خاطرات زندان و
شکنجه به آذین
|
در اردیبهشت 1365 ما را به «آموزشگاه» منتقل می کنند، ساختمانی کم و بیش کهنه، که گفته می شود رفتار با زندایان در آنجا تا اندازه ای نرم تر است. از پله ها، به خط زنجیر و چشم بسته، بالا می رویم. در سرسرای پهناور طبقه دوم، در کنج روبه رو، میزی است که در پشت آن نگهبان نشسته نام ها را می پرسد و با نوشته ای که پیش چشم دارد مطابقت می کند، پس از این تشریفات است که باید در دست چپ وارد بند 3 شد. جایگاه تازه مان اتاقی است به همان اندازه های متعارف 5/4 در 6 متر. هوا و روشنایی هر دو کم دارد. در این جا به جایی، تنی چند به ما افزوده شده اند: هدایت الله حاتمی، از افسران پیشین سازمان نظامی حزب توده ایران، عبدالله خراسانی که گویا میان رهبری حزب و گرانندگان نظام پیک و رابط بوده است، یک روحانی سید- یا چنان که می گویند، روحانی نما- که می بینم پیوسته در نماز است و نگهبانان به هر بهانه ریشخندش می کنند، و سرانجام یک جوان نزدیک به سی ساله که گویا شغل اداری مهمی داشته است و خود را نگران و بی تاب نشان می دهد.
حاتمی بازاری گرم دارد. گرد او حلقه می زنند و او داستان های خنده آور می گوید، شعر می خواند، این و آن را دست می اندازد، همه را سرگرم می کند. من از گوشه ای که نشسته ام می بینمشان. و دلم می خواهد به آنها به پیوندم. در این ماتمکده اوین، چند دقیقه خنده غنیمت است. ولی از آن پروا دارم که به خواهند جا برایم باز کنند و به زحمت بیفتند. پس از آن که از گردش پراکنده می شوند، خودش به همراه بهزادی نزد من می آید. هم چنان می خندد و لودگی می کند. من هم پا به پای او می آیم. او را تا کنون ندیده و نشناخته ام. نباید تنها همین باشد که می نماید. پس از گذشت روزها و هفته ها، در می یابم که به راستی هم آن نیست. مردی است تودار، مردم شناس، مهربان، غمخوار دوستان، رازدار است و گوشش آماده شنیدن. در حیاط که برای هواخوری می رویم، بیشتر تنها قدم می زند، قدم ها بلند، در خور قامت بلندش. و آن وقت، چهره اش جدی است. غالبا شعری زمزمه می کند. بیش از هر چیز، این تک بیت را بر زبان دارد:
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام تنها تو می خواهی مرا با این همه رسوایی ام
در این اتاق، با آن ازدحام بیست و چند نفره، بیش از یک ماه سر می کنیم، به شکیبایی و تحمل. بی هیچ رویداد تازه. یکی دو تن، عبدالله خراسانی و آن جوان بی تاب سی ساله، در کشاکش وسیله انگیزی کسان خوداند که در بیرون می کوشند آزادشان کنند یا، دست کم، محکومیت شان را به حداقل برسانند. در پایان هم گویا به نتیجه دلخواه می رسند: دو سه سال زندان که به مناسبت های مختلف،- جشن های مذهبی، انقلابی، ملی- مشمول عفو می شود. اما سید موسوی دیگر خود را کنار نمی گیرد. از شور و شتابش در نماز می کاهد، همین قدر تا حدی که آبروریزی نباشد. گویا با «مجاهدان خلق»، یا به نامی که «برادران» می خوانندشان: «منافقین»، همکاری داشته برای شان خانه امن فراهم می کرده است. اینک اینجا، میان توده ای ها، جا افتاده است. خنده و شوخی می کند. در کارهای اتاق سهمی بر عهده دارد، ولی سرانجام او را می برند. کجا؟ خدا می داند.
در ماه خرداد 65 در همان «آموزشگاه» به طبقه همکف، بند 1 اتاق 23، انتقال می دهند. برسر در مدخل جایگاه تازه مان، چشمم به نوشته ای می افتد: آن المنافقین فیالدرک الاسقل منالنار. به یاد دانته می افتم و نوشته ای که در کتاب دوزخش آورده است: «اینجا امید را فرو نگذار.» از خود می پرسم آیا اداره زندان یا هر مقام دیگر صلاحیت آن دارد که، گذشته از کیفر به جا یا نابجای قضایی، انگ «منافق» بر پیشانی زندانی بزند و او را، با استناد به آیه قرآن، به پایین ترین درکات دوزخ بفرستد؟
ما شش ماهی در اتاق 23 به سر می بریم. هواخوری مان هر روز یک ساعت است. به حیاط می رویم. در بخشی از آن، دو باغچه است که راهروی از هم جداشان می کند. چند درخت در باغچه کاشته اند، با رزهای سفید خوشبو و گل های لاله عباسی زرد و ارغوانی، در بخش بزرگ حیاط تور والیبال کار گذاشته اند و دوستان در آن بازی می کنند. جدی، با داد و پرخاش و قهر و آشتی. و در بازگشت به اتاق، تا چندی بحث است و فخر فروشی و سنجش مهارت ها و یارگیری دوباره. و زمان می گذرد، بی آن که بدانیم چه با خود خواهد آورد.
بدترین شکنجه برای ما رفتن به دستشویی است،- ویرانه ای که آب آلوده طبقه های بالا از سقف آن می چکد و از سه دوش که در آن است یکی کار نمی کند و دو تای دیگر کلاهک آبپاش ندارند. ولی گویا همین برای «دشمنان» و «منافقان» زیاد است. چشم شان کور! نجس اند و با نجاست باید بسازند! از این دستشویی، اتاق های دیگر بند هم باید استفاده کنند، هر شش ساعت یک بار، و البته، بی آن که با هم دیدار و تماس داشته باشند. اما این فاصله شش ساعته گاه به هفت ساعت و بیشتر می کشد. و این شکنجه دیگری است. یک دو تن از ما که نمی توانند خود را نگه دارند، آبریزگاه شان بادیه ای پلاستیکی است که همین که فرصت دست دهد به دستشویی می برند و خالی می کنند. اما آن دیگران باید پشت در اتاق ازدحام کنند تا کی در به روی شان باز شود. و آن وقت، چه تاختی می زنند این گروه پیران و میانسالان و چه مایه خنده و خشنودی است برای «برادران» که «دشمنان» انقلاب را چنین زار و زبون می بینند...
پنجم آذر 1365 نزدیک غروب دستور می رسد که اثاث مان را جمع کنیم. سپس ما را در گروه های چند نفری به ساختمان «حسینیه» می برند، طبقه دوم، در اتاق پهناور با قفسه بندی پر از کتاب. می توانیم قدم بزنیم یا کنار دیوار بنشینیم. دو ساعت و بیشتر می گذرد. شام می دهند: سیب زمینی و تخم مرغ آب پز و نان. آن گاه یک یک صدامان می زنند و همان شبانه به «آسایشگاه» می برند. جای من سلول انفرادی 257 است. چه بود و چه گذشت، نمی توان دانست. پس از سی چهل روز که به اتاق عمومی 268 برده می شویم، از آنجا که تنی چند دیگر با ما نیستند،- کیومرث زرشناس، هدایت الله حاتمی، مسعود اخگر، منوچهر بهزادی،- برخی زمزمه می کنند که اینان شبکه ای ترتیب داده با بیرون در تماس بوده اند. حدس است. می توان باور داشت و نداشت. در هر حال، آن چه در پی خواهد آمد جز در راستای عمل بی پروای گذشته نمی تواند باشد،- سختگیری و فشار باز بیشتر...
در بهمن 65 ما را به اتاق 368 می برند، درست یک طبقه بالای اتاقی که در آن بوده ایم. در این جا به جایی های پیاپی، کسانی برما افزوده و کسانی از ما کاسته شده اند. تازه ها سعید آذرنگ، هدایت الله معلم، مهرداد فرجاد، سید محمود سید روغنی، سرهنگ رحیم شمس، محمود محمودی... و اینان کسانی بوده اند، هر یک با ویژگی های نیک و نه چندان نیک، اما در همه حال ارزشمند. و نباید از یاد برد که در چنان جایی با چنان جمعیتی، فرسایش خصلت ها ناگزیر است و نگه داشتن موازی نیک و بد بسیار دشوار. یاد همه شان گرامی باد!
در دو سال و هفت ماهی که من در سلول های انفرادی یا در اتاق های عمومی و در بسته اوین به سر بردم، پسرم کاوه نیز همانجا در زندان «آموزشگاه»، یا «آسایشگاه» بود، به خود نوید می دادم که البته می دانند و او را نزد پدر جای خواهند داد تا در کارها یاری اش کند. این خوشبینی چنان در من ریشه داشت که حتی یک بار چنین درخواستی از مدیریت زندان کردم، اما پاسخی بدان داده نشد. در همه این مدت، لطف و رافت اسلامی «برادران» از آن بیشتر نبود که تنها دو بار اجازه دادند با هم دیدار کنیم، ده تا بیست دقیقه، نه بیش. و من کاوه را، که ماه ها پیش در دادگاه تبرئه شده بود و همچنان در زندان به سر می برد، بسیار سرخورده و تلخ کام یافتم. به هیچ رو مرا در موضعم تایید نمی کرد، می گفت که به انقلاب خیانت شده است. و چه بسیار جوانان که مانند او می اندیشیدند و ظاهر کارها نیز همین را نشان می داد.
چند ماهی- و شاید هم سالی- پس از جلسه آن چنانی «دادگاه»، یک روز مرا به ساختمان دادیاری بردند، طبقه همکف، در اتاق انتظار، بیست سی تن مانند من با چشم بند نشسته بودند. نگهبانان می رفتند و می آمدند، کسانی را می خواستند و می بردند. کسانی هم تازه به جمع می پیوستند. دو سه ساعت گذشت. هنگام ناهار در رسید. سفره چیده شد، سرتاسری، در دو سوی اتاق، نان و آبگوشت تقسیم کردند. خوردیم و خوب بود، به ویژه نان که تازه بود و برشته و خوشرنگ. پس از آن، باز یک یک احضار شدند و رفتند و من برجا ماندم، ریگ ته جو، وقت می گذشت، به نگهبان دو سه باری گفتم که به پرسد چه کارم دارند، سرانجام، نزدیک پایان وقت اداری به سراغم آمدند، از دالانی به دالان دیگرم بردند و دم در اتاقی نگه داشتند: «همین جا باش، صدات می زنند.» باز کسانی آمدند و رفتند و گویی مرا ندیدند. خسته می شدم و جای نشستن نبود. سرانجام احضارم فرمودند. رفتم، اتاق بزرگی بود، روشن، با پنجره هایی که به باغ و گل و گیاه باز می شد. میزهایی چند، با انبوه کاغذ و دفتر و پرونده، و پشت میز، «برادران» متصدی امر، دستور نشستنم دادند و از نام و حال و کارم پرسیدند. چند زبان می دانم؟ آیا حاضرم درس بدهم، ترجمه کنم، همکاری داشته باشم؟ - نه، تا زمانی که زندانی ام، هیچ- حق من است که آزاد باشم. در خانه خودم، پشت میز خودم، آزادانه بنویسم و حرف دل خودم را بزنم. آن وقت اگر کاری داشتید، می آیند و پیشنهاد می کنند، بر پایه برابری و آزادی. خواستم، می پذیرم و خواستم، نمی پذیرم. بر من می خندند، مودبانه، و می فرمایند که بروم... یک روز معطلی برای همین.
و اما در این ماه های اخیر، بی شک به دستور و زیر نظر دستگاه عقیدتی- سیاسی زندان، تلاشی در می گیرد تا گروهی از مسئولان کم و بیش فرودست حزب توده ایران را که جوان ترند به بررسی «بی طرفانه» ایدئولوژی و عمل حزب و تنظیم سندی «روشنگر» از واقعیت ها وادارند. گزینش و رهبری فعالیت این گروه بر عهده برادران پرتوی است، هادی و مهدی، که چنان که دوستان می گویند مسئول شاخه نظامی حزب بوده اند و زنجیره بازداشت سران حزب به یکی از آن دو منتهی می شود. من خود آنها را ندیده و نشناخته ام و چیزی در باره شان نمی دانم. آن چه می گویم تنها از شنیده هاست که می توان درست یا نادرست باشد. باری، آصف رزم دیده، صابر محمدزاده، رحیم عراقی و فرزاد دادگر را چند بار با آن دو ملاقات می دهند. دیدار و بحث و گفت و شنود. بسیار خودمانی و از سر «همدلی»، گاه تا چند ساعت. آنان، در بازگشت، گزارشی کوتاه به دوستان اتاق می دهند که بر روی هم چندان چیزی را روشن نمی کند. از سوی این دوستان کنجکاوی است و امکان دسترسی به اسناد ناشناخته، و از سوی مقابل، زمینه سازی حرکتی از درون حزب برای درهم کوبیدن آن. هر چه هست، این جنب و جوش پس از چند جلسه فرو می نشیند و نیتجه ای به بار نمی آورد.
نوروز 1366، در فضای سرد و سنگین زندان، در اتاق ده و سپس هشت نفری مان بر آیین ساده شده باستانی گذشت،- روبوسی و چهره هایی که می خواهد خنده باشد، بی میوه و شیرینی، روز یازدهم فروردین، هنگامی که در راهرو برای رفتن به هواخوری به خط زنجیر ایستاده بودیم و دیگر به حرکت می آمدیم، نگهبان مرا از صف بیرون کشیده و به اتاق بازگرداند. مرا با رخت و اثاثم به «آموزشگاه» برد، بند یک اتاق سی و پنج. جمعیتی بیست و هشت تا سی نفر. همه ناآشنا، بیشترشان «مجاهد». کمتر «فدایی»، توده ای تنها منم. پذیرایی گرم نیست. نباید هم انتظار آن را داشت. اینجا همه تنگ به هم چسبیده اند. می توان گفت که از سر و کول هم بالا می برند. و آن که از راه می رسد، جا را از آنچه هست تنگ تر می کند. به ویژه اگر خودی نباشد.
اتاق، با آمد و رفت یکی دو تن، اکنون سی و یک زندانی را در خود جا داده است. و کدام جا؟ نشسته ایم. به هر حرکتی باید از راست و چپ عذر مزاحمت به خواهیم. خفته، بسیار به سختی می توانیم به پهلو بغلتیم. و اما قدم زدن، به هیچ رو ممکن نیست. هوا مانده است. چشم گاه و بیگاه سیاهی می رود. خواب زدگی. کوفتگی اندام ها. و با این همه، شعر است و خنده است و سر به سر گذاشتن ها. روز سیزده فروردین را جشن می گیریم، درویشانه، با هنر نمایی جوانان، شعر و نمایش. پسرم کاوه، در همین بند است، در اتاق شماره سی و یک. فاصله مان ده متر هم نیست. و من او را نمی توانم ببینم. باشد. می پذیرم. اما آیا می توانم ببخشم؟
چهارشنبه 26 فروردین
مرا با اثاثم به بازداشتگاه «توحید» می برند، همان کمیته مشترک پیشین، در طبقه سوم، اتاق شماره 15 بند 6 که بسیار بزرگ است، به گمانم 5/4 در 7 متر، و من در آن تنهایم. آیا زندان افت دیده است، یا زندانیان؟ از تب و تاب و جوش و خروش بازجویی ها و تعزیرها خبری نیست.
تا سه روز کسی به سراغم نمی آید. روز شنبه 29 فروردین، ساعت ده، مرا به ساختمان بازجویی می برند، اتاقی در طبقه دوم، همان فضای گرد گرفته آشنا که چهار سال پیش بارها دیده ام، همان میز با همان یکی دو صندلی، و نقشه ای آویخته بر دیوار. منتظرم، یکی می آید. همین که دهن به سخن باز می کند؛ او را به صدای نازک تودماغی اش می شناسم: همان بازجوی نخستینم در این شکنجه سرا. حال می پرسد، از اینجا و آنجا سخن می گوید. می خواهد خود را نزدیک نشان دهد. من او را، که در حد خود برگزیده و نماینده قدرت است. بی پرده به گویم، هیچ چیز از آن چه او بر من روا داشته از یادم نرفته است. آن همه در دیده ام خطای بزرگ تعصب و بی سیاستی از جانب او و گردانندگان نظام بوده است که در یگانگی و یکپارچگی مردم شکاف انداخته اند. از من همکاری می خواهد. همکاری؟ در چه زمینه ای؟ با چه امکاناتی؟ بر خودش روشن نیست. او خود طرف گفت و گو در این باره با من نمی تواند باشد. صلاحیت ندارد. دیدارمان به پایان می رسد و من به اتاق خود باز می گردم. روز دیگر، یکشنبه سی ام فروردین، گفت و گوی ما باز طولانی تر است، و همچنان بی نتیجه. سرانجام، کاغذی به من می دهد تا بروم و نظرم را صریح و روشن بنویسم. در اتاق، آن چه را که حق خود می دانم بر کاغذ می آورم: آزادی، بی درنگ، بی قید و شرط و خود به خوبی می دانم که خواست من به معنای اعلام بطلان این چهار سال و اندی زندان و سراسر بازجویی ها و حکم «دادگاه» است، اگر چنین حکمی صادر شده باشد. آیا شجاعت آن خواهند داشت که به حق گردن نهند؟
دوشنبه 31 فروردین- نوشته ام را به بازجو می دهم. می خواند و چندین دقیقه خاموش می ماند. سپس از من می خواهد که آن را ببرم و بیشتر و بهتر فکر کنم، تا مبادا دچار «تضییقات» شوم. نمی پذیرم و از او می خواهم آن را، به همان صورت که هست، به مقامات بالاتر خود برساند. آزادی حق من است که کمترین اقدامی بر ضد انقلاب و نظام برخاسته از آن نکرده ام. پاسخ، در عمل، روز بعد می رسد، مرا به اوین بر می گردانند، «آموزشگاه» همان اتاق 35 بند یک، پس از شانزده روز که آنجا با هم زنجیران به سر می برم، در هفدهم اردیبهشت باز دیگر به بازداشتگاه «توحید» منتقل می شوم،- بند 5، اتاق 503 که بزرگ است و در آن باز تنهایم.
دوم خرداد 66، بازجو مرا نزد خود می خواند. می روم، با چشم بند، آن سان که «امنیت» اقتضا دارد. باکی نیست. بینایی دل برجاست. بازجو، به هزار زبان و با هزار گونه (میل تراشی، همان یک سخن و همان یک پیشنهاد را تکرار می کند: همکاری قلمی،) و من جوابم همان است که بارها گفته ام: «تا زمانی که به ناحق در زندان هستم، یک کلمه به دستور و به دلخواه هیچ کس و هیچ مقام نمی نویسم. پیش از هر چیز، آزادی که حق من است. پس از آن خواهیم دید آیا، به عنوان دو نیرو، برای ما امکان همکاری در راستای هدف های انقلاب مردمی و ضد امپریالیستی مان هست یا نه.» گفت و گو چند ساعت به درازا کشید، از هر دو سو تکرار ملال آور. پاک خسته شدم. حالم به هم خورد، به اتاق برگردانده شدم.
فردای آن روز، پزشک زندان را به سراغم فرستادند. آمد و فشار خونم را اندازه گرفت. هفت روی یازده بود. گفتم چه می شود اگر برایم نسخه قرص آفتاب و کپسول هوای آزاد بنویسد؟ خندید و گفت که انصافا درمان آن همین است. ساعت سه بعد از ظهر، جوانی را به اتاقم آوردند، می گفت «مجاهد خلق» است. چندی در پاکستان بوده، زن و بچه اش را همانجا گذاشته برای کاری به ایران آمده است و دستگیر شده. باور نمی کنم. هیچ به هم نمی خوریم. در این بند درندشت، می توانستند او را در سلول یا اتاق خالی دیگر جای دهند. بی شک او را برای آن با من همنشین کرده اند که مرا زیر نظر به گیرد و از من حرف به کشد. تا ببینیم. پس از سه روز او را می برند. به آمان خدا!
چهارشنبه 6 خرداد 1366- باز سه ساعت گفت و گو با بازجو. همچنان تکرار و تکرار. در پایان، از راه دلجویی می آید. می گوید جای بهتری برایم در نظر می گیرند، (لابد چیزی مانند آن اتاق دربسته زیرزمین کاخ و باغ شمیران). نوشت افزار در اختیارم می گذارند. می توانم هر چه و هر جور که دلخواهم هست بنویسم. هیچ کس دخالتی نخواهد کرد. نمی دانم چه به گویم. خاموش می مانم. به اتاق بر می گردم پس از یکی دو ساعت، برای آن که یقینم شود که در گفتارشان جدی اند، برایم یک سالنامه جیبی با بسته ای کاغذ سفید و یک خودکار می آورند. مویی است و غنیمت است و جای سپاس نیست. و باز، در ادامه همان روش دلجویی، مرا در همان بند 5 به اتاق 507 می برند، بزرگ و روشن و دلگشا، که آبشار آفتاب از شش بامداد تا ساعت ده در آن سرریز است. شوری در خود می بینم. قصه ای می نویسم: «در آن سوی دیوار بلور.»
چندی است، در دیدارهایی که داریم، بازجو نه تنها پیش از اندازه خود را مودب و نیکخواه نشان می دهد، بلکه گویی پسری است نزد پدر خود، و حتی چیزی از سرسپردگی مریدان در اوست. آیا سر بازیگری دارد؟ باشد. من کار خود می کنم و به راه خود می روم. او، در حاشیه یا در میان گفت و گوهای یک نواخت تشویق به همکاری، یک باره گریز می زند و بیشتر هم به شعر و عرفان روی می آورد؛ یک روز دفتر شعرش را به من می دهد و از من قضاوت می خواهد. می بینم جوششی در اوست. نوشته اش گرمایی دارد، هر چند با لفظ خام و لنگی در وزن. بی پرده می گویم. و در آن حال دیگر نمی توانم چشم بند را تحمل کنم. بر می دارمش و چشم به وی می دوزم: «این حرف ها را که نمی شود با چشم بند زد...» و او چیزی نمی گوید. اینک درست می بینمش- کمرو است، مهربان، چگونه توانسته است به شغلی که دارد تن دهد؟ با من زبانش آسان باز می شود. خود به خود یا به عمد؟ بی شک، کمی این و کمی آن. از خودش و از سرگذشت پس از خرداد 62 حکایت می کند. در جبهه بوده است. همسری می گیرد که وی سازگاری نشان نمی دهد. جدا می شوند. با زیان مالی و دلی شکسته، به کار سابق خود بر می گردد. اکنون قصد حج دارد. می خواهد موتورش را به فروشد و همراه مادرش به مکه برود. سه چهار روزی پیش از عزیمت، با من روبوسی می کند و حلالی می خواهد. من از او رنجشی به دل ندارم. کاری بر عهده اش بوده است و او آن را چنان که می خواسته اند انجام داده، با ایمان به آن که به انقلاب خدمت می کند. برای او اگر جای دغدغه و وسواس در کاری بوده که در آن به ناچار می باید شکنجه گر بود، این می بایست پیش از پیوستنش به دستگاه سرکوب و فشار نظام بوده باشد. او، با انتخابی که کرده آزادیش را از دست داده است. دیگر، خواست و ناخواستش پوچ است، و از آن پوچ تر پشیمانی اش، به ویژه امروز که دوباره بر سر همان کار است. من حلالش می کنم، آسان و بی دریغ. اما او را، اگر گرفتار خود است، چگونه می توانم برهانم؟
چهارشنبه هفتم مرداد.- بند را یک سره خالی کرده اند و من تنهایم و آسوده. در اتاق را اکنون باز می گذارند و دیگر برای رفتنم به دستشویی مانعی نیست. اجازه نباید به خواهم. یگانه درد سرم آن است که غذایم را گاه فراموش می کنند که بیاورند.
چهارشنبه یازدهم شهریور،- رخت و اثاثم را که در انبار نگهداری می کردند امروز به من دادند. بازجو از سفر حج برگشته است. نزدیک سه ساعت باز گفت و گو داریم. وعده ها و نویدها. و من برسر حرف خودم هستم، همچنان.
یکشنبه پانزدهم شهریور.- برای تنظیم وکالت نامه به نام همسرم تا بتواند حقوق بازنشستگی ام را دریافت کند، مرا به اوین می برند. کار زود گذشت. در انتظار آماده شدن ماشین برای بازگشت به کمیته، به ساختمان مجلل شعبه 5 دادیاری راهنمایی ام کردند. با چشم بند روی نیمکتی در راهرو نشستم. یکی که از آنجا می گذشت مرا به نام خواند و با خود به اتاقی برد. اجازه نشستن داد. نشستم. از حالم پرسید و این که در زندان شهر چه می کنم. گفتم وقت کشی. و پرسیدم شما با چه سمت و عنوانی از من جویای حال و کارم هستید. گفت رئیس شعبه پنجم. گفت اینجا گروهی دست اندرکار تهیه مطالب تئوری مارکسیسم و ترجمه شان از متن های اصلی آن هستند، برای استفاده حوزه علمیه قم. نام چند تن را هم برد؛ از جمله. کیانوری، گلاویز، کیهان، قائم پناه و طبری. پرسید: «آیا حاضرید همکاری کنید؟» «نه»- جوابی رک و ساده. بیش از این چیزی گفته نشد. اجازه فرمود که بروم به همان راهرو. بیرون آمدم و نشستم، تا آن که پی ام آمدند و مرا به کمیته برگرداندند.
پنجشنبه نهم مهر 1366- نزدیک ساعت ده گفتند که آماده باشم تا برای دیدار خانواده ام مرا به خانه ام برسانند. در ضمن، امیدواری هایی دادند که نظر مساعد مسئولان زندان با رفتار خود شما باز مساعد خواهد شد. من هرگز و به هیچ عنوان درخواست چنین ملاقاتی نکرده ام. نمی دانم علت این لطف سال ها به تاخیر افتاده چیست. هر چه می خواهد گوباش. نه داد و ستدی هست و نه سیاستی. با ماشین سواری و سه تن نگهبان، اندکی پس از ساعت ده و نیم به راه افتادیم. ساعت یازده به در خانه رسیدیم. خبر نداشتند. غافلگیری شادمانه، همراه اشک و بوسه و خنده. برای نخستین بار پس از نزدیک پنج سال، کمی پیش از دو ساعت با خانواده ام بودم، در خانه خودم ناهار آبگوشت خوردیم. خوب بود و خوش گذشت. خانه و اتاق ها و باغچه، به همان اندازه همسر و دختر و داماد و عروس و نوه ام، به چشم آشنا و مهربان و دوست داشتنی آمدند. با این همه، خود را در آن عاریتی می دیدم. کمترین احساس آن که این همه از آن من است در من نبود، حتی اتاق کارم و کتاب هایی که در قفسه چیده شده بود. جای فرزندان دور از میهنم، و به ویژه پسر زندانی ام، کاوه، خالی بود. با دیدن همسر جوان و دخترکش، او را سخت کم داشتم. چرا در این نزدیک پنج سال ما را از هم دور نگه داشتند؟ «سنگدل یارا که در عالم تویی...»
یکشنبه دوازدهم مهر- امروز در دو نوبت گفت و گویی طولانی با بازجویم داشتم می گفت که هفته آینده مرا به خانه ای با همه گونه وسایل آسایش خواهند برد و در آن امکان ملاقات با خانواده و رفتن یک نیمه روز یا یک روز به خانه ام خواهم داشت. اما من هم باید کاری کنم و نشان دهم که با دستگاه حکومت بر سر «عناد» نیستم... باری، از این دست دانه پاشیدن ها، مکرر در مکرر، و در پیرامون این گفته ها، سخن از هر دری در باره سیاست و عرفان و پیش بینی تحولات جنگ و... یک بار از ساعت یازده نزدیک به یک در اتاق بازجو و بار دیگر از دو و نیم بعد از ظهر تا کمی پس از چهار در اتاق من، وقتم بدین گونه گذشت. در واقع هم، نه چندان به سختی، زیرا می دانستم چه می خواهم و چه نمی خواهم. سرانجام، بازجو به آرامی گفت: «بهتر است بدانید که این اتمام حجتی است که با شما می کنند.» «وگرنه، مرا هم مثل آن دیگران، اعدام می کنند؟ چه بهتر! من همچو سرنوشتی را به آرزو می خواهم.» دیگر، گفتنی هامان گفته شده بود. هنگام رفتن از اتاق، بار دیگر گفت که هفته آینده شما را به خانه ای که تدارک دیده شده خواهند برد. هر چه باشد، برای شما یک جور هواخوری خواهد بود. بعد هم تصمیم قطعی به شما ابلاغ خواهد شد. گفتم و بی تکلف از ته دل می خندیدم: «نمی توانید لطف کنید و به جای این رفت و آمدها، تصمیم قطعی تان را از هم اکنون به اجرا در آرید؟» می بینم به پایان آواره گردی هایم نزدیک و بسیار نزدیک شده ام. از ته دل خشنودم. اینک، هم چنان که چهل و اند سال پیش می نوشتم، غرش سهمگین و دلکش دریا را می شنوم و می روم که خود را در آن ببازم و جز آن نباشم.
جمعه هفدهم مهر- دیروز باران تند و پرمایه ای در چند نوبت بارید. هوا خنک شده است و خاصه شب ها، از پنجره های باز سرما نفوذ می کند. پنج شنبه سی ام مهر- از انتقالم به خانه ای که بازجو می گفت خبری نشد. امروز، پس از ساعت یازده آمدند و گفتند که آماده شوم تا به جای دیگر برده شوم: بند 2 در طبقه همکف. سلول 201، با پنجره بسته و هوای مانده، و گرد و خاک و کثافت بسیار روی موکت. جارو خواستم و تا اندازه ای پاکیزه اش کردم و پتوها را برای نشستن و خفتن پهن کردم. زندگی در سلول یا اتاق های در بسته سخت کاهیده ام کرده است. ناتوان شده ام. ولی نفس هنوز بالا می آید. «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...» سه شنبه پنجم آبان- جمعه گذشته بارش درست پیگیر آغاز شد و ساعت ها و ساعت ها ادامه یافت. شب و روز هر شب و هر روز تا اکنون که می نویسم. هر چند با فاصله هایی کوتاه در میان. من اینجا باران را از صداش در برخورد با زمین یا بام حس می کنم. به طور کلی، اینجا از آن چه در بیرون سلول می گذرد تنها از راه گوش آگاه می شودم. پنجشنبه بیست و ششم آذر- نزدیک ساعت یازده مرا به بازجویی خواستند و به اتاقی راهنمایی ام کردند. دو تن آنجا بودند، از مسئولان زندان، آنکه جوان تر بود گفت که بازجوی شما به جبهه رفته و زخمی شده است، نمی تواند دنبال کار شما را به گیرد. به هر حال، قرار است به زودی به خانه ای منتقل شوید. گفتم: «من در این باره درخواستی نکرده ام؛ برایم فرق نمی کند، هر جا به بریدم زندان است. آن چه من حق خود می دانم این است که بی هیچ قید و شرطی آزاد شوم. این را هم می دانم که تصمیم در این باره به دست شما نیست. من هم در این میان شما را نمی بینم.»
چهارشنبه بیست و سوم دی ماه 1366 – زاد روز من. اینک هفتاد و سه سال تمام دارم. پیرم و پیری ام در گرفتاری زندان سپری می شود. این پنجمین سال است که از زن و فرزند دورم. چه باد و طوفانی بر ما وزید! پراکنده شدیم. با این همه، انقلاب بزرگی که در زندگی کشورمان در گرفته است به همه مصائبی که با ما فرود آمده است و باز، به شومی، خامی ها و شتابزدگی ها و تنگ نظری هامان، فرود خواهد آمد می آرزد. ما می رویم و فراموش می شویم، هم رنج ها و هم امیدها و پندارهامان، ولی ملت بزرگی زاییده شده است که فردای درخشان آزادی و دانش هماهنگی جان ها را تا چندی در خود خواهد پروراند.
عصر دیروز، سرانجام آن چه دو ماهی بیشتر گفته بودند به تحقق پیوست. مرا از زندان شهر به خانه ای در شمال تهران منتقل کردند. اتاقی دارم قالی فرش، با تختخواب، میز، نیمکت، صندلی، گنجه فلزی... چه تجملی، برای من زندانی! آری، مسلم آن که اینجا هم زندان است. نگهبانان هستند، جوان، یکی شان حتی هجده نوزده ساله، برخوردشان، با حفظ فاصله ها، دوستانه است. نمی توانم دوست شان نداشته باشم. خدمتگزار انقلابی هستند که من خود سهمی در فرا رسیدن آن داشته ام. «مرغ طوفان اند و از من زاده اند، اری.» در این خانه، احسان طبری هم اتاقی دارد، پاکیزه، با اثاث بیشتر و برازنده تر، دو سه قفسه پر از کتاب و یک تلویزیون رنگی. اتاق روشن است. در و پنجره اش به حیاط باز می شود. تقریبا در هر ساعت روز، موسیقی و گفتار به صدای بسیار بلند از رادیوی آنجا به گوش می رسد. استاد- او را همه در اینجا به این نام می خوانند- هیچ چیز از برنامه ها را ناشنیده نمی گذارد. با اجازه «برادران»، به دیدن طبری رفتم. پیرو شکسته است. دست راستش بر اثر سکته رخوتی دارد و زبانش کمی کند است و گوشش سنگین. می گویند همسرش، آذر، سرطان دارد و نمی تواند به دیدنش بیاید. خود او را گاه به خانه می برند تا دیداری با آذر داشته باشد. دیشب برف بارید. صبح حیاط خانه سفید پوش بود. نخستین برف امسال. نزدیک ساعت یازده باز برف باریدن گرفت، تکه های پنبه گون درشت و انبوه از آسمان می ریخت. نزدیک و دم دست. برایم تازه و دیدنی بود. دوشنبه بیست و هشتم دی،- دیروز جوانی آمد و برخی روزنامه های هفته گذشته را برای ما آورد، و نیز یک بخاری برقی برای اتاق من که چیزی برای گرم شدن در آن نیست. با هم از اینجا و آنجا صحبت کردیم. خبر داد که به زودی ما را از اینجا به خانه دیگری خواهند برد، با شرایط بسیار بهتر زندگی. گفتم من یک لحظه فراموش نمی کنم که زندانی ام. در زندان، نه «بهبود» شرایط برایم اهمیت دارد، نه سخت تر شدن آن. همیشه آماده ام که به سلول انفرادی برگردم. آن چه من می خواهم تنها یک چیز است و بارها آن را به مسئولان زندان و بازجوها گفته و روی کاغذ آورده ام: آزادی فوری و بی قید و شرط زیرا کمترین جرمی در برابر انقلاب و نظام جمهوری اسلامی نداشته ام.
پنجشنبه اول بهمن 66- دیروز، دو ساعت بعد از ظهر، مرا، بی آن که به گویند کجا و برای چه، در ماشینی نشاندند و بردند. پس از چهل دقیقه ای، در بازداشتگاه «توحید» پیاده ام کردند و به درون بردند، بند 1، جایی که چهار سال پیش در سلول های آن بودم. یکی دو دقیقه در راهرو بند ایستادم. سپس مرا به سلول راهنمایی کردند که در آن پسرم کاوه را ایستاده و منتظر ورودم دیدم. غافلگیر و سخت شاد شدم. در آغوشش گرفتم، با بوسه های گرم و پی در پی. تنها ماندیم و نشستیم و از حال و کار هم پرسیدیم. معلوم شد که روز بیستم دی ماه او را از اوین به اینجا آورده اند و من روز بیست و دوم از اینجا به خانه شمیران منتقل شده ام، بی آن که از یکدیگر با خبر باشیم. پس از دو ساعتی که سرگرم گفت و گو و یادآوری گذشته های دور و نزدیک بودیم، آمدند و گفتند که امشب همین جا پیش کاوه خواهم ماند و صبح فردا به اقامتگاه خود بازگردانده خواهم شد. لطفی بود بیش از حد انتظار و هر دومان را بسیار خوشحال کرد. شام عدس پلوی سنتی زندان بود. خوردیم و تا یازده و نیم شب با هم نشستیم. صبح روز دیگر، ساعت نه، پی من آمدند تا به «خانه اندوهانم» باز گردانده شوم. با کاوه باز روبوسی بود و آرزوی تندرستی و آزادی، به امید دیدار! دو شنبه پنجم بهمن 6- وعده دادند که برایم هر عنوان و هر تعداد کتابی را که به خواهم به خرند و بیاورند. کافی است که صورت بدهم. پولش را هم خودشان خواهند پرداخت. به دلم نمی نشیند. نمی خواهم زیر بار منت بروم، خاصه حکومتی که مرا به ناحق در زندان نگهداشته است. از کتاب اختصاصی چشم می پوشیم. از طبری وام خواهم گرفت. ناهار امروز مهمان طبری بودم. سه شنبه ششم بهمن- جوانی که دوشنبه هفته گذشته آمده بود،- نام مستعارش محمدی، و گویا کارهای مان در این خانه به او سپرده است- امروز باز آمد. خوشرو و مودب و سنجیده می نماید. با هم باز دوستانه صحبت کردیم. با او خواستم هر چه صریح تر باشم، بی هیچ گونه تلخی، به ویژه تاکید کردم: «می خواهم شما مرا چنان که هستم ببینید و بشناسید و، در گزارشی که یقین دارم به روسای خود می دهید، وسیله شناخت شان از من باشد.» یکشنبه یازدم بهمن.- پس از ده روز که از دیدار من با پسرم گذشت، دیروز بعد از ظهر محمدی به اتاقم آمد و پرسید که در ملاقات با پسرتان چه چیزهایی به هم گفتید. سخت تعجب کردم. «برادر» محترم! من پیر چند سال در زندان مانده، با حافظه ای ضعیف گشته ام، چه می دانم چه حرف هایی زده ایم؟ مگر شما وسیله شنود در سلول ها ندارید؟» پس از چندی گفت و گو، سرانجام از من خواست، همان اندازه که می توانم مفهوم گفته هامان را به یاد بیاورم برایش بنویسم. از آنجا که هیچ چیز پنهان کردنی از این دوستان و «برادران» ندارم، داستان برده شدنم به بازداشتگاه «توحید» را روی یک صفحه کاغذ می آورم و تایید می کنم که مفهوم سفارشم به کاوه این بود که، اگر با «برادران» در فرمولی به توافق دست یافتی که به شخصیت تو لطمه نزند و تو را در چشم خودت نشکند، البته بنویس تا آزادت کنند. مثلا چیزی از این دست: «اعلام می کنم که در صورت آزادی، همان گونه که پیش از این کاری به زیان کشور و مردم و انقلاب اسلامی انجام نداده ام، باز هرگز انجام ندهم.» و نوشته را به دست محمدی می دهم که به برد.
شنبه 17 بهمن 1366- پنج سال تمام از بازداشت و زندانم می گذرد. نزدیک در آمدند و یک جلد قرآن، با چاپ و صحافی خوب، به خط نسخ بسیار خوش «طه عثمان» برایم آوردند. دوشنبه 26 بهمن- یازده صبح، طبری را که از ورم پروستات و ضیق مجرا سخت رنج می کشد به بیمارستان بردند. یکشنبه نهم اسفند- «برادر» متصدی تدارکات با میوه فراوان و مربای هویج و کمپوت آب میوه آمد و پاکتی هم سبزی و توت و انجیر خشک آورد. اصرار کردم که پول این خوراکی ها را از من به گیرد. گفت که تنخواهی برای همه هزینه های ما در اختیار دارد و باید به مصرف برساند. با این همه، افزود که اگر خواسته باشید می توانید به جبهه کمک بکنید. پذیرفتم و سیصد تومان به او دادم و قرار گذاشتم که هر ماه چنین مبلغی را به وسیله او برای جبهه بدهم. طبری، پس از ده روز بستری بودن در بیمارستان چهارشنبه گذشته به اینجا برگشت. یک دو روزی از مداوا و عمل کوچکی که در بیمارستان داشته بود رضایت داشت. ولی از غروب جمعه گرفتار تب و لرز و سکسکه و استفراغ مکرر شده است. سه شنبه یازدهم اسفند- این روزها بیماری طبری پیوسته رو به شدت می رود. امروز باز او را به بیمارستان می برند. دوشنبه هفدهم اسفند- ویرانگری و کشتار و آسیب جنگ در این روزها از جبهه ها بسیار دورتر رفته است. بمباران هوایی و موشکباران تهران چندین بار در شبانه روز صورت می گیرد. شهرهای دیگر ایران هم- سقز و همدان و رشت و قم و شیراز و اصفهان- از این جنایت خونبار نصیبی دارند. رادیو از تلفات مردم بی دفاع و از ویرانی خانه ها و مغازه ها و دبستان ها و بیمارستان ها خبر می دهد. در دیداری که با خانواده ام امروز در لونا پارک داشتم، به ویژه از وحشتی که از بمب و موشک به عروسم و دخترکش اذین- نوه ام- دست می دهد سخن می گفتند. چاره جز شکیبایی تا پایان این دیوانگی ها نیست. باید تاب آورد و سراسیمه نشد. من چنین می گویم و به راستی برای خودم هیچ غمی ندارم. به هر حال، پایان روز فرا خواهد رسید. اما روز و شب نگران همسر و دیگر افراد خانواده ام هستم. در بازگشت از لونا پارک، محمدی، هم چنان که ماشین را راه می برد، به اصرار می گفت که می باید با نوشته های مناسب مقام و حال و روزگار خودم را آسان کنم و... سفارش های خیرخواهانه ای از همین دست. گفتم- یعنی گفته های صد بار مکرر قبلی ام را تکرار کردم: «من تنها در محیط مناسب خودم، در خانه ام، و به انگیزه نیازهای درونی خودم می توانم بنویسم. قلم سر به راه فرمایش پذیر را از دیگران به خواهید.» یکشنبه سی ام اسفند 1366- آخرین روز سال است. به پیشواز نوروز می رویم. برنامه های شاد و رنگارنگ رادیو و تلویزیون در متن اضطراب و خون و ویرانی بمباران ها و موشک باران ها طنین ساختگی شومی دارد. حمله های دشمن در این روزها به فاصله های کمتر از نیم ساعت صورت می گیرد. پیش از ظهر امروز، اذر خانم، همسر طبری، به دیدار شوهرش آمد. با ماشین محمدی، دو گلدان سیکلامن با خود آورد که یکیش را به دست محمدی به اتاق من فرستاد. با موافقت این جوان، به اتاق شان رفتم و سپاسگزاری کردم و تبریک سال نو گفتم. زن بینوا سخت بیمار و شکسته به نظر می آید. طبری دوشنبه پیش از بیمارستان بازگشته حالش بهتر است، اما بسیار لاغر و ضعیف گشته. دوشنبه هشتم فروردین 1367- پیش از ظهر، برای دیدار با خانواده ام به لونا پارک برده شدم. در بین راه به یک گلفروشی رفتم و برای همسرم یک گلدان هورتانسیای نارنجی رنگ خریدم به چهارصد تومان. خوشحالم که پس از پنج نوروز که به ناچار از چنین امکانی محروم بودم، امسال توانستم هدیه مرسوم هر ساله ام را تقدیم همسرم کنم. شیرزنی است پر طاقت، فروتن، بخشنده، بزرگ ترین خوشبختی ام در زندگی. در گل فروشی دو زن جوان هم برای خرید آمدند. شنیدم که یکی شان آهسته به دیگری گفت: «این "به آذین" نیست؟» هیچ حرکتی نکردم. پاسداری همراه من بود. از او خواهش کردم گلدان را به گیرد و به ماشین برساند. تا پول گل را به پردازم، خانم ها از گل فروشی بیرون رفتند، اما دم در ایستادند. از کنارشان گذشتم و آهسته گفتم: «بله، خودش است.» ماشین، دنده عقب، نزدیک شد و من به همراه خود پیوستم. کار به خیر گذاشت. دوشنبه بیست و دوم فروردین 67- در دیدار امروزم با خانواده، دخترم یک جعبه مداد رنگی با کاغذ و قلم مو آورد که شاید هوس نقاشی کنم. بازی است و وقت کشی. تا ببینیم. چهارشنبه هفتم اردیبهشت- دیروز صبح، طبری را به اداره روزنامه کیهان بردند، برای مصاحبه در باره هنر و افاضاتی از این دست. محمدی به من هم پیشنهاد کرد که همراهشان بروم. نخواستم. حرفی برای گفتن ندارم. با این حضرات زبانم کار نمی کند. جمعه نهم اردیبهشت 67- دیروز، نیم ساعت مانده به ظهر به عزم ساری حرکت کردیم، از جاده هراز، من با سه تن از «برادران» در یک ماشین بودیم و طبری با سه تن دیگر در ماشین دیگر. ناهار در پلور خوردیم، چلو و خورش ماهیچه با یک لیوان ماست چرب زرد رنگ از شیر محلی و یک فنجان چای. برای هر یک از ما یکصد و ده تومان خرج شد، گویا گران تر از تهران. کمی پس از ساعت چهار به ساری رسیدیم. به باغ بسیار بزرگی با انبوه درختان نارنج و پرتقال و نارنگی، همه به گل نشسته، راهنمایی شدیم. ساختمانی به نسبت بزرگ در وسط باغ بود، مصادره شده و در اشغال سپاه، اگر اشتباه نکنم. طبری را در اتاقی و مرا در اتاق دیگر جای دادند. پنجره ام به روی درختان باغ باز می شود. آرامشی هست و آواز نه چندان انبوه پرندگان، خاصه بلبل. خانه گویا آموزشگاه نظامی برای افراد پاسدار است، تا به خواهی گرد گرفته و پر ریخت و پاش. و دستشویی ها آلوده. صبح امروز گربه شوری در حمام و زیر دوش کردم. چندی در میان انبوه درختان قدم زدم. ساعت یازده باران آغاز شد و ادامه دارد. هوا خنک و نمناک است. پنج شنبه پانزدهم اردیبهشت- هوا از خنکی گذشته تا اندازه ای سرد است. ابری همیشگی در آسمان. باران ریز و درشت چندین بار در روز. چشم اینجا سبزه می نوشد، سبز سرود تیره. و دماغ به عطر بهار نارنج آکنده است، نافذ و پرزور، حتی آزار دهنده. خوشا بوی نوازشگر یاس های سفید خانه ام! رادیاتور گرمکن را که زنگ زده بود و آب پس می داد از اتاقم برداشته اند. حال که اتاق گرم نمی شود پنجره ام را باز می گذارم و از هوای آزاد بهره می برم، وقت بیهوده و به کندی می گذرد. یکشنبه هجدهم اردیبهشت- در خواب پس از سحر چه فریادهای کاوه! کاوه! سر دادم، چندان که خیال می کردم گلویم می سوزد. می دیدم صبح است و من از بالا خانه مان در خیابان ایران به زیر آمده رفته ام چیزی برای صبحانه به خرم. در بازگشت، دروازه آهنی پاساژ را بسته یافتم. از مغازه عطری زیر بالا خانه مان، خودم را به حیاط کوچک آجر فرش پایین رساندم. مغازه را می دیدم خوابگاه هشت ده بچه قد و نیم قد از بستگان صاحبخانه مان شده که آن جا گرم بازی و کشمکش بودند، و از آن جمله، دخترکی بسیار زیبا به نام فرح و برادرش فرخ، باریک و خوش تراش، هم چنان زیبا. در حیاط دیدم پلکانی را که به بالا خانه مان می رود با دیوار آجری تا بالا بسته اند. نمی توانستم به خانه ام بروم. برگشتم و از همان راه مغازه خودم را به خیابان رساندم و زیر پنجره بالاخان مان کاوه را صدا زدم. با آن که بلند فریاد می کشیدم، صدایم به درون نمی رفت. جوابی نمی شنیدم. به کوچه شمالی رفتم و باز زیر پنجره های مان فریاد زدم و فریاد زدم. سنگریزه هایی برداشتم و انداختم. و هم چنان فریاد می کشیدم: کاوه! کاوه! بیدار شدم. برای پسرم نگرانم، و این نگرانی چند هفته است که در من لانه کرده. قرینه های آزار دهنده چندی هم دارم. از جمله، همین دور کردن من از تهران و آوردن به ساری که می گویند دست کم تا پایان رمضان آنجا خواهیم بود. دیشب هنگام سحر آسمان سراسر صاف بود، با ماه و چند ستاره. امروز هم آفتاب گرم دلپذیری هست. پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت- هوا دو باره رنگ خاکستر دارد و باد خنکی می وزد. در این نارنجستان بزرگ که زندان من است از شگفتی ها که دیده ام یکی این که در پای یکی از سروهای خیابان ورودی شاخه های خرد انجیر روییده سپس تقریبا در دو متری زمین، شاخه های دیگر انجیر، دراز تر و انبوه تر از شاخه های زیرین، یک باره از تنه برهنه سرو سر برآورده است. چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت- «برادر» غیاثی، که سمت ریاست بر محمدی دارد، از تهران آمد. از او از حال کاوه پرسیدم. وعده داد که پس از بازگشت به تهران اقدام خواهد کرد تا کاوه به شهر بیاید و من بتوانم ببینمش. ساعت ده و نمی غیاثی با سه تن از نگهبانان من و طبری را در ماشین نشاندند. جایی در نزدیکی نکا در پلاژ اختصاصی پاسداران چند دقیقه ای به تماشای دریا ایستادیم: پهنه آرام و بی رمق آب تا پایان افق. پس از چندی رانندگی در جاده ساری به گرگان در رستوان پاکیزه و نوساز بادله ناهار خوردیم: سبزی پلو با ماهی. سپس به نارنجستان خودمان برگشتیم؛ ساعت یک و نیم بعد از ظهر، پس از سال ها، وقت خوشی بر من گذشت. ناسپاسی نمی کنم. ولی فراموش نمی کنم که زندانی ام. پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت- امروز ما را به گردش بردند. تا بهشهر رفتیم و از انجا، از جاده فرعی بالای تپه و کوه به جایی به نام عباس آباد رسیدیم، در میان جنگلی نه چندان انبوه با دریاچه کوچکی، بسیار کوچک. که همه آن را می توانستی به یک نگاه ببینی. در ساحل شمالی دریاچه، ویرانه های ساختمانی با دیوارهای سنگچین بود که گویا از شاهان صفوی به جا مانده است. کمی دورتر، دو برج نگهبانی بود گرد، از آجر و سنگ. جنگل و دریاچه و جزیره نیم وجبی درون دریاچه منظره ای زیبا داشت. یک چند در سایه درختان نشستیم و راه رفتیم. سپس، بازگشتیم و ناهار را بار دیگر در همان مهمان خانه بادله خوردیم. جمعه سی ام اردیبهشت- ساعت هشت صبح از ساری عازم تهران شدیم، از جاده فیروزکوه. ساعت یک بعد از ظهر به تهران رسیدیم. ناهار پاکیزه ای در یک چلوکبابی نزدیک اقامتگاه خود خوردیم و سپس به «خانه اندوهان» خود درآمدیم. در باره این سفر بیست و سه روزه، رفتن به ساری و برگشتن به جای سابق خود، هر چه فکر می کنم علتی نمی یابم، شاید برای آن بوده است که طبری دیداری از شهر زادگاه خود بکند. بیماری همسر طبری سخت تر شده چند روزی است در بیمارستان در حال نیمه اغماء به سر می برد. «برادر» غیاثی طبری را به دیدنش برد و او، پس از بازگشت به خانه، به اتاق من آمد. می گفت که امیدی به زنده ماندن آذر نیست و دو سه قطره اشک هم ریخت. جدایی. پس از چهل و اند سال خوگیری و محبت جا افتاده و آرام بخش باید هم دردناک باشد. |
راه توده 257
3 اسفند
ماه 1388