ميهمان
اين آقايان- 26
زندان ایران
همیشه "مشتی، نمونه خروار"
یادداشت های زندان شاه- به آذین
بیست و یک مرداد. یک ماه تمام است که
در بازداشتم. چرا؟ بهانه جوئی احمقانه برای شکستن حتی همین قلم های ترس خورده الکن.
صحنه آرائی و وسواس بیگانگی، که نیست و نمی تواند باشد، اگر چه با کشتن و زدن و
بستن، خاصه با کشتن و زدن و بستن. آقایان قلم را تنها در حد تائید "فرمایشات"
آزاد می خواهند. پول و شهرت و کام و مقام، همه به این شرط، به این یک شرط: اخته باش
و در دهلیز حرمسرای ما باش.
و شگفت آن که من از این بازداشت راضیم. برد به تمامی با من است. آنچه در بیرون به
هزار کنجکاوی و پرس و جو نمی توانستم ببینم و بشنوم، اینجا دیده ام و شنیده ام. و
مشت اینجا براستی نمونه خرواراست. ایران امروز را در زندان
باید شناخت. نیک و بد و زشت و زیبا، همه و همه...
دیروز سیاوش به ملاقات آمده بود. به نام برادر من. زیرا جز خویشاوندان بلافصل به
کسی اجازه دیدار نمی دهند. می گفت چیزی نوشته اند و به امضاء می رسانند، در اعتراض
به باز داشت من. دو سه خبر دیگر هم داشت، از انعکاس این ماجرا در بیرون مرز. خوب و
بد چه اثری بر سرنوشت من خواهد داشت، نمی دانم. ولی رویهم اعتنائی ندارم. یک صدا که
در خود ایران به پشتیبانی از نویسندگان بلند شود، به صد تا از این هیاهوهای از کنار
می ارزد.
من از سیاوش حیرت می کنم. برای چه این همه بی پرواست؟ پاسبان وسط میله ها ایستاده
است و او دم گوش یارو چنان بلند و بی پرده سخن می گوید که گوئی طرف کر است و بدتر
از کر. راستی، به چه اطمینانی؟ و نمی توان گفت که سیاوش نمی داند یا تازه کاراست.
آیا بهانه ای می جوید که غذای زندان را بچشد؟
... از اطاق ابتدای بند، یکی آزاد شده است و امروز من رسما در این اطاق پذیرفته می
شوم. همه جمع اند و ارشد اطاق، که اکنون همان دانشجوی – سال آخر- پزشکی است که
پنجمین و آخرین سال محکومیت خود را می گذراند، پیشنهاد می کند که فلانی پیش از نوبت
جزو افراد رسمی اینجا شمرده شود. بی گفتگو می پذیرند. پس از آن جای هر کس در کنار
دیوارها مشخص می گردد. ترتیب نوبت کسانی هم که هنوز جائی نمی توانند داشته باشند
داده می شود، تا همینکه یکی آزاد شد، کسی که نامش در بالای فهرست است جای او را
بگیرد.
پتوی زیر انداز مرا پهلوی خود "دکتر تیزابی" می
اندازند، که در سوک جنوب غربی اطاق جای گرفته است. از این همه لطف و افتخار که در
حق من روا داشته اند براستی باید سپاس گزار باشم، و هستم. از ته دل.
در سوک دیگر دیوار غربی، روبروی دوست دانشجوی پزشکی مان، دهقان زاده ای از مردم
سراب جای دارد، به نام وکیل. بیست و هفت هشت ساله، میانه بالا، اما درشت اندام و
بسیار ورزیده، زورمند، اوهم به شوروی رفته و در بازگشت دستگیر شده است، هم رفتن و
هم بازگشتش بسیار به سادگی، مانند کسی که به دیدار خویشاوندی می رود و باز به خانه
خود می آید. و اینک ده سال زندان بهای ناچیزی است که باید برای این هوس جهانگردی به
پردازد. چه می توان کرد؟ بازار داغ است و نرخ ها گران. و او خم به ابرو نمی آورد.
خربزه خورده است و پای لرزش نشسته. مردی است راست و بی پیرایه، بلند همت. کار می
کند و منت از کس نمی برد. نظافت بند با اوست. صبح، ساعتی پیش از دیگران برمی خیزد و
سرتاسر راهرو را جارو می کشد، محوطه دستشوئی را پاک می کند و پس از آن بشکه بسیار
بزرگ زباله ها را به کمک یکی از زندانیان عادی- که زیر این بار سنگین له له می زند
و زانویش خم می شود- با زنبه بیرون می برد. با آن گردن ستبرو برو بازوی پهلوانی و
آن خرمن انبوه و سیاه موهای سینه و پشت که از هر سوی زیر پیراهن رکابی بیرون می
زند، همچون لوکوموتیف پیش می رود و از نگاهش شادی و نیرو می تراود.
من او را هر روز بامداد در این کار می یابم و از او می شنوم:
"سلام، پدر!"
و می بینم که چشمان سیاه رخشانش به مهربانی و با یک جو طنز به من می خندد... اما
اوج دوستی مان هنگامی است که او، پس از پایان کار و شستن دست و رو، سفره چاشتش را
پاکیزه و مرتب پهن می کند، یکه و تنها می نشیند و چای در لیوان می ریزد و همچنان که
لقمه های نان و پنیر را به دهن می برد و آرام و یک ریز می جود، جرعه جرعه چای سر می
کشد و درست سر ساعت هفت رادیوی ترانزیستوری اش را که دم دست خود نهاده است روشن می
کند:
"اینجا تهران است، صدای ایران:
زنده باشی، وکیل! در این زندان هیچ جا بهتر و فارغ تر از این نمی توان خبر شنید.
وکیل کتاب دوم ابتدائی را نزد آقای رسولی می خواند، خوب هم پیش می رود. ذهن روشنی
دارد. کم ولی رویهم روان حرف می زند، با لهجه درشت برخی ترکان پارسی گو، و ناچار هم
با کمی دست انداز... در جمع این جوانان درس خوانده و نازک طبع شهری، پیداست که خود
را بیگانه حس می کند. تا بتواند کنار می کشد. با این همه، آنجا که لازم باشد، مرد و
مردانه به میدان می آید. در پسند و ناپسند، با کسی تعارف ندارد. می داند چه می
گوید. حکایت می کند:
"پارسال اینجا یک آخوند بود. همه اش دولا راست می شد، نماز می خواند. هی هم غر
میزد، شما چرا نمی خوانید؟ خوب نمی خوانیم، دیگر! می دانید، من جایم آنجا بود، زیر
آن پنجره. یک روز دست یکی عکس یک بچه را دیدم، پشت مجله. خوشم آمد. گرفتم عکس را
بریدم، زدم به دیوار روبرو. بچه خیلی خوشگل بود. همین جور توی چشم آدم نیگاه می
کرد، می خندید. یک ساعتی رفتم بیرون. آمدم، دیدم عکس را کنده اند، گذاشته اند آنجا
بالای طاقچه. پرسیدم کی کرد؟ آخوند گفت: "من. چون کی نماز می خواند. صورت رو برویم
باشد، نمازم باطیل می شود". عکس را من برداشتم، چسباندم سرجای خودش. به آخوند گفتم:
"این دفعه پیشکشت، پدر. ولی تو سر به سرم نگذار. میدانی، من آدم درست حسابی نیستم.
یک وقت دیدی نیصفه های شب آمدم بالای سرت خفه ات کردم!"
کودک وار با تمام دندان های درشت سفیدش می خندد.
"آخوند یکی دو تا استغفرالله گفت و همان شد. جل و پلاس خودش را جمع کرد، رفت از
اینجا."
و بسادگی نتیجه می گیرد:
"من که کار به نمازت ندارم. تو چرا توی زندگی من دخالت می کنی؟.
... گردش عصرانه در حیاط. باز به آقای ضرغام فر دچار می شوم. وای که دیگر سرم مال
خودم نیست. چقدر می توان شنید؟ گرچه، خوشبختانه، گاه جوان ها به دادم می رسند. می
آیند و از بالای پله ها صدا می زنند:
"آقای به آذین! اینجا کارتان دارند، تشریف بیارید."
و آقای به آذین در نهایت تاسف پوزش می خواهد و شتابان "به چاک می زند".
گفتگو با آقای "مدیرکل" ناچار به بحث سیاسی می کشد. نه با من، خدا نکند! با
مخالفانی که در مراجع قدرت دارد. همان ها که زمین شصت میلیونی اش را تنها به ششصد
هزار تومن می خواستند "لوطی خور" کنند. با آنهاست که او سر جنگ دارد. من تنها گوش
هستم و بهانه ای برای آن که او به حساب آنها برسد:
"این اصلاحات ارضی شان، آقا، بزرگترین خیانته. کشاورزی ما را فلج میکنه، از بین می
بردش. چهار صباح دیگر ناچار میشیم همه چی را از آمریکا وارد کنیم. مالک ها، آقا،
رکن اصلی اقتصاد کشور بودند. حالا دیگرکی میآد پول بریزه زمین را باروربکنه؟ بذر به
دهقان بده، قنات را براش لاروبی کنه؟ ما، آقا، جمعیت مان تو این بیست سی ساله، دو
برابر شده. میدانید یعنی چی؟ یعنی حالا دوبرابر بازوی کار داریم. دو برابرهم شکم
گرسنه داریم که باید سیربکنیم. کلی مسئله است، قربان! ولی ما چه جوری حلش کردیم؟
آسان ترین و احمقانه ترین کار... زدیم، پدرمالک ها را در آوردیم. زمین های زیر کشت
حاضرآماده را دادیم دست "رعیت ها" – ببخشید، دست "آزاد مردها و آزاد زنها"- که هر
وقت خواستیم، بریزند تو شهرهورا بکشند و ادای "توده های وسیع" خدابیامرز را برامان
در بیارند. آنها هم، با یک تیکه کاغذ که دادیم دستشان، دیگرخیال کردند دنیا را
گرفته اند" پیجاره ها! برامان شده اند مالک... آن هم با چه دردسر و کاغد بازی و چه
هزینه هنگفت اداری، که آخرش هم ازجیب خود بدبخت هاشان بیرون می کشند، حالا بگذریم
از اقساط قیمت زمین که باید بپردازند، چشم شان هم چهارتا!... این، آقا، اگرخیانت
نباشه پس چیه؟ عوض همه این ها میشد جمعیت زیادی ده را بسیجش کرد، فرستاد سراغ آن
همه زمین های بایرکه به قدرت خدا تو این ملک هست. این همه هم دنگ و فنگ و برو بیا
لازم نداشت. بانک کشاورزی سرمایه میداد. میشد هم ازمالک ها یک جورقرضه اجباری برای
این کارگرفت. به نسبت درآمد ملکی شان. هم سرمایه ها به جریان می افتاد، هم این که
سطح زیرکشت کشور یکهوئی پنجاه شصت درصد بالا می رفت."
سر را با یک تکان به زیرمی آورد، ابروها بالازده و بینی به پائین آویخته، چشمان کمی
تا به تایش را برایم میدارند و می پرسد:
"دروغ میگم، قربان؟"
"چه عرض کنم! آنچه من می فهمم، اصل مطلب براتان حفظ مالک هاست، با همان شیوه
پدربابائی شان. ولی دیگردوره اش گذشته، دوره خیلی چیزها گذشته."
می ماند و هاج و واج وراندازم میکند. این را دیگر از من انتظار نداشت. سرش را با
تاسف تکان میدهد و همچنین دستش را،- از چپ به راست و از راست به چپ، مانند بادبزن.
می گوید:
"نه، قربا اان! کجای کارید، شما!... شیوه پدر بابائی را من هم میگم باید انداختش
دور نه ارباب، نه رعیت. آن دیگرمرد و رفت. ولی یک بام و دو هوا که نمیشه، ها؟
مالکیت اگر هست، مالک هم باید باشه. بزرگ و کوچک با هم. و تازه، ازنظر نیرو و سلامت
اقتصاد کشور، هرچه بزرگتر بهتر. منتها، مالک امروزی، با شیوه های مجهز
روزگارخودمان، یعنی ماشین، به اضافه علم کشاورزی، این را چه کسی ازعهده اش برمیآید؟
این دو سه میلیون خانوار دهقانی که زمین ها را قیمه قیمه کرده اند داده اند دست
شان؟ دو هکتارو سه هکتار، فوقش پنج هکتار؟ بدبخت ها، چه میتوانند بکنند؟ حتی برای
همین هم مایه ندارند. میگید وام به اشان میدهند؟ چقدرهست، آخر و به کجاشان وصلت
میده؟ تازه، صرف چی میشه؟ زن و بچه لخت و پتی شان را یک دو روزی نونوارمیکنه، یک
رادیو ترانزیستوری هم میاره بالای طاقچه شان. و بازهمان جور گرسنه و دست خالی، و
قرض تا خرخره... ازتان میپرسم، جواب احتیاجات کشور را آیا میشه این جوری داد؟ آن هم
با جمعیتی که سال به سال بیشترمیشه؟ من که دورنمای قحطی را به چشمم می بینم. قحطی
مزمن، بدترازهند."
درلحنش تهدید شومی است که گمان نمی کنم خودش باورداشته باشد. خاموش می شود و نگاهش
را به من می دوزد. می خواهد ببیند چه تاثیری گفته هایش در من داشته است. قدم می
زنیم. چیزی نمی گوئیم. مهلت نفس کشیدن به او میدهم. شاید هم فرصتی می جویم که "جیم"
شوم:
"ببخشید. یک سری آنجا به آن آقایان بزنیم که شطرنج بازی می کنند"...
ولی، افسوس! زودتر ازآن که به خود بجنبیم، سینه صاف می کند و سخن ازسر می گیرد: "می
بینم حرف نمی زنید. محبورتان نمی کنم. اما این مسئله ازمان جواب می خواد."
- مکث میکند"-
"این را هم بگم که من، هرچی باشه، سنگ خودم را به سینه می زنم. ولی سنگ ملت و مملکت
را هم اگرمیخواستم به سینه بزنم، باورکنید، بی شیله پیله ترازاین نمیشد. آن کشاورزی
که مملکت به اش احتیاج داره، قربان، کشاورزی بزرگه، نه این خرده مالکی حقنه شده
ورشکسته. این سنگیه که به گردن مملکت بسته اند، جلو خیزش را بگیرند. انگیس ها،
قربان، فوت و فن کارشان را بهترازما می دانند. چشمشان ازبابت نفت ترسیده. آمدند با
این کلک شان سیاست ایران را تو چارچوب تنگ نظری و بزدلی خرده مالکی میخ کوبش کردند.
و حالا، تا سالهای سال، وقت و انرژی و پول مملکت صرف این کشاورزی ریغونه میشه که
بلکه تاتی تاتی راه بیفته و نمی افته. همین جور زمین گیرمی مانه. خواهیم دید."
نگاهش میکنم و ازخودم میپرسم این بزرگوارتا چه حد به نیرنگی که درگفته هایش نهفته
است اگهی دارد. کشاورزی بزرگ. چه شعارفریبنده ای! تجربه کشورهای پیشرفته هم دو
اردوگاه ازده ها سال پیش ثابت کرده است که جزدرکشاورزی بزرگ نمی توان از امکانات
پردامنه دانش و تکنیک بهره جست. ولی درشرایط و احوال کشورما، این شعار تنها میتواند
پوششی برای حفظ همان شیوه ارباب رعیتی باشد. زیرا معجزه درکارنیست. از تولید
فئودالی نمی توان به تولید بزرگ کالائی جهش کرد. چاره همان یکی است و بس: درهم
شکستن مالکیت فئودالی. اما البته این کاربه چند صورت می تواند باشد. یکی که ناقص
تراست و تا مدت ها استخوان لای زخم مان خواهد گذاشت، همین است که عمل شده و
ناچارنطفه درگیری های بزرگ اجتماعی را درخود نهفته دارد. ولی همین خود باز بسی
بهترازادامه پوسیدگی و تباهی سیستم ارباب رعیتی و انواع پوشش های تازه به تازه آن
است. چون و چرا ندارد. آنچه مردنی است باید بمیرد و هرچه زود تر به خاک سپرده
شود...
ولی با این بزرگوار چه جای این گفتگوهاست؟ برای چه خودم را با او خسته کنم، که راه
بحث بسته است. جناب مدیرکل... یک قلم، مالک شصت میلیون باغ میوه... او همان است که
می بینی،- تخته بند مال و مقام خود. و دراین زندان، بازخواب همان را می بیند. بگذار
بگوید و بنالد. اما نه برادرمی شود، نه برابر. دانسته باش. زمین شوره سنبل
برنیارد... یاد آن ساده لوح دراز بالا بخیر، که پیش از بیست و هشت مرداد به
دولتسرای بزرگ مردی می رفت و الفبای سوسیالیسم به او می آموخت. و چه امیدها داشت!
اما همینکه ورق بر گشت، شاگرد و الامقامش یک دو ماهی او را به زندان افکند،- البته
محترمانه، در اطاق های شهربانی- تا بداند... گرچه اوهم بزودی دانست و جای لفت و
لیسی برسفره گسترده ملت بدست آورد. بگذریم. نه، برادر. تو را با این گروه کاری
نیست. تو در صف دیگری هستی و روی سخنت با مردم دیگری است. خدانگهدار!
فرمات PDF
بازگشت