساختم. یا در خط کلی اش به انجام رسانده بود و، یا - به استناد سخنان مكرّر و مؤكّد امام و نمایندگان رھبری انقلاب - در برنامه ی عمل آینده ی خود داشت. از این رو، در پاسخ دادن به آنچه انقلاب از زبان این بازجوی جوان از من می پرسید، ھیچ انگیز های برای پرھیز و طفره و گریز در خود نمی دیدم. بازجو و من، ھردو، سودای انقلاب در سر داشتیم، ھردو سرباز انقلاب بودیم، او جوان و من پیر، و به اعتباری، من پدر او. اگر او مرا نمی شناخت، یا از سر تعصب و لجاج نمی خواست بشناسد، من او و مردان سنگر او را می شناختم. این سنگر كه من خود در بخشی از آن ایستاده بودم، می بایست به ھر قیمت پایدار بماند، ھم در برابر دشمنان زخم خورده ی بیرونی، ھم در برابر بداندیشان و كج اندیشان درونی. اگر، برای پایداری و نیرومندی انقلاب، برای پذیرفته شدن حكومت انقلابی اسلامی ایران ھمچون واقعیتی استوار در عرص هی جھان و سیاست بین الملل، می بایست از جمله آن را از تیررس تھمت و افترا كه می گفت این انقلاب خواسته و پرورده ی سیاست شوروی است دور كرد و پوچ بودن شعار ناجوانمردانه ای «کوپونیسم چیزی جز کمونیست نیست» را كه به منظور رماندن توده ھای ناآگاه و سست كردن پایگاه مردمی انقلاب پیوسته در گوش ھا خوانده می شد در عمل به اثبات رساند، بگذار تا نیروھای چپ ھوادار اردوگاه سوسیالیسم میدان را اگرچه با اعمال قھر خالی كنند؛ بگذار به آذین و ھزاران ھمچون به آذین فدا شوند تا انقلاب بماند و، به رغم دشمنان، راه موجودیت بالنده ی خود را بگشاید.
با این ھمه، آیا من به آنچه كرده بودند و می كردند دربست آمنَّا وَصَدَّقنا می گفتم؟ نه و نه. امّا، تا زمانی كه انقلاب اسلامی در راستای كلی مبارزه ی ضدامپریالیستی، به ویژه ضدآمریكایی، و تلاش برای تحقق آرمان ھای مردمی حركت می كرد، من آن را، با وجود بسا خامی ھا و ناھنجاری ھا و خطاھای موضعی، با ھمه ی نیروی خویش تأیید می كردم. بالاتر ازاین، ھرگاه رھبری انقلاب، با از یاد بردن تعھدات مردمی، تنھا خصلت ضدامپریالیستی خود را حفظ و بدان عمل می كرد، باز، ضمن انتقاد و افشای عملكرد نادرست آن، من آن را نفی نمی كردم و از آن روی نمی گرداندم.
باری، من با چنین پایگاه عقیدتی به بازجویی می رفتم و با خاطری مطمئن، ھیچ چیز را از
كارھای اجتماعی سیاسی خود و سفرھایی كه برای شركت در اجلاس ھای صلح و ھمبستگی مردم آفریقا و آسیا به دھلی و بوداپست و كابل و صوفیه داشته بودم، و نیز یك سفر برای معالجه ی بیماری قلبی ام به مسكو در شھریور 1358 ، ھمه آشكار و در مرز قانون،
پنھان نمی داشتم، اما... اگر اشتباه نكنم، در بازجویی شبانه ی 25 بھمن، ضمن گفت و گو درباره ی«اتحاد دمکراتیک مردم ایران» سخن به رابطه ی دین و سیاست كشیده شد. بازجو نظرم را پرسید. بی محابا، آنچه را در «مبانی عقیدتی» نوشته بودم، شاید نه به عین عبارت، اما درست به ھمان مفھوم، تكرار كردم.
«دین، اعتقاد و ایمان قلبی است، امری شخصی، به دور از اكراه یا تعرض از سوی افراد یا نھادھای حكومتی .اما سیاست امر اجتماع است و میدان برخورد منافع. كشاندن دین به معركه ی سیاست آن را به صورت یكی از حریفان عرصه ی اجتماع درمی آورد و آماج قضاوت ھای متضاد و ارزیابی ھای موافق و مخالف می گرداند، تا جایی كه رقابت سیاسی خواه ناخواه رنگ كشمكش با دین به خود می گیرد...»
ھنوز ھمه ی سخنم را نگفته و به دنباله ی طبیعی آن، یعنی آزادی كامل فعالیت در چارچوب قانون برای ھمه، و از جمله برای حزبی كه بر پایه ی ایدئولوژی دینی و نه در چارچوب سازمانی روحانیت تشكیل شود، نرسیده بودم كه مشتی سنگین حواله ی گونه ی چپم شد و عینكم را كه چشم بند تا اندازه ای نگه می داشت كج كرد.
«... پدرسوخته! داری زیرآب "ولایت فقیه" را می زنی»
و بدین سان، سدی شكسته شد...

راه توده 248 21.12.2009
 


                                                                                                     بازگشت