راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات زندان و شکنجه "به. آذین"
13 ماه سلول انفرادی
پس از هفته های شلاق

 

 

 

 

در اقامت هجده روزه ام در زیرزمین کاخ و باغ ناشناخته شمیران، من تنها بودم و خود را به خواندن و نوشتن- که برایم لذت بازیافته ای بود- سرگرم می داشتم. دو یا سه بار هم جوانی که اندام لاغرش او را بلند قامت می نمود و حرکاتی نرم و چالاک مانند رقص آموختگان سال های پیش از انقلاب داشت، به دیدنم آمد و از حوادث روزانه ایران و جهان در حد خبرها و تفسیرهای رادیو و تلویزیون که من از آن محروم بودم با من گفت و گو و بحث کرد. یک بار هم، عصر، جوان دیگری که گویا رئیس آنجا بود پی ام فرستاد و مرا با خود به گردش در باغ برد. ابتدا با چشم بند و سپس، چون نزدیک دیوار باغ رسیدیم و به موازات آن به قدم زدن پرداختیم، گفت که آن را بر دارم. و من، برای نخستین بار پس از ماه ها، توانستم از فراز دیوار رفت و آمد زنده ماشین ها را در رگ جاده ای ببینم. روز تعطیل یا جشن بود. دسته دسته مردم، انباشته روی کامیون ها و وانت ها، سرود خوان و کف زنان می گذشتند و فریاد شادی شان گله گله به ما می رسید. «برادر» پاسدار ابرو درهم کشید و بر این همه سبکسری و دلبستگی شادمانه به دنیا و بی خبری از عذاب دوزخ نفرین فرستاد. حتی گفت که، اگر اختیار به دستش بود، این خنده ها و فریادها را با رگبار مسلسل در گلوشان خفه می کرد. گفتارش، آرام و خونسرد، در گوشم طنین هراس آوری داشت. خواستم ساختگی اش بدانم. «ادا در می آورد. جانماز آب می کشد.» ولی او چه نیازی به این کار پیش من زندانی داشت؟

 

قدم زدن خسته ام کرد و او توجه یافت. در سراشیبی خاک. در پای درختان چنار و افرا نشستیم. او در سخنانش به رغبت از آیه های قرآن شاهد می آورد. به ویژه، یکی دو بار بر زبانش گذشت: الا من آتی الله بقلب سلیم. گویی دغدعه همین «قلب سلیم» را داشت.

 

نزدیک غروب بود. «برادر» از جا برخاست. رفت و نورافکن های کنار دیوار را روشن کرد. به من گفت که چشم بندم را بگذارم. با هم رو به ساختمان می آمدیم. پاسداری به شتاب سر رسید و به «برادر» همراهم گفت که تلفنی خبر داده اند که پسر خاله ات شهید شده است. و او حتی فرصت نداد که تسلیتی بگویم. از پلکان ورودی ساختمان دو سه پله یکی بالا رفت، نگهبانی که آنجا بود مرا به اتاقم در زیرزمین راهنمایی کرد.

 

پس فردای آن روز، 23 مرداد 62 هنگام ناهار، در باز می شود و نگهبان می گوید که برای رفتن آماده شوم. نمی پرسم کجا؟، هر جا که بخواهند. اینجا و همه جا یکی است: زندان. چندان کاری ندارم. رخت می پوشم و مختصر اثاثم را در کیسه نایلون جا می دهم و منتظر می مانم. وقت می گذرد و من چشمم به در است. نزدیک ساعت سه مرا در ماشین می نشانند و به بازداشتگاه بر می گردانند. در راهر طبقه همکف، در جریان تشیریفات انبارداری،- ضبط لباس و کفش و دیگر چیزها که زندانی نمی تواند به درون بند ببرد و تحویل گرفتن و پوشیدن پیژامه مقرری زندان، صدای بازجو را می شنوم که گویی به تصادف گزارش به آنجا افتاده است. خود را مشتاق نشان می دهد و حال می پرسد:

«خوب بود؟ خوش گذشت؟»

گرما و هوای آلوده و دم کرده راهرو کلافه ام کرده است. دلتنگم. بیش از همه، از وعده های پوچ شان، نزدیک سه هفته پیش، که گفته بودند آنجا، در آن کاخ و باغ، تقریبا آزاد خواهم بود، روزنامه و مجله و کتاب خواهم داشت، و اهل خانه ام به دیدنم خواهند آمد. و هیچ از این همه نبود، جز همان قفسه کوچک کتاب های تفسیر و اخلاق و چیزهایی از این دست که در راهرو، چسبیده به در اتاقم، جای داشت. چرا؟ این دروغ برای چه؟ حدس می زنم که بازجو، به امید آن که دیگر به راه خواهم آمد. برای تشویق من به «برداشتن قدم نهایی»، همچو پیشنهادی- پا به پای تجویز پزشک- به مقام های بالادست خود کرده بود، و البته اگر تیر امیدش به هدف می نشست، برای او موفقیتی به شمار می آمد که راه پیشرفت آینده را برایش هموار می کرد. اما، به گمانم، آن جوان های پاسدار که چند بار آنجا با من گفت و گو و بحث داشتند شاید هم در غیبت من از اتاق نوشته هایم را خوانده بودند، چنان بوی خیر و صلاح از من نشینده بودند و با گزارش آنان کارم به رانده شدن از «بهشت» شان کشیده بود.

بازجو سر دلجویی دارد. می پرسد:

«راضی که هستی؟...»

پاسخم دیر می آید، تلخ:

«راضی از چی؟ نه قم خوبه نه کاشان...»

کارم با انباردار به سر آمده است. پیژامه رسمی زندان را پوشیده ام. زیرجامه و حوله و دیگر چیزهای ضروری را در کیسه می گذارم و همراه بازجو به بند می روم. چیزی ندارم که به هم بگوئیم. مرا این بار به سلول شماره 17 می رساند و خود می رود،- با یک نسخه از نوشته ام که به او می دهم.

روز دیگر پیش از ظهر، نگهبان می آید و مرا با خود می برد. در محوطه بازداشتگاه خود را در اتاقی می یابم که نمی توانم سامان کنم. می شنوم که چشم بندم را بردارم. جوان خوش سیمایی را می بینم، شاید سی ساله، با چشمان روشن و ریش توپی که نشسته است و بازجو کنارش ایستاده. با لحنی ساده و به دور از تفرعن از حالم می پرسد. به جای من، بازجو پاسخ می دهد:

«حالش که خوب است، ولی انگار آنجا مطابق انتظارش نبوده.»

جوان که گمان می کنم سربازجو یا مقامی باز بالاتر باشد، رو به من می کند:

«چرا؟ مگر تسهیلاتی را که قرار بود برایتان فراهم نمی کردند؟»

«کم و بیش در همین حدی که اینجا فراهم است: تنهایی و بی خبری و هواخوری با چشم بند...»

سربازجو کمی خاموش می ماند. گویی متاسف است. می پرسد:

«آنجا سرگرم کاری هم بوده اید؟»

بار دیگر بازجو به جای من پاسخ می دهد:

«چیزی را که در باره بازگشتش از الحاد مارکسیستی قرار بود بنویسد، آنجا تمام کرده، دیروز به دستم داده.»

برافروخته می شوم و به تندی می گویم:

«کی همجو قراری بوده؟ من راه زندگی ام را نوشته ام. هیچ فرصت کرده اید بخوانید؟»

بازجو پاک وا می رود. رئیس نگاهش را به او دوخته است، سراپایش را می کاود. گفته های بازجو و زندانی با هم نمی خواند. چه باید نتیجه بگیرد؟ نمی تواند شک کند که بازجو، در شتابش برای اعلام پیروزی، بی گدار به آب زده است. زبانش می خارد که وی را سرزنش کند، اما در حضور من زندانی صلاح نمی بیند. پس از یک دم، چیزی به بازجو می گوید که من درست نمی شنوم. او اشکالی پیش می آورد. نگاه رئیس بر جا میخکوبش می کند. راست می ایستد، دراز و خنده آور. می گوید:

«من پاسدارم و باید اطاعت کنم.»

سربازجو مرخصم می کند و من به سلولم برگردانده می شوم.

از آن پس، تا شاید دو هفته، بازجو هر روز مرا می خواهد و در گفت و گوها و بحث ها که در آن مجال حرکت آزاد و رفتن تا پایان اندیشه برایم نیست، می کوشد تا من مسلمان نماز خوان و روزه گیر را- و او در من تنها همین را می بیند، و گر چه می توان حدس زد که بدان باور ندارد، می خواهد از آن اهرمی برای به زانو در آوردنم بسازد- باری، او لجوجانه می کوشد تا مرا به اعتراف به گمراهی ام در سراسر زندگی وا دارد و از من این حکم را بیرون بکشد که مارکسیسم در ایران و جهان به بن بست رسیده است. اما من چگونه می توانم چنین به تهور سخن بگویم؟ من از جهان چه می دانم، و تو نیز، «برادر» قدرتمند! من مارکسیسم را. (لنینیسم) را پیش از هر چیز سلاح پیکار انقلابی کارگران و محرومان می شناسم که با همه کارایی درخشانش در مرحله معینی از تکامل جامعه آدمی، می تواند کهنه و حتی منسوخ گردد و سلاح دیگری ، متناسب با شرایط تازه، ساخته و به کار گرفته شود. اما، اگر هم امروز به چشم ببینم که مارکسیسم اینجا و انجا، یا حتی همه جا، کارایی خود را از داده است، این به هیچ رو به معنای آن نیست که از آغاز بر خطا بوده، به عنوان سلاح و تدبیر پیکار، نمی بایست پذیرفته و به کار گرفته شده باشد. مارکسیسم تئوری حرکت ضروری زمان خود، گره گشای مبرم ترین مسئله روزگار خود- برانداختن نظام ستم پیشه بهره کشی سرمایه – بوده است. انکار تاثیر بی مانند آن در شکل گیری جهان معاصر جز از سر کوردلی تعصب نمی تواند باشد.

بازجو و من آب مان در یک جو نمی رود. می بیند که، پس از دو ماه کلنجار، هر چه رشته است پنبه شده و می شود. عصر یک روز، دیگر از کوره به در می رود. با خشونتی که تا آن روز در او ندیده ام، سخت تهدیدم می کند. می گوید که تاکنون برای سی چل تن تقاضای حکم اعدام کرده و شاهد تیرباران شان بوده است.

«گوشهات را خوب واکن. می فهمی؟ بیست و چهار ساعت به تو وقت می دهم به پرسش هایی که در این کاغذ نوشته ام راست و روشن پاسخ بدهی. اگر باز طفره بروی و حرف دو پهلو بزنی، تکلیفم را با تو یک سره می کنم.»

کاغذ را به من می دهد و مرا به سلولم باز می گرداند. می خوانم. پنج سوال است که بدبختانه اکنون، پس از گذشت هشت سال، تنها سه تا را به یاد می آورم، آن هم نه درست به عین کلمات:

 

1- به ماتریالیسم دیالکتیک آیا عقیده دارید؟

2- آیا اتحاد شوروی قدرتی سلطه گر است؟

3- در باره اقتصاد اسلامی نظرتان چیست؟

 

پاسخم به این پرسش ها به گمانم که راست و روشن است، همان گونه که بازجو می خواهد. می نویسم (و باز تاکید می کنم که عین عبارت به یادم نیست. در پرونده زندانم بی شک هست):

 

«به دوگانگی و جدایی ماده و روح معتقد نیستم. دو «نمونه» از یک چیز: هستی.  ماتریالیسم- همچنان که ایده آلیسم- دستگاه اندیشه ای است بر پایه یک نام گذاری قراردادی: ماده، روح، و اما دیالکتیک روشی است برای بررسی و شناخت جهان، اصول آن را پذیرفتنی و کارا می دانم، به جز یکی که ماده را بر روح مقدم می دارد.

«با توجه به انگیزه ها و هدف های انقلاب اکتبر، و نیز با اعلام حق ملت ها در تعیین سرنوشت خود از سوی قانون اساسی اتحاد شوروی، این کشور نمی تواند در اصل سلطه گر باشد.»

«در جامعه جهانی معاصر و دستگاه بسیار پیچیده تولید و مالکیت و توزیع کالا و مبادلات بازرگانی آن، اقتصادی با عنوان و عملکرد ویژه «اسلامی» هیچ جا دیده نمی شود.»

روز دیگر، پاسخ هایم را که نوشته ام به او می دهم. می خواند و هیچ نمی گوید، مرا به سلولم باز می گرداند. و همین بود. دیگر این بازجو را ندیدم.

 

من آن چه را که گفتنی بود گفته ام. پشیمان نیستم. با این همه، یکی دو روزی دغدغه آن چه آن روز عصر از زبان بازجو شنیده ام در دلم می خلد. چه گزارشی خواهد داد؟ انتظار هم دردی و تفاهم از او نمی توانم داشت. گرچه، این او نیست که تصمیم خواهد گرفت. اوه بگذریم، آنچه شدنی است خواهد شد...

 

در سلول انفرادی شماره 17 بند 1، وقتم به اندیشیدن و نشخوار یادها می گذرد، و قدم زدن و گوش دادن به صداهای گوناگونی که گاه در می گیرد و در خاموشی یکنواخت بند غرق می شود. از آن میان، نماز بلند و پرمد و تشدید همسایه دست راستی ام که اگر «برادر» حاج قاسمی، نگهبان کوتاه قد و کم جثه ولی تند و تیز بند، بشنود، به او تشر می زند:

«صدات را در نیار! دهنت را ببند!»

و این همسایه، برای بازی و سرگرمی، گویا تسبیح دانه درشت کهربا را تا سقف به هوا پرتاب می کند و، شترق! باز می گیرد. ده بار و بیست بار و سی بار، تا خسته شود. و من هم...

همسایه دست چپ هم آهسته شعر می خوانده و قربان دخترکش می رود: فریبا جان، فریبا...

و زندگی، بر این منوال، نزدیک سیزده ماه در تنهایی سلول شماره 17 می گذرد. ولی ناسپاسی نکنیم:

 

پس از بازگشتم از کاخ و باغ شمیران، در یکی از روزهای کلنجارم با بازجو، نگهبانی به سراغم آمده بود و مرا به طبقه سوم ساختمان بازجویی رسانده بود. نرسیده به پله های آخر، از اتاق دست چپ یکی به پیشوازم آمده مرا به درون برده بود:

«سلام، آقای به آذین، بفرمایید!»

اتاقی نه چندان بزرگ، پاکیزه و آفتابگیر، با فرش زیلو و قالیچه درصدر، دو بسته رختخواب پیچ که کار پشتی می کرد، چند قفسه و نیز توده هایی از کتاب، جابه جا ریخته روی کف اتاق، کنار دیوار، در آنجا،- بخش فرهنگی بازداشتگاه،- دو مرد بودند، سی تا سی و پنج ساله، یکی تا اندازه ای بلند بالا، چهره بیضی شکل و خاکی رنگ، بی هیچ ویژگی نمایان، با ریش تنک، لباده ای دراز به تن، نه شال و نه عمامه: «برادر» ناصر، دیگری کوتاه و فربه، صورت گرد، چشم ها ریز سیاه درخشان، با چیزی از خند و شیطنت در نگاه، موی سر و ریش توپی هر دو سیاه: برادر شمس. بر خلاف آن دیگری که در گفتن آهستگی و وقار داشت، این یک با صدای درشت رگه دار روستایی وار سخن می گفت. برخاسته دعوت به نشستنم کردند. حال پرسیدند. با فنجان چای که «برادر» شمس ریخت و پیشم گذاشت، لطف را به کمال رساندند.

من چشمم به آن همه کتاب می رفت. از جمله، شماره های مجله «دینا» و دیگر نشریات حزب توده ایران، «برادر» ناصر، با اشاره هایی که می کرد، با خاطری مطمئن چنان می نمود که چیزی از تئوری مارکسیسم و تاریخ جنبش انقلابی رنجبران جهان بر او پوشیده نیست. داوری هایش چون و چرا بر نمی تافت. مارکسیسم گمراهی بود و مارکس یک یهودی ویرانگر، و در این میان «برادر» شمس برایش پامبری می خواند. من چاره ای جز خاموشی نداشتم. تنها، گاه که بر سمند سخن پرتند می تاختند، به نرمی اما بی مجامله، اعتراض می کردم که با بزرگواری ناشنیده گرفته می شد. با این همه، ناسپاسی نکنیم، این دیدار برایم نعمتی بزرگ بود. پس از نیم ساعتی که از اتاق بیرون آمدم، با وعده  آن که هر وقت خواسته باشم می توانم خبر بدهم و به ملاقات «برادران» بیایم، چند کتاب و یک دسته کاغذ کاهی و یک خودکار با خودم به سلول، ارمغان آوردم. و اما از آن رخصت لطف آمیز «برداران» بخش فرهنگی، حتی یک بار نخواستم بهره بجویم. همیشه خود ایشان بودند که ابتدا یکی دو بار به فاصله یک هفته و سپس گاه در فاصله دو سه ماهه احضارم می فرمودند.

در دومین دیدار من، باز «برادر» ناصر با پا منبری خوانی «برادر» شمس، از مارکسیسم و انقلاب اکتبر روسیه سخن به میان کشید و همچنان بی چون و چرا هر دو را محکوم کرد. می دانم، این حق او بود که آن چه می اندیشید بگوید، به ویژه که مسند امروزی اش روی پیکرهای بی جان دگراندیشان از هر رنگ گسترده بود و پشتش هم به قدرت مستقر روز تکیه داشت. اما من هم حق داشتم که در این زمینه از دیدگاه دیگری بنگرم. گفتم انقلاب اکتبر تندبادی بود که در فضای سیاسی روزگار خویش وزید و پایه های ستم و غارتگری استعمار جهانی را لرزاند، توده های محروم سراسر جهان را امیدواری و اطمینان به نیروی جمعی و سازمان یافته خود بخشید و با روشنگری های تجربه بزرگ خویش، نیز به مال و سلاح بی دریغ به جنبش های رهایی بخش جهان یاری رساند. اگر انقلاب اکتبر و استقرار قدرت دولتی رنجبران در روسیه نمی بود، رویای استقلال و حاکمیت ملی- از جمله در همین ایران- به واقعیت نمی پیوست. انقلاب اکتبر مادر همه انقلاب هایی است که پس از آن در جهان در گرفته است. از جمله همین انقلاب اسلامی کشورمان.

«برادر» ناصر سر تکان داد و چیزی نگفت، مرا آنجا برای بحث نخواسته بود.

 

زندگی ام در تنهایی سلول 17 بند یک می گذرد،- روزها هموار، با غمی سبک و فراگیر، ناگزیر، مانند ریزه باران نرم روی دریا.

هر دو هفته یک بار- گاه نیز با فاصله ای بیشتر- با چندین تن دیگر از زندانیان چشم بسته به حیاط بازجویی برده می شوم تا به خانه ام تلفن بزنم. برای زندانیان جدا ایستاده خاموش، به فاصله دومتری از هم، اینجا هم آسیا به نوبت است. پاسدار مامور این کار خیر شماره را می گیرد و یکی از دو کوشی را به من می دهد. صدای آشنا را می شنوم. حالشان خوب است! هر چند که از دو سوی خط، ناگفته ها پشت دروازه لب ها می ماند و در صداها نگرانی و دلهره نیش می زند. خوشبین باشم: بی خبری خوش خبری است.

 

به تازگی، فهرست کتاب هایی را که می توانیم برای یک هفته بگیریم می آورند. حداکثر، پنج عنوان، حریصانه می خوانم: ترجمه نهج البلاغه، تفسیر سوره «الحمد»، نوشته های آقای مطهری، فلسفه رئالیسم علامه طباطبایی، جلدهایی از تفسیر «المیزان»، «مغازی» نوشته محمد ابن عمر واقدی، زندگی نامه امام علی (ع)، ماجرای سقیفه بنی ساعدی، زندگی عایشه ام المومنین...

 

از کارمندان بازجویی، یکی اکنون به دیدنم می آید. جوانی بیست و پنج شش ساله، میانه بالا، با چهره ای روشن، موهای بلوطی، نه ریش و نه سبیل، پرگو و خوشگو، با طنزی دلنشین. نخستین کسی از «برادران» بازجو است که نام مستعارش را به من می گوید: «برادرمجتبی». چرا و به چه کار می آید؟ نمی دانم. بازجویی- دست کم رسمی- نمی کند. سین جیم هیچ، نه زبانی، نه نوشتنی، تا پا به درون سلول، می گذارد، از هر دری سخن به میان می آورد.

در سومین یا چهارمین دیدار، «برادر مجتبی»، نمی دانم به چه انگیزه ای، سخن از شیوه و شگرد کار خود و چیره دستی اش در به اقرار کشاندن متهمان به میان می آورد. شاید به کنایه می خواهد چیزی به من به فهماند. می گوید:

«می دانستیم که یارو از مهره های گنده "سازمان نظامی" است. با رابط سفارت هم مرتب تماس می گیرد، ولی هیچ برگه ای نداشتیم. او هم هیچ زیر بار نمی رفت. شوخی و مسخرگی می کرد، حتی زیر تازیانه تعزیر، سپردندش دست من. با مهربانی، بی توپ و تشر، دو سه جلسه باش گپ می زنم. خودمانی، شوخی، متلک، خنده. با هم دوست می شویم، با چیزهایی که می بینم براش خواستنی است، پیش از آنکه خودش به حرف بیاد، می گویم براش بیارند: سیگار، خمیر دندان، میوه، کمپوت، بیسکویت... یکباره، وسط یگو بخندمان، به اش رودست می زنم:

 

«ساعت یازده شب، خیابان فرشته، تو از این ور می آیی، او از آن ور. درست دم آن درخت به هم می رسید. کاغذ تاکرده در دست تو است. از کنارت که رد می شود، می گیردش و می رود...»

یارو گوش می دهد. رنگ به رنگ می شود. تندی، دست می گذارد رو دستم و فشار می دهد: «ای والله!» می گوید دستور بده از انبار، میان اثاثم که آنجا ضبط کرده اند، یک قوطی کبریت هست، بیارند، همین کار را می کنم. قوطی کبریت هیچ چیزش غیر عادی نیست. می گیردش و جایی را در سطح پهلویی کبریت فشار می دهد، تکه کاغذ نازکی بیرون می زند. توش هفت تا اسم نوشته است، سرشاخه های سازمان نظامی...»

 

داستان پر بدک نیست. لبخند بر لب، نگاهش می کنم و سر تکان می دهم...

«برادر مجتبی»، یک روز دیگر می آید، با همان شوخ طبعی خوشایندش داستان عروس حاج شعبان خان را پیش می کشد. مناسباتش را باز من کودن درک نمی کنم. ولی تا اندازه ای با نمک است، می گوید:

 

«حاج شعبان خان، مرد آبرومند که روزگاری هم بزن بهادر محل بود، طبقه دوم خانه اش را داده بود به پسرش و این عروس که جوان بود و خوش برو رو، زبانداز و کنجکاو تا بخواهی. تو کوچه، هر صدایی که بلند می شد، عروس خانم خودش را زود می رساند دم پنجره که از آن بالا تماشا کند و بعد بتواند با آب و تاب تو خانه حکایت کند. چیزی که بود، همین جور سر برهنه نمی توانست خودش را جلو چشم مردم بگذارد. حاج شعبان خان، اگر می فهمید، زمین و آسمان را به هم می زد. عروس خانم می بایست زود بجنبد. چادر هم دم دستش نبود. ای بابا!... به جهنم! دامنش را، به یک حرکت دست، از پشت بالا می زد و می کشید رو سرش و به دو می رفت. رو نوک پا می ایستاد و تا نیمه بالاتنه اش به لبه پنجره تکیه می داد. همه چی را می دید، خوب خوب. اما، از آن طرف، پس پشتش لخت مانده بود و مثل قرص ماه تو آسمان بی ابر پیدا بود...»

مصاحبت «برادر» مجتبی، که بر روی هم پانزده بیست روزی طول کشید، به راستی دلچسب بود. بازجویی نمی کرد، هیچ. شاید قصد بررسی روانشناسانه داشت، اما او گوینده بود و من شنونده. بی تکلف. گاه نگرانی محبت آمیزی در باره حال و رفتارم نشان می داد، یکی از نگهبانان بند که نامش را نمی برم،- در حقیقت، نام مستعارش را،- خوش داشت که بیاید و ایستاده و گوش به زنگ صداهای بند، از لای در نیمه باز سلول، مرا به حرف بگیرد. بیشتر در باره حوادث جنگ، مسائل جنبش کمونیستی یا اوضاع اجتماعی در اتحاد شوروی چیزهایی می پرسید. من، بی آنکه فراموش کنم که او به هر حال مهره کوچکی در دستگاه زندان است، آنچه را که گفتنش نمی توانست دردسری به بار آورد در پاسخش می گفتم. با هر کس دیگر هم، رفتارم جز این نمی بود. پرده پوشی برای چه؟

یک روز، «برادر مجتبی» از من پرسید:

«تو به فلانی چه گفته ای که رفته و همه را گزارش داده؟»

«چیزی نبوده که از گفتنش به او یا هر کس دیگر پروایی داشته باشم.»

«می دانم. ولی احتیاط کن، این یارو سواد مختصری دارد. با این خوش خدمتی ها می خواهد دستش را تو بخش بازجویی بند کند. ولی به اش میدان نمی دهند.»

«بیچاره!»

«در واقع، من کششی از سر سپاس و کمی هم به دلسوزی به این مرد داشتم. در یکی از چند بار اولی که ما را به حمام زندان بردند، او و دو تن دیگر از نگهبانان مراقب ما بودند. من، زیر دوش، سرگرم شستن خود بودم، یکباره صدایش را شنیدم که می گفت:

«هه، همشهری! روت را آن در کن، پشتت را برات لیف بکشم.»

و بی درنگ پرده نمره بی در و سقف را کنار زد و آمد و مرا، که دستم به پشتم نمی رسید، در کار شست و شو یاری کرد. مردی بود چهل تا چهل و پنج ساله، تا اندازه ای بلند بالا، چهره گندمگون سرخ تاب، موهای سر و ته ریشش خرمایی روشن، چشم ها زاغ. طنین تودماغی و انبوه صدایش گاه بالا می رفت و زود فروکش می کرد، انگار ناگهان لازم می دید اهمیتش را که دیگران از آن غافل بودند به رخ بکشد. می گفت اهل اراک است، اما نمی دانم چرا من او را مازندرانی می پنداشتم. پیش از انقلاب، بنا بود و کارش رونقی داشت. اما انقلاب برای کارهای ساختمانی زمینه مساعدی نبود. جنگ هم وضع را بدتر کرد. با دو زن، یکیش بیرون تهران، آنور کرج، و چند تا بچه قد و نیم قد، ناچار شد دست و پایی بکند و به خدمت سپاه درآید. دورادور، با من سر درد دلش باز می شد و می گفت که هزینه زندگی در فشارش گذاشته است. البته! نگهداری دو تا خانوار، آن هم با این گرانی و جهش دیوانه وار قیمت ها...

آواز خوشی داشت که در ساعت های خلوت روز- پس از پایان غذای زندانیان- در بند می پیچید. آیه هایی از قرآن می خواند، بیشتر هم لاالله لاالله هوالملک اقدوس... یک نفس تا آخر آیه، یک دو بار هم، شعری از حافظ یا سعدی. درست به یادم نیست، از او شنیدم که سخت به دلم نشست. کاش باز می خواند، همیشه می خواند. هنگام تقسیم غذای بند به او گفتم و تحسینش کردم. اما دیگر آوازش به گوشم نرسید.

پس از چندی، همین «برادر»، هنگامی که چای صبحانه را از کتری شکم گنده الومینیومی در فنجانم می ریخت، طوری نشانه گرفت که چای داغ پشت دستم را سوزاند، و او نگاه معنی داری به من افکند و کلمه ای به عذرخواهی نگفت. شاید از من دلتنگ بود که گزارشش را جدی نگرفته اند...

 

«برادر مجتبی» باز در موردی دیگر به من هشدار می دهد:

«همسایه سلول دست راستی گفته که تو خواسته ای با الفبای مرس با او تماس بگیری.»

تعجب می کنم و لبخندی به تحقیر به لبانم می ماسد:

«من؟!»

«ها، او می گفت. ولی اهمیت ندارد. می شناسندش، دروغگو است. او بود که داستان توطئه کودتای براندازی را سرهم کرد، ولوله ای راه انداخت: آماده باش کامل...»

یاد تعزیرهای هر روزه فروردین ماه، یک دم در من زنده می شود. اما به خشمی که در من سر می دواند راه نمی دهم. هر چه بود گذشت. بیچاره سراسیمه بود و درد می کشید...

 


 

 

            راه توده  253 5 بهمن ماه 1388

 

بازگشت