خاطرات زندان و شکنجه "به آذین"
فرصت های از دست
رفته ملیّون ایران
برای اتحاد در سال 56
(4)
در آغاز اوج گیری جنبش ضد استبدادی سال 56، مقارن دگرگون شدن سیاست جهانی آمریکا،
با روی کار آمدن "جیمی کارتر" که بویژه برای فشار بر اتحاد شوروی بر «حقوق بشر»
تاکید می ورزید، در ایران شخصیت ها و گروه های سیاسی ملی گرا، با نگرش ها و بستگی
ها و هدف های متفاوت، به جنب و جوشی احتیاط آمیز درآمدند. اما کم کم، با زمینه
پذیرشی که در مردم بود، صدا را در اعتراض به روش های زور و غارتگری و سرکوب رژیم
بلند کردند و این صدا پیوسته رساتر و انبوه تر گشت. از آنجا که رژیم، در فرمانبری
اش از سیاست آمریکا تا اندازه ای بردباری نشان می داد، جنبش اعتراض رو به گسترش
نهاد. لزوم به هم پیوستن نیروهای «ملی» و تلاش هماهنگ شان برای رسیدن به آزادی و
واداشتن رژیم به «رعایت حقوق مردم در چارچوب قانون اساسی» محسوس گشت و کوشش هایی در
این راستا صورت گرفت؛ اما، بر اثر حسابگری هایی خودخواهانه، نشست ها و گفت و گوها
در عمل به جایی نرسید. وقت به سرعت گذشت و جنبش «ملی»، که ملت هر روز بیشتر از آن
فاصله می گرفت و به راه خود رفت، در خود مچاله شد.
در این احوال، گذشته از برخی هسته های کوچک و پراکنده هواخواه حزب توده ایران که در
حد توان خویش به تکثیر و پخش «نامه مردم» یا اعلامیه ها و موضع گیری های رهبری حزب
توده ایران می پرداختند و یک چند هم نشریه «نوید» را مخفیانه بیرون دادند، گروه های
چپ گرا و «اسلامی» نیز بودند که با روش قهرآمیز فعالیت زیرزمینی داشتند. هم اینان و
هم ملی گرایان که می کوشیدند بر امواج جنبش مردمی سوار شوند تا بتوانند به سازشی با
رژیم برای شرکت در قدرت برسند، همه در ضدیت با اتحاد شوروی و ارودگاه سوسیالیسم و
دشمنی با حزب توده ایران هم رای و هم زبان بودند.
فراخوان اتحاد سراسری نیروها بر پایه هدف مشترک بازتابی در ایشان نمی یافت، به
ویژه، برای آنکه با حزب توده ایران در یک صف مبارزه بایستند، کمترین آمادگی
نداشتند. آقای مهدی بازرگان به من که در همین زمینه با وی گفت و گو داشتم، بی پرده
گفت: «ما معتقد به تفرق هستیم».
با این همه، روز به روز مردم بیشتر به میدان مبارزه روی می آوردند و نشانه های
امیدبخش حرکتی انقلابی پدید می آمد که امید می رفت بتواند سرانجام بساط رژیم فاسد و
ستمگر کارگزار امپریالیسم را از ایران برچیند. و من، با شور و شتاب امیدواران، می
دیدم که لازم است عناصر آگاه و پیگیر لایه های دموکراتیک جامعه- کارگر و کشاورز و
کارمند فرودست دولت و بخش خصوصی، تکنیسین، پیشه ور - بورژوازی کوچک ملی- در مبارزه
شرکت جویند. مجهز به سلاح و اندیشه و تدبیر و عمل آزموده مارکسیستی، بی هیچ الزام
در به کار بردن فرمول ها و اصطلاحات خوگرفته و دادن بهانه به دست دشمنان چپ و راست،
در مبارزه علنی و همگانی که آغاز شده شرکت جویند و بر روند حوادث تا جایی که تناسب
نیروها اجازه دهد تاثیر بگذارند.
با سرعتی که جنبش اعتراضی گسترش می یافت و ایران صحنه جوشش انقلابی می شد، دیگر جای
درنگ نبود، می بایست جرات اقدام داشت و با نامی تازه و برنامه ای در چارچوب خواست
های بنیادی و مشترک توده ها دست به کار شد. و چنین بود که پس از یک سال تلاش و گفت
و گو و بحث و نامه نویسی و دیدار در برلن، «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» بنیاد
نهاده شد و «مبانی عقیدتی» آن در هفته آخر مهرماه 1357 انتشار یافت. کار من به
انگیزه احساس وظیفه بود، اگر کسی یا کسانی بودند که با گذشت و فداکاری درخور، نیز
انرژی و آزمودگی بیشتر در کار سیاست در این راه گام بردارند، هرگز من خود را به
غوغا و کشاکش معرکه نمی انداختم. این نکته را هم به گویم که رفتنم به برلن و دیدارم
با کیانوری، دبیر اول حزب توده ایران، برای آن بود که اطمینان دهم قصد باز کردن
دکانی در برابر حزب ندارم، بلکه ما، یکی در عرصه فعالیت آشکار و دیگری به شیوه
زیرزمینی، به موازات هم حرکت خواهیم کرد. در ضمن، برای آنکه نظرش را در باره «مبانی
عقیدتی» بدانم، نسخه ای از آن را به وی دادم. فردای آن روز کیانوری، نوشته ای
مختصر، در دو صفحه را به من داد تا به جای «مبانی عقیدتی اتحاد دموکراتیک مردم
ایران» آن را انتشار دهم. در بازگشت به ایران همان متن نوشته خود را با اندک نرمی
در لحن در باره روابط ایران با همسایه شمالی انتشار دادم و دو روز بعد به زندان
ساواک افتادم.
انقلاب بسیار سریع تر و زودتر از آنچه انتظار می رفت فرا رسید. از حیث انبوهی شمار
مردمی که در مرحله پایانی خیزش انقلابی حتی در دور افتاده ترین گوشه های کشور بدان
پیوستند و برای دست یافتن به هدفی یگانه، روشن و همه پذیر،- برانداختن نظام ستم
شاهی- بی هیچ شعار دیگری که مایه پراکندگی نیروها گردد، تا پایان راه خود را هم رای
و هم زبان و همگام نشان دادند. تاریخ هیچ انقلابی را در هیچ جای جهان با چنین
گستردگی و فراگیری به یاد ندارد. پیروزی انقلاب دوست و دشمن را غافلگیر کرد. رهبران
و مسئولان حزب توده ایران، به رغم پیغام و سفارش من که تا چندی در خارج بمانند و
مراقب باشند، شتابان به ایران بازگشتند. به یاری افسران توده ای آزاد شده از زندان
بیست و پنج ساله شاه، تشکیلاتی حزبی آغاز شد. توده ای های پیشین و بویژه فرزندانشان
که پرورده فضای آزادی خواهی رادیکال خانوادگی بودند به حزب روی آوردند. گستردگی کار
تبلیغاتی و مطبوعاتی حزب که با ورزیدگی و برتری نمایانی همراه بود، نیز جلسه های
بحث و انتقاد هفتگی و معرفی ده ها نامزد نمایندگی در انتخابات مجلس خبرگان و مجلس
شورا- اگر چه حتی یک توده ای بدانها راه نیافت- رونق روزافزونی به کار حزب بخشید.
از سویی دیگر جنبش اسلامی چون نیرویی بسیار برتر سر برآورده و قدرت را تقریبا به
تمامی در چنگ گرفت. در کمتر از یک سال دست شریک کوچک – و بهتر است بگویم بسیار
کوچک- خود: ملی گرایان پیرامون آقای بازرگان را آقای خمینی از کارها کوتاه کرد و
ضمن درگیری خونین با مدعیان ستیزه جوی قدرت- مجاهدان خلق، چریک های فدایی خلق،
جدایی طلبان دموکرات کردستان و برخی گروه های چپ گرا- نظام اسلامی استقرار یافت و
با تکیه بر پشتیبانی اکثریت بسیار بزرگ مردم شیعی که با رشته نیرومند «تقلید» به
مرجع دینی و امام خود پیوسته بودند وبی چون و چرا از وی فرمان می بردند، در کار
حکومت که گفته می شد منشا آسمانی دارد روشی انحصارگرایانه در پیش گرفت. در کشاکش بی
امان با مدعیان و رقیبان زمینی، آزادی های بیان و مطبوعات و اجتماعات محدود و
محدودتر شد و تا آنجا پیش رفت که به بهانه یا بی بهانه، نیروهای هوادار انقلاب 22
بهمن را به کلی از صحنه بیرون راند.
در چنین سرریز حوادث راه بر رشد و گسترش نفوذ «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» بسته
شد. هفته نامه «سوگند» و سپس «اتحاد مردم»، اگر چه بر روی هم دو سالی با تیراژ تا
اندازه ای خوب انتشار یافتند، در زمینه جلب هواداران و آوردن و نگه داشتن شان در یک
سازمان با انصباط سیاسی نتوانستند از خود کارآیی نشان دهند. «اتحاد دموکراتیک مردم
ایران» در عمل دری و دهلیزی شد برای ورود به حزب توده ایران. می آمدند، بیشتر
جوانان دبیرستانی و سر و گوشی آب می دادند و به سراغ شور و هیاهو و جنب و جوش فزون
تر می رفتند.
چنین است داستان پیوستن دو باره ام به حزب توده ایران در پایان سال 58. در آخرین
پلنوم پیش از پیروزی انقلاب(پلنوم 16) به عضویت کمیته مرکزی برگمار شدم. البته نه
با ذکر نام.
اینک برگردیم به آنچه بازجو و در پس او، نظام جمهوری اسلامی از من می خواست: نمایشی
تلویزیونی به منظور محکوم ساختن حزب توده ایران و اقرار به داشتن رابطه جاسوسی با
شباشین، سرهنگ و نماینده زیردست ک.گ.ب.
«تعزیر» و دادن مجالی هر چند کوتاه برای استراحت به پاهای زخمی ام و تاب و توان تن
که بی نهایت نیست!
زیرفشار توانفرسایی که بر تن و جانم روا می داشتند، دروغی را که با چندان اصرار از
من می خواستند گفتم. تا از من دست بدارند. هنگامی که با چشم بند از پله های طبقه
سوم ساختمان بازجویی که این برنامه شرم آور در آن به اجرا گذاشته شد پایین می آمدم،
به بازجو که بازویم را گرفته بود رو نمودم:
«مثل قصابی که دام فربهی را به کشتارگاه برده با لاشه آن بر می گردد، باید از خودت
راضی باشی...»
وانمود کرد که نمی فهمد چه می گویم. تکرار کردم و هر دو خاموش ماندیم.
باری، کار گذشت و در آن برای هیچ کس افتخاری نبود.
به حیاط رسیدیم. ظهر گذشته بود. جوانان دستگاه بازجویی به ناهار خوری می رفتند،
نزدیک راهرو میان بندهای یک و دو، گروهی از آنان مرا در میان گرفتند و هر یک به
ریشخند چیزی گفتند. بازجو کنارم ایستاده بود و تماشا می کرد. از یکی شنیدم که گفت:
«ها، به آذین! می زدی که وزیر خارجه یا حتی رئیس جمهور بشوی. ولی می بینی؟ اینجا
پهن هم بارت نمی کنند.»
درست می گفت، تل پهن از همه سو پیشم بود و کسی بارم نمی کرد.
راه توده 251 11.01.2009
بازگشت