راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 11
 

در میان زنجیریان
از این زندان به آن زندان
خاطرات زندان شاه- به آذین
 

در اطاق بزرگ قرنطینه جای سوزن انداز نیست. ایستاده ام و چشمم به هر سو می دود. چهره ها نه همان بیگانه، زننده است. کجایم؟ کیستند این گروه درهم و ناجور که هر یک به نوعی داغ بر پیشانی دارند؟
قدمی به تردید بر می دارم و باز می ایستم. نشسته اند – همان که در مسجد- و من می باید از فراز سرو کولشان پیشروی کنم. کجا؟ نه، ایستادن بهتر است. از پشت سر، فریاد دریده و ترک خورده پاسبان مانند سیلی به گوشم می خورد. نشسته است و از دفتر گشاده روی میز اسم ها را می خواند و جوانک زردنبوی شندره ای بلند می شود.
- تویی؟ یک ساعته دارم گلوم را پاره می کنم. جواب چرا نمی دهی، مادر سگ؟
از کنار دیوار، یکی با دست به من اشاره می کند و جابجا می شود. نمی شناسم. صورتی سرخ تاب دارد، ریزو مچاله شده، سری گنده، چشمها تراخمی می نماید. با صدای زیرتو دماغی می گوید:
- بفرمایید. جا هست.
می روم و بی تعارف می نشینم. کار آسانی نیست. نمی توانم بجنبم. دود. گند و همهمه و دیدار این جمع گیجم می کند. می شنوم:
- من تقی معتمدیان. از اصفهان می آیم. باید بروم قصر. شما؟
همه چیز را می خواهد بداند. آنچه گفتنی است می گویم. او یا دیگری، برایم فرقی نمی کند. در چنین دوزخ بیگانگی، چاره جز آشنایی ندارم. البته نه چندان هم بی حساب می پرسد:
- کجا من شما را دیده ام؟...سال سی و دو شما در زندان نبودید؟
- نه
- پس من اشتباه می کنم. یکی دیگر بوده، یا یک وقت دیگر...می دانید، یکی از اطاق های فرمانداری نظامی...شب بود. شما را آوردند، انداختند توی اطاقی که من بودم...
به! یارو سخت چسبیده ول کن نیست. با لبخند می گویم:
- من نبودم. اشتباه می کنید.
نگاه چشمان ریز تراخمی اش مانند مته سوراخم می کند. سر تکان می دهد:
- بله. باید همین طور باشد...
و من نمی دانم که سخنش تصدیق گفته من است، یا پا فشاری در گمان نادرست خود.
کسی به کسی نیست. هر که غم کار خود دارد. سرفه خمیازه. چرت. مشاجره. درددل. قهوه چی که چای می آورد. پاسبان که گلو می دراند. ناجوری و انبوهی جمعیت خود حفاظی است. در آن گوشه که ما نشسته ایم بحث در می گیرد، میان معتمدیان و مرد دیگری که خود را دبیر معرفی کرده است. بحث شان شاید پیش از من بوده است و اکنون از سر گرفته می شود. هر دو آذربایجانی اند. و چنان که می فهمم در زمان فرقه دموکرات هر دو دستی در کار داشته اند. در مراحل پایین، بی شک. یاد آن روزها و تلخی شکست. و ناچار سرزنش سیاست شوروی که تعبیرش از همبستگی پرولتاری یک جانبه است، تنها به سود خودش، و این گله گزاری و عیب جویی در ایران سابقه دیرینه دارد. از زمان جنگل و سپس آذربایجان، و در این سالها تبلیغات چینی هم بدان سخت دامن زده است. سخن می کشد از آنجا به روایط شوروی و ایران. داستان فروش اسلحه، کارخانه ذوب آهن، تایید و تقویت دستگاه...چنین می نماید که طرف دل خونی دارد. معتمدیان برافروخته است. صدای زیرش گاه به خس خس می افتد. از من تصدیق می خواهد. چه بگویم؟ ناچار دست من و دامن فراخ کلی بافی ...فراموش نکنیم کجا هستیم.
خوشبختانه، پاسبان نام مرا صدا می زند. با چند تن دیگر. می رویم. برای عکس و انگشت نگاری . یک راهرو باریک، و پس ازآن اطاقی بزرگ و روشن. یک یک در برابر دوربین می نشینیم. عکس نیم تنه - نیم رخ و از روبرو، حلبی پاره ای با شماره شش هفت رقمی به گردن. باید دیدنی باشد. کاش یکی ار هر کدام به خود من می دادند! یادگاری...
انگشت ها آلوده و رویهم در خود مچاله شده بر می گردم. می نشینم. گرم است. کلافه ام. حریف بحث دمی پیش نیست، به دستشویی رفته است. از معتمدیان می پرسم:
- چه کسی هست؟
گوشه های لب نازکش را پایین می آورد و پیشانی را چین می دهد.
- آدم بدی باید باشد، نه...در فرقه بوده، بعد رفته آن ور. عفو عمومی که دادند، بر گشت. دیگر هم
خودش را کنار کشید. بهتر!
- و یکباره اختیار از دست می دهد
- خوب، آخر، به چه درد می خورند، این ها؟ دبیر است. درس می دهد. باید برای جوان ها سرمشق باشد. افتاده توی تریاک و قمار و این چیزها...چک بی محل داده دست مردم...
مرد می آید و معتمدیان حرف خود را عوض می کند:
- شما باز خوب است، می روید تو. موقت خیلی از اینجا بهتر است. اما من باید باشم. اثاثم را از اصفهان آورده ام، توی راهرو است. وقت به وقت، باید بروم سرکشی بکنم...
جوانکی به درون می آید، همان که دو روز پیش در حیاط عمومی قزل قلعه به من خوشامد می گفت.
مرا ندیده است و نمی شناسد. سرگردان ایستاده است. به معتمدیان می گویم که او را نزد ما بیاورد.
خودم نیز با دست اشاره می کنم. حیرت زده می آید و می نشیند. خودم را به او می شناسانم. چهره اش
یکباره می شکفد. نیم خیز می شود و دست من را گرم می فشارد. می پرسم کی آمده است؟ هم امروز پیش از ظهر، و قرار است تا غروب آزاد بشود. آیا دانشجو است؟ نه، کارگر مبل ساز ... در تجریش. می گویم:
- خوشوقتم که آزاد می شوید! کار ما که انگار هنوز دنباله دارد...
باز من و چند تن دیگر را به نام می خوانند. برای تحویل به داخل زندان. با معتمدیان و جوانک مبل ساز و آن مرد دبیر خداحافظی می کنم. می رویم. از راهرو بخش اداری می گذریم. چپ و راست، تمثال هاو شعارهای پلیسی، بزرگ و کوچک و دراز و کوتاه. و اینک حیاط کوچکی در میان دیوار های بلند نوساز ، با دریدگی پنجره ها از پایین تا به بالا. پانزده بیست نفری هستیم. مردی که در قرنطینه پهلوی من نشسته بود پا به پای من می آید. گویی می ترسد که گم شود. هنوز جوان است، شاید سی و دو سه ساله. سر تراشیده، گندمگون، رویهم کوتاه و باریک. با چیزی از درماندگی و سراسیمگی در چشمان ماشی رنگ روشنش. داستانش یک تصادف کوچک ماشین است. خودش می گوید؛ و نداشتن گواهینامه رانندگی. یعنی به سربازی نرفته و با نام برادرش گواهینامه گرفته است، و اکنون که پس از مراجعه به شهربانی و ثبت احوال خراسان پرده از کارش برداشته شده پاک خود را باخته است. زن و خانواده اش در سبزوارند و خودش کامیونی داشته و در همان حدود کار می کرده، و تنها همین یکبار که خواسته است برای تهران بار بزند، این گرفتاری برایش پیش آمده...گله به گله،
کنار دیوار ایستاده ایم. یکی دو زندانی باز می آورند. مردی با سر و روی آراسته، کیف به دست، به ما می پیوندد. بلند بالاست، رو به فربهی دارد. شکم اندکی برآمده و غبغب تازه جا افتاده در نیمه راه چهل و پنجاه، سر نیمچه طاس، موها رنگ کرده و تنگ، چهره سربی رنگ، چشم ها ریز و کاونده، بینی دراز و پر نخوت. به لحن شمرده و پرطنین مازندرانی سخن می گوید. وکیل داد گستری است و سخت آگاه به اهمیت مقام خویش. شاید از همین روست که بزرگی می فرماید و ماجرای خود را می گوید. چیز استثنایی. در دعوایی کار را به مصالحه رسانده و به جای موکل خود چکی امضا کرده است، به این امید که محل آن را موکل تامین کند، که نکرد و چک به اجرا گذاشته شد. درست عصر پنج شنبه که دادسرا تعطیل است...
- راستی مردم چی هستند! پخ پخ پخ!
و این راننده سبزواری است که سر تکان می دهد و حیرت می کند. اما کسی با او هم آواز نمی شود...
جوانی، پای راست گچ گرفته و تا نزدیک زانو باند پیچی شده، لنگان می آید و دورتر می ایستد. گویی بیش از این تاب و توان رفتن ندارد. درد هر دم چهره اش را در هم می پیچاند و او، پره های بینی گشاده، لب می فشارد. رنگش یکسر پریده است، چشمها گود افتاده، بینی تیرکشیده. با اینهمه، گردن را راست می گیرد و از نگاه های کنجکاو نه تنها پرهیز ندارد، می توان گفت که خود جویای آن است.
آیا کسی چیزی می پرسد، یا خود او چشمها و لب ها می خواند؟ می شنوم که می گوید:
- هیچی...شیشه چند جا پاره کرده. خرده هاش هم تو ماهیچه پام مانده بود که تو درمانگاه برام بیرون کشیدند، و زخم بندی کردند.
- چرا؟ چه شده بود؟
- یک سال بود پی اش می گشتم. شوهر خواهر را می گم. می دانست و رو پنهان می کرد. تا همین پریشب توی سینما گیرش آوردم. چهارده تا ضربه به اش زدم. پس گردن، پهلو، دست...گمان نکنم جان سالم در ببره. چون من به قصد کشت زدمش. خواهرم را زجر کش کرد. نوزده سالش بود. سر خاکش، جلوی روی همه قسم خوردم انتقامش را بگیرم و گرفتم. دیگر هر چی سرم بیاد اهمیت نداره...
- ولی، پاتان چی؟
- هیچی ، از سینما که در رفتم، خوب دنبالم کردند. زدم تو جمعیت خیابان. چون نمی خواستم دستگیرم کنند. می بایست برم خانه، تا فردا صبحش خودم را معرفی کنم. دنبالم بودند. گفتم با لگد بزنم به ویترین یک مغازه که مردم حواسشان بره آنجا و من بتونم در برم. ولی پام زخمی شد و دویست قدم نرفته بودم که گرفتندم...
نگاه ها گویای تعجب و شاید تحسین، و اندکی هم ترس است. جوان همین را می خواهد. چهره مورچه دویده اش را شادی بیرحمانه ای روشن می کند.
پاسبانی می آید و دستور می دهد که جوراب و کفش مان را در بیاریم.
- جوراب و کفش؟ برای چی؟
زندان دیده ای با همه دندان های فاصله دار و سیاه شده اش به روی ما می خندد:
- باز جویی بدنی. که تریاک و این چیزها قایم نکرده باشین! و چشمکی معنی دار می زند.
در ابتدای راهروی که به در زندان منتهی می شود، دو پاسبان زندانیان را یک به یک می خواهند و، پس از وارسی نام و نشان، سر و پایشان را به دقت می جویند تا مبادا چیزی برنده یا پول اضافی و یا به ویژه تریاک و شیره و هرویین همراه داشته باشند. و عجیب آن که زندان هیچگاه از این همه خالی نیست.


 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت