راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

"به آذين" ميهمان اين آقايان-2

18 تا 23 ساله ها

زندانيان سياسي شاه

2 دهه پس از 28 مرداد

 

سرگروهبان مي آيد، با توپ و تشر. نرم تر، اندرزش مي دهد. مرد بايد بود! آخر هم مي بردش بيرون که هوا بخورد.

چفت در را دوباره بسته اند. در مي زنم. دستشويي. سرباز مي گويد:

"بگذار ببينم کسي نيست".

مي روم. در انتهای دهليز، يک طرف آبريز است و طرف ديگر يک روشويي سيماني با حلبي زباله نکبت گرفته و بد بو.

بر مي گردم. سلول های هر دو طرف، جز دو سلول آخری ، درشان نيمه يا تمام باز است.

در هر کدام يکي نشسته يا دراز کشيده. نگاهي مي کنم و آهسته سر تکان مي دهم . بار ديگر در سلول خودم هستم. هوا گرم است. جای تعارف نيست، نيم تنه و شلوارم را در مي آورم.

اما دريغ از يک ميخ. آه چرا، تکه چوبي نازک و له شده ای به ديوار سمت چپ در فرو کرده اند. گمان نمي کنم طاقت بيآورد. ولي خوب...شلوارم را آويزان مي کنم. نيم تنه دو بار سر مي خورد و مي افتد. خاکش را پاک مي کنم و باز... اين بار تلاشم به نتيجه مي رسد.

کفشم را در مي آورم و بالای سکو مي روم، روبروی در، پشت به ديوار مي نشينم . آفتاب از روزن به درون آمده، سقف و قسمتي از ديوار جنوبي سلول را روشن کرده است. حضور آشنا...

نشسته ام. مي خواهم خودم را سرگرم کنم. شعرهائي را به خاطر مي آورم،- پاره و گسيخته، و از همين رو آزار دهنده. چه حافظه بدی دارم ! چرا؟ شايد برای اين باشد که ناگهان از مسير زندگيم بيرون کشيده شدم. چه مي دانم.

مصرعي از حافظ در ذهنم پرپر مي زند. وصف حال است:

"مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش"

زير لب زمزمه کنم. يک بار. دوبار. مطلع غزل را مي دانم:

"باغبان گر چند روزی صحبت گل بايدش

بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش"

اما... و بعد:

دور چون با عاشقان افتد، تسلسل بايدش.

اين هم مصرع اولش را گم کرده ام. در ذهنم مي کاوم. اما زور بيهوده مي زنم، نمي شود که نمي شود.

رها مي کنم.

برای خودم هيچ نگراني ندارم . دانسته و خواسته بوده است. اما دلواپس خانه ام. زنم ، و بچه هايم در چه حالند؟ به ايشان سپرده ام که زود آشنايانم را خبر کنند: به آذين را برده اند. يکي از دوستانم که درس احتياط مي داد، زماني گفته بود:

- خيال مي کني آسمان به زمين خواهد آمد؟

- نه. مرا چه به آسمان و زمين؟ کار خودم را مي کنم. کار اين لحظه را...

"اگر تو و او و او مي کرديد شايد من مي توانستم پيريم را بهانه کنم و کنار بکشم.

مي بينم  در ذهنم دارم از دوستم  باز خواست مي کنم.

"همه اش بهانه تراشي بود. گفتي فردا بيا. راه به آن دوری مرا کشاندی به خانه ات و نبودی. لابد از روی من شرم داشتي، همسرت پيغامت را رساند که نمي تواني امضا کني."

از حياط زندان صدای بازی واليبال مي آيد. خوش به حالشان يکي فرياد مي زند: آقای فروهر.

گوش تيز مي کنم. آيا درست شنيده ام؟ بلند مي شوم. سرم را در فرو رفتگي ديوار روزن پيش مي برم. ميله های افقي روزن با شيبي رو به بالا کار گذاشته شده اند و تنها بالای ديوار روبرو و پشت بام را مي توان ديد. سربازی با تفنگ و سر نيزه دارد  آن بالا قدم مي زند.

بيشتر گردن مي کشم. لای دو تا از ميله ها دو تا قلوه سنگ کوچک جا کرده اند. و ميان ميله ها فاصله انداخته اند. اکنون تا پايين ديوار و قسمتي از آجر فرش را مي بينم. با گوشه ای از پاشويه حوض و شاخه های باريک و واژگونه يک بيد مجنون. بازيکنان پيدا نيستند. بايد آن ور حوض باشند صدايشان جوان و پر نشاط است.

در سلول را باز مي کنند. سربازی با يک دسته نان تافتون کلفت و سياه رنگ ايستاده است.

يکي را پيش مي آورد:

"برای شام!"

به اين زودی ساعت شش هم به زور مي تواند باشد.

نان را مي گيرم و نمي دانم کجا بگذارم. همه جا به يک اندازه کثيف و آلوده است. چهار تا مي کنم و رور تشک مي خوابانم. دست مي برم و تکه ای مي کنم برای امتحان. نان دهاتي واری است، با کلي سبوس. ولي به دهن خوشمزه مي آيد. شيرين و خوشبو. در حد خودش و در خور چنين جايي. تکه ديگری به دهان مي گذارم و تازه مي فهمم که سخت گرسنه ام.

 و ادامه مي دهم آهسته آهسته . بايد مراقب گوارش خودم باشم.

در از نو باز شد و سرباز يک کاسه آش برايم آورد. چيزی آبکي، با لوبيا و نخود نيم پخته و ريشه های دراز سبزی. به خودم دل مي دهم . قاشق نيست. تکه ناني را دو تا مي کنم و چمچه وار در آش مي برم. چاره چيست آقايان مهمانداری نمي دانند. در نيمه باز است.

زنداني های بالا دست من کاسه به دست با ته مانده آش و نيم خورده نان يک به يک به دستشويي مي روند. شر شر آب به گوش مي رسد. بر مي گردند و دم سلول من پا سست مي کنند. مي بينمشان، زير شلوار و زير پيراهن رکابي پشم ها بيرون زده. آهسته سلامي و رد مي شوند. من هم بايد بروم هر کس کار خودش بار خودش...

در مي زنم، يک بار دو بار. باز بلندتر. جوابي نمي آيد. گروهبان بند نيست. سربازها اين ور و آن ور پخش شده اند. دل به دريا مي زنم. نان و باقي آش را در حلبي زباله ها خالي مي کنم و کاسه را زير شير مي شويم. در برگشتن، همسايه پايين دست من دم در سلول ايستاده است. هنوز برابرش نرسيده، آهسته مي پرسد:

- اسمتان؟

مي گويم و انتظار دارم بشناسد. اما نه. نگاهش خاموش است.

- چه شد که آوردندتان؟

- اعلاميه نويسندگان.

دلداری مي دهد:

"چيزی نيست".

رد مي شوم و به سلول خودم مي روم. در را مي بندم. اين جوری بهتر است.

بالای سکو روی تشک قدم مي زنم. از اين ديوار با آن ديوار. درست سه قدم.

آفتاب از سلول رفته است. در حياط همچنان بازی و همهمه صداهاست. با اين صداها تنهاييم را بيشتر حس مي کنم. زن و فرزندانم... به خودم نهيب مي زنم: خوب، خوب اينجا جای آنان نيست!

شعر مي خوانم بلند، که گوش خودم را پر کند. يکي دو ترانه از خيام، و بعد چهار پاره های بابا طاهر. با زيبايي ساده و گرمای احساسشان. و بيت هايي از غزل های حافظ. و از ملای روم:

" من مست و تو ديوانه

ما را که برد خانه..."

و اينجا باز سر سم مي روم و در همان بيت سوم با هر چهار دست و پا سيخ مي مانم. اه!

چه حافظه ای دارم.

دم روزن مي ايستم و سرم را به درون مي برم. از لای ميله ها نسيم پاکي به درون مي آيد:

خنک. نفس های بلندی مي کشم. از اين پس به ذخيره هوای تازه ام اينجا خواهد بود. سرم را به ميله هر چه بيشتر نزديکتر مي برم. همه جوان. هيجده تا بيست و دو، بيست و سه.

زندانيان امروز ايران. زندانيان سياسي. چه اسرافکار است اين حکومت.

از گردن کشيدن خسته مي شوم. پتوی کهنه سربازی را لوله کرده کنار ديوار جا داده ام. سرم را روی اين بالش من در آوردی مي گذارم و دراز مي کشم. در وسط ميله های بالای در چراغي مي سوزد و نورش به چشمم مي زند. سرم را بر مي گردانم. به انديشه فرو مي روم. چه خواهد شد؟ کار را به کجا خواهند کشاند؟ آيا کساني ميانشان نيست که هشدار بدهند؟ تعادل کنوني نيروهای جهان در کار در هم شکستن است. قدرت ديگری پا به ميدان مي گذارد. حفظ مليت ما و مرزها ايجاب مي کند که به نيروهای زنده داخلي تکيه شود. ضرورت دموکراسي و آزادی...

از پشت روزن سرودی به گوش مي رسد. جوانان بندعمومي مي خوانند. آهنگ تازه ای است. تاکنون نشنيده ام. از جا برمي خيزم و دم روزن مي ايستم. مي کوشم کلمات را بقاپم.

اما ضرب تندی دارد و جز همان برگردان سرود چيزی دستگيرم نمي شود:

"بهاران خجسته باد"

سرود به پايان مي رسد و بي درنگ سرود ديگری آغاز مي شود. آهنگي آهسته و کشدار که جابجا اندکي تندتر مي شود. گفتارش را خوب تشخيص مي دهم: کلماتي حاکي از جانبازی در راه ميهن و مردم. اما هر بند، ياد بند قبلي را مي شويد. آنچه حافظه ناتوانم ضبط مي کند اين است:

"از خون ما لاله رويد

پر لاله و گل بشود چون گلستان..."

غروری سينه ام را پر کرده است. ايران فردا را مي بينم که سر بر مي دارد.

 

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت