ميهمان
اين آقايان- 27
دیدار با نامدارانی
که در ج.ا قربانی شدند
یادداشت های زندان شاه- به آذین
باز در گوشه ای از این کشور زلزله
بیداد کرده است. گروهی بینوا کشته و انبوهی زخمی و بی خانمان شده اند. دراین
روزگارفرخنده آثار، ماجرائی است کم و بیش هرساله. طرود، بوئین زهرا. کاخک... و اگر
زلزله نباشد، سیل است، یا خشکسالی، ملخ با کرم خاردار. و باز جای شکراست که بی سیم
و رادیوهست و ماشین و هواپیما. و میتوان همدردی مردم را سازمان داد و به یاری
"خواهران و برادران مصیبت زده" شتافت. حال اگراینجا و آنجا پولی درحساب و چیزی
درانبار ته نشین شد، چه بهتر! ازمجموع ثروت ملی
دیناری کم نمی شود، اما بنده خدائی به نوائی میرسد...
باش از باغ خدا بنده خدا
می خورد خرما- که حق کردش عطا
به ابتکارآقایان "ملل اسلامی" نیکوکاران زندان شماره 3 می خواهند در یاری به زلزله
زدگان سهمی داشته باشند. نزدیک ساعت شش، دست به کار می شوند و از اطاقها زیلو و پتو
به حیاط می آورند و در زمین والیبال پهن می کنند. پس از نیم ساعت می آیند و می
نشینند، مجدوار(مسجد مجد). تقریبا همه هستند. و ناچار هم پاسبانان درون زندان، که
گوش ایستاده اند، برای گزارشی که خواهند داد.
آقای حجتی به پا می خیزد،- باریک و سیاه چرده، با چشمان نزدیک بین از پس عینک و ریش
کوتاه تنک. دستی به عمامه لاغر و سفید چون برقش می برد و پس ازصلواتی که مومنان می
فرستند و سرفه محجوبی که خود بدرقه می کند، به سخن می آید. گفتاری درحد این گونه
مجالس، بی درخشندگی خاص. و در پایان، پیشنهاد جمع آوری مبلغی پول، به قدر توانائی
ناچیزی که دوستان زندانی دارند. و این یارآوری پرمعنا:
"دوستان توجه داشته باشند که ما این را البته به سازمان های رسمی نمی دهیم، بلکه در
اختیار آشنایان نیکوکار بیرون مان که ازهرحیث به اشان اعتماد هست می گذاریم."
همهمه تصدیق همگنان:
"بله، آقا... پرواضحه... دیگرهمینش مانده بود..."
راستی که با این همه کج اندیشی، کمترین سزای این مردم همین زندان است!
... پس ازشام. تنی چند در اطاق نشسته ایم و سخن ازهر دری می رود. یکی ازاطاق
تلویزیون، که همان کتابخانه بند باشد، خبر می آورد که در فلان کشورآمریکای جنوبی
سفیر شوروی کار چریک ها را در گروگان گرفتن دیپلمات ها محکوم کرده است. جوان ها
یکباره گُر می گیرند: ها! دلیل دیگری بر خیانت شوروی به انقلاب جهانی! پلک به هم می
زنم. آیا درست می بینم، درست می شنوم؟ چه دنیائی است این که فرزندان ما درتصور خود
آفریده اند؟ انقلاب جهانی شان چگونه چیزی می تواند باشد؟ بر چه منطقی استواراست؟
می کوشم نظرم را به روشنی بگویم. نه برای دفاع ازشوروی- به من مربوط نیست،- برای
باز آوردن این نودیدگان به دیدار واقعیت، که می بینم از آن پر دورشده اند.
"اشتباه نکنیم. میان ایدئولوژی و سیاست دولت ها، هم در بیان مقاصد و هم در شیوه های
راه یابی درجهت تحقق آنها، فرق هست. یکی در حیطه اندیشه است و آن دیگری درزمینه
عمل. اندیشه در مسیرمنطقی خوش آزاد می رود. اما عمل به امکانات و واکنش های محیط
وابسته است و درهر قدم باید خودش را با آنها سازش بدهد. چرا به جنبه عملی سیاست
توجه نمی کنید؟ چه میگوئید؟ آیا نماینده سیاسی یک دولت- هردولت که میخواهد باشد- می
تواند کار خطیری مانند ربودن و گروگان گرفتن دیپلمات ها را که مایه بزرگترین اخلال
در روابط بین المللی است سرسری بگیرد؟ کار چریک های آمریکای لاتین اگرهم انقلابی
شمرده شود،- که نیست، زیرا درهمان حال که می خواهند ضربه ای براعتبارحکومت باشد،
ظاهرا بیداری توده ها و کشاندن شان به میدان مبارزه را نیز در نظردارد- و این می
رساند که مردم هنوز تا پایگاه وجدان انقلابی رشد نکرده اند و گروهی "پیشتاز"، با
علم بدان و بی اعتنا به مقتضات تکامل نیروهای انقلاب، می خواهند با نوعی اعمال فشار
بر توده ستمکش آنان را به پیروی ازخود وا دارند،- باری، این کار اگرهم انقلابی
شمرده شود، باز ارزیابی آن و این که در شطرنج سیاست حرکتی بجا یا نابجا، سودمند یا
زیان بخش است، تنها در صلاحیت دولت هائی است که پشتیبانی ازانقلاب را اصلی در سیاست
خود اعلام کرده اند..."
من از این گونه چیزی می گویم، اما پیش ازآن که به پایان سخنم برسم، می بینم از هرسو
به من میتازند:
"شما دیگر به زورمی خواهید از شوروی دفاع بکنید."
"آمریکای لاتین را مگر میشه دست کم گرفت. آنجا حالا کوره انقلابه."
"هرجای دنیا که باشه، هرانقلابی باید بتونه به نیروهای انقلاب جهانی تکیه بکنه. و
گرنه انترناسیونالیسم کجا میره؟"
جوانی لاغر و تو خط که این ماه رئیس کمون ماست، با لهجه غلیظ اصفهانی میگوید:
"شما دیگر چرا؟ ببینید هیچ از رادیوشون یک کلمه درباره تون حرف زده اند؟"
دیگری کنایه می پراند:
"چه کار به این کارها دارند؟ با دولت ها لاس می زنند!"
چه توقعی است که این جوان ها دارند؟ توقع که هیچ، تکلیف و تحکم می کنند! آقایان،
آقایان! اندازه را از دست ندهید.
میپرسم:
"گیرم هم آنها چیزی ازرادیوشان گفتند، چه تاثیرداره؟ جز این که بهانه انتصاب دست بد
خواهان بده؟"
یکی با ریشخندی نرم و نازک میگوید:
"پس کارشان درست بوده."
"درست و نادرستش به خودشان مربوطه. اما از نظر من دست کم بی ضرره."
جوانی که دوستش دارم و تا کنون چیزی بر زبان نیاورده است، با صورت بر افروخته یک
باره مانند اسپند برآتش می ترکد:
"این خشکه تعصب تان... باورنمیشه کرد!"
و بی آن که چیزدیگری بگوید، ازجا میجهد و بیرون میرود.
جمع ما به سردی از هم می پراکند.
جوانان مسابقه شطرنجی ترتیب داده اند. حرف الف در بالای فهرست است. و من تا کنون با
دو حریف دست و پنجه نرم کرده ام. دو بُرد. و این برای خودم باورکردنی نیست. بازی یک
ماه و بیشترطول خواهد کشید. فرصت کافی هست،- برای باخت، که درآن تردیدی ندارم.
حریفان پر زور هنوز به میدان نیامده اند.
دوسه روزی است که دیگر در حیاط نمی نشینم. کار پرتره من رویهم پایان یافته. پاره ای
ریزه کاری ها را حبیب پور در اطاق خودش انجام می دهد. نزدش می روم. ناصر کاخساز هم
جایش آنجا ست. دیگران هم هستند. پذیرائی با میوه، که ورودش را به زندان تازه آزاد
کرده اند. پایان رسمی خطر وبا... که نه درقزل قلعه وجود داشت، نه گویا درزندان
موقت.
گفتگو و شوخی و بحث مذهبی. با جوانکی سیاه چُرده و شکفته و پروار. اصفهانی است.
ابروهای پهن بهم پیوسته ای دارد و موهای انبوه و سیاه و براقش، با آرایش چتری، نیمی
از پیشانیش را فرا می گیرد. "فلفلی" صداش میزنند. چرا؟ نمیدانم. آسان، به کمترین
بهانه ای می خندد و سفیدی دندان های پهن و کوتاهش زیرخط باریک و سیاه پشت لب به چشم
می زند. هیچ چیز در او نشان نمی دهد که نگرانی های آنچنانی داشته باشد. ولی چنین
است. و دوستان نمی توانند رضا دهند که او را با دردخود تنها بگذارند...
همه گرم این گفت و گوئیم. حتی حبیب پور، که قلم مو و شستی را بیکار می گذارد و به
میدان می تازد. و آن آقای دیگر نیز، - دکترص.- که همین روزها به زندان ابد محکوم
شده است. مردی درنیمه راه چهل و پنجاه، با موهای فلفل نمکی روشن و چهره بیضی شکل و
رویهم ظریف تراش. در یکی از سفارتخانه های ایران دراروپای شرقی خدمت می کرده، به
تهمت جاسوسی گرفتار شده است. نمی تواند بنشیند و دم بر نیآورد. به بحث کشیده می
شود. و البته، سفت و سخت دفاع می کند. هرچند که درگفته هایش از حد اعتقاد عوام
درنمی گذرد. افسوس...
اطاقی پرهیاهو و زنده است. "فلفلی" دیگرکنارکشیده تنها گوش می دهد. دکترص. یک تنه
دست و پا می زند... پسته های تازه برشته دکتر که دم دست من نهاده است خوش مغز تر از
گفته های اوست. و چه بهتر!
در این میان پاسبان می آید و از آستانه درمی گوید:
"اثاث تان را جمع کنید... شماره چهار."
تعجب نمی کنم. کار شدنی بود. آقای سرگرد بیش از اینها نگران آسایش ما پیرمردهاست...
به اطاق خود می روم و خودم را آماده می کنم. معتمدیان هم دیگر آماده است. جوان ها
ما را میان می گیرند. نزدیک یازده است. به اصرار می خواهند که ناهاربخوریم و بعد
ازظهر برویم. سرگرد موافقت نمی کند:
درراهرو جمعیت سیاهی می زند. روبوسی و خداحافظی بسیارگرم. ازهمه برایم خوشایند تر،
شاطرحمید آقا. چهره استخوانی و خاکی رنگش را می بوسم. لبانش میلرزد و به لبخند غم
زده ای کشیده می شود. شعله محبت نگاهش سراپایم را فرا می گیرد. چشمم ترمی شود. آقای
حجتی سراسیمه می آید و آغوش برویم بازمی کند...
به راه می افتیم. جمعیت انبوه تر شده است. از سرسرای میان دو بند که می گذریم، بانگ
سرود جوانان یکباره زیرسقف زندان می پیچد:
ازخون ما
لاله روید
پرلاله و گل شود
همه جا
چون گلستان...
درآهنی بند باز می شود و سرگرد به نظاره می آید. یک دو دقیقه می ایستد و چیزی نمی
گوید: پس ازآن آهسته به سوی ما قدم برمی دارد و دستور می دهد:
"بسه، آقایان. کافی است".
جوانان همچنان می خوانند. سرگرد بار دیگرمی خواهد که بس کنند.
باز بوسه و خداحافظی. حبیب پورمی گوید که رنگ پرتره ام هنوزخشک نشده تا چند روز
دیگرآن را برایم خواهد فرستاد. باشد. ممنون!
پاسبان در را باز می کند. کیف دستی و بسته پتو و بالشم را از جوانی که آن را به دست
دارد می گیرد و به "زیرهشت" می روم. معتمدیان هم هست. دربسته می شود. از پس درآهنی،
پایان سرود جوانان به دلم چنگ می اندازد:
"باید برویم همگی به ره خلق ایران."
دوشنبه بیست و ششم مرداد.
این بار در سربی رنگ زندان شماره چهار به آسانی به روی ما بازمی شود. من هستم و
معتمدیان، با توده بزرگ رختخواب و جامه دان و صندلی تاشو و دیگر خرت و پرت هفت ساله
اش، که بیشترین آن را یک زندانی عادی برایش می آرد. اما من، بسته پتو و بالشم را
زیربغل گرفته ام و کیف دستی ام را بدست دارم. کمی سنگینی می کند، ولی دیگر رسیده
ایم.
به درون می رویم. محیطی که دیگر برایم بیگانه نیست. باز یک سرسرای کوچک، و دو سویش
دفتر افسرنگهبان و اطاقهای درجه داران و پاسبانان زندان. و همه جا همچنان شعار و
تمثال آویخته از برو دوش دیوارها. باورکنید، جای اشتباه نیست. می دانم کجا هستم.
اصرار نفرمائید!...
افسر نگهبان ایستاده است، با مردی که نمی توان دانست کیست. به زندانی نمی ماند.
ظاهری ساده، اما پاکیزه و شاید هم برازنده. شلوار سیاه رسمی و پیراهن آستین کوتاه.
گندم گون است. ریش تازه تراشیده با موهای کوتاه و پرپشت، ابرو و سبیل به سیاهی قیر،
عینکی با زه طلا به چشم، نگاهی جدی که تنها یک آن برقی مزند و باز بیگانه می شود.
با افسرآهسته در گفتگو است. توجهی به ما ندارد.
آمده ایم و ایستاده ایم. افسرنگهبان و راندازمان می کند، و به اشاره او، سر پاسبان
و دست یارانش به بازرسی اثاث مان می پردازند...
زیرپوش و حوله و صابون و دیگرخرد و ریز کیف دستی مرا یک یک بیرون می آورند، خبره
وار دست می مالند و با نگاه می کاوند. پس از آن، کیف خالی را از زیر و بالا و درون
و بیرون وارسی می کنند و کنارمی گذارند. و اینک نوبت بسته محقر رختخواب من. پشتی
زیر سری ام را سرپاسبان به دو دست می گیرد و جابجا در آن چنگ میزند. چهره گشاده ای
دارد. "چیز میزی توش نیست؟"
اوه! چرا. پر مرغ باندازه یک چارک. ولی این را که سرکار ایشان باید دانسته باشد.
معصومانه میگویم:
"بشکافید، ببینید."
و معصومانه تر از من، او، با قلمتراشی که گوئی آماده دارد، درز بالش را می شکافد و،
آستین بالا زده، دست به درون می برد و تا نزدیک آرنج پیش می رود. خود داند، خوشش
باد!... اما افسوس! جز کرک و غباری که از دریدگی بالش بیرون می زند، چیزی دستگیرش
نمی شود. با اینهمه، خود را از تک و تا نمی اندازد. بالش را کنارمی گذارد و به سراغ
پتو می رود، کوک های ملافه هاش را می کشد. خوب، البته! کار سرسری نیست. ولی همین که
سربلند می کند و چشمش به من می افتد، صورت و پس گردنش سرخ می شود. نه، برادر،
ناراحت نباش! می گذرد. همچنان که عمری تا کنون به همین ظرایف کاری ها گذشته است...
بازتو، که خاموشی نگاه زندانی را می توانی تعبیرکنی!
رختخواب و جامه دان معتمدیان بازرسی شده است. باقی خرت پرتش را می گذرد که همان جا
"زیرهشت" باشد،- برای وقت دیگر و فرصت بیشتر. "آقایان زیاد معطل میشند، خوب نیست".
موافقت می شود. و اینک، یکی پس ازدیگری، جیب و بغل ما را وارسی می کنند، کیف پول ما
را می کاوند، سالنامه جیبی مان را ورق میزنند و یاد داشت ها را می خوانند. البته.
میان زندانی و زندانبان، صیغه محرومیت از دو هزار و پانصد سال پیش خوانده شده
است...
کار تمام است. آقائی که آنجا با افسر نگهبان بود، یک باره چهره عوض می کند. می آید
و، پس از معرفی خود، به گرمی دست می دهد:
"خیلی خوش آمدید!"
رضا شلتوکی است، از افسران زندانی "سازمان نظامی".
شانزده سال در زندان های تهران و براز جان. و هنوز کو؟... خودم را نمی توانم کوچک
نبینم.
در آهنی باز می شود. شلتوکی به امر بر بند که آمده است،- یک زندانی عادی، باریک و
دراز، با چشمان تیز و نگران- می گوید که اثاث ما را بیاورد. به درون بند می رویم.
زندانیان در راهرو جمع شده اند. سلام و روبوسی با یکایک شان، و با فریدون تنکابنی،
نویسنده "یاد داشت های شهر شلوغ" که همین روزها به شش ماه محکوم شده است. سست من
پیش می آید و برخورد ولرمی دارد. میدانم، کمرو است. ولی تا این حد؟ آنهم اینجا؟
شاید خود را بدهکار من می داند... که بی شک اشتباه می کند. اگر هم ماجرای او و
کتابش نبود، باز کار من با این آقایان دیر یا زود به همینجا می کشید. او در این
میان پاک بی گناه است.
ما را به اطاق رویهم کوچکی می برند، با دیوارهای قطور و دو پنجره بلند که به حیاط
باز می شود. ظاهری آراسته دارد. قالیچه های تازه رُفته و پاکیزه بر کف آن گسترده و
پرده های کدری گلداراز برابر درگاهی ها آویخته. و بردیوارها، به بلندی قد آدمی، یکی
دو قفسه بندی ساده برای کتاب، و نیز تخته بندی تقریبا سرتاسری که جعبه های کفش و
جامه دان ها بالای آن نهاده، پیژامه و لباس و حوله و دیگر چیزها در زیر آن پشت پرده
های کوتاه به میخ آویزان است. نگاه می کنم و اثرخوشایندی برمن می گذارد. چیزی از
آشنائی زندگی دارد. پیداست که به قصد اقامت سالها ترتیب یافته است.
می نشینیم. بازدید کنندگان می آیند و درحاشیه دیوارها جای می گیرند. گروهی نیز در
آستانه در ایستاده اند. به هم معرفی می شویم. پرسش و پاسخ ناگزیر، درباره آنچه مرا
به اینجا کشانده است،- چیزی کهنه و بس بی اهمیت که خود نیز می باید دانسته باشند.
شرمنده ام و زبانم به آسانی نمی گردد:
تو قطره برژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری
معتمدیان که با بیشتر پیش کسوتان آشنائی دارد، چانه گرم می کند. ولی فرصت گفت و
شنید چندان نیست. ناهار زیرآلاچیق حیاط آماده است.
حیاطی بزرگ و دلگشا، با درختان بلند توت که درگوشه و کنار آن سربرافراشته اند. از
پله های ایوان، که سقف آن بر ستون های گچ اندود و مدوراستواراست، به زیرمی آئیم.
خیابانی رویهم پهن، با حاشیه های گلکاری و باغچه های دو سوی آن. و اینک میدان
مانندی با دو نیمکت سمنتی، و در وسط میدان، حوض گرد بزرگی با کف و دیواره آبی رنگ و
لبه سنگی. پس ازآن، یک حوضچه کاشی فرش چارگوش، با شیرآب و فواره. و درانتهای حیاط،
آلاچیق بزرگی با سایبان شاخ و برگ تو درهم چند رز که بار انگور امسالش را گویا یکی
دو هفته پیش چیده اند.
سفره ای دراز و باریک، به پهنای نیم متر، کم یا بیش. و برسفره، بیست و دو سه تن که
هنوز با هیچ کدامشان درست آشنا نشده ام. ناهار، چلو با خورش مرغ. سهم هر کسی آماده
درسالاد خوری های ملامین سفید، به ترتیب در دو حاشیه درازای سفره. و در کنار هرکدام
یک قاشق آلومینیوم با یکی از این نان های ماشینی زندان، سیاه و بیات و گلوگیر. و جا
به جا، پارچ های آب یخ که ارادت خاصی به آن دارم و دو کاسه بزرگ پلاستیک آبی نیلی،
که نمیدانم برای چیست.
می نشینیم و دست به کارمیشیم. ساده و خوشمزه است و به اندازه. با آش و آبگوشت. رسوا
با پلوخورش قیمه، جیره زندان، که در کمون فقیر شماره سه فرو می دادیم نسبتی ندارد.
ولی چقدرسخت است روی این زمین ناهموار نشستن! قلوه سنگ های زیر زیلو سر مهربانی
ندارند، و این شیب رویهم تند، به شکل پشت ماهی، که مهمان کمرو را از سفره هی دورترک
می کشد... پایم درد گرفته است. دم به دم می جنبم و جابجا می شوم. چاره نیست. عادت
میکنی، پسر!
دست و دهن ها به کاراست و زبان ها بیشتر در کام. در این ناهار زیرآلاچیق، با همه
سادگی، رسمیت و وقاری می بینم که ازچار دیواری زندان در می گذرد. کجا هستم؟ تنها یک
دیوارما را از شماره سه جدا می کند، و با اینهمه اینجا اقلیمی دیگر و فصلی
دیگراست،- فصل پختگی، فصل عادت ها و اعتقادهای جای گیر، و اگراشتباه نکنم، فصل دیر
باوری تلخ در پس چهره های آرام. و من اینجا چگونه خواهم بود؟ چه خواهم بود؟
نمیدانم. باش تا ببینیم...
گوشت مرغ به لقمه های آخر وفا نمی کند. نکند، جانم، نکند! برنج مغز پخته سفید،
غافلی که چه لطفی دارد؟ یک دانه اش را به هدرنمی دهم. و اینک آن خشنودی روحانی شکم
سیر، که تنها گرسنه خیزان سال و ماه می توانند دریابند...
ناهار با دو برش خربزه که در ظرف هرکسی می ریزند پایان می پذیرد. گوارا باد! برخی
بر می خیزند و می روند. برخی دیگرعقب می کشند و در کناره های آلاچیق به دستک چوبی
تکیه می دهند. خدمتکاران روز سفره را بر می چینند. خرده نان و برنج مختصری را که بر
سفره است به آرامی درکاسه های پلاستیکی نیلی رنگ، روی تکه های نانی که ظرفها را با
آن پاک کرده اند، می ریزند و می برند. کار به سرعت و دقت انجام می گیرد، نیازی به
رفت و روب نیست.
محفل کوچکی داریم. سخن ازهردری میرود. خوشم. پرتو لرزان روشنائی نیمروز در سایه
مهربان آلاچیق. زمزمه نازک فواره و سرریزآب از روی کاشی لبه حوضچه. زندان و
زندانبان را فراموش کرده ام. نگاهم هرسو درنگ می کند و لذتی دیگرمی چیند. خیابان
بندی و گل و کَرد فلفل سبز، همین جا کنار آلاچیق، و بته های بادنجان آن دور، میان
باغچه، و جابه جا درختان کهنسال توت، بیشتر با شاخه های جوان و برگهای پهن براق.
شاخه های اصلی را زده اند. چرا؟ داستانی دارد. نوروز پارسال، پس از فرار گروه
جزنی، که با شکست هم روبرو شد و نمی توانست نشود، به
جان درخت ها افتادند. چند تا را پاک بیخ بُرکردند. باقی را هم به این روز انداختند.
و گرنه تا پارسال سراسر حیاط درسایه بود. می پرسند: "شماره سه که بودید،
مگرنشنیدید؟ همانجا این اتفاق افتاد."
چرا، شنیده ام و آثارهجوم کماندوها را آنجا دیده ام. گچی پختگی ها و سوراخها و پاره
تخته های کوبیده به دیواراطاقها، نشانه های اسفناک قفسه ها و تخته بندی ها که درهم
شکسته شد؛ کتابها و یخدانها و اجاق های خوراکپزی که به حیاط پرتاب شد؛ پشت و پهلو و
دست و پا که با لگد و باتون کوفته شد...
"دیگرتا توانستند سخت گرفتند. جیره نقدی را که روزی دو تومان بود بریدند؛ ملاقات را
به همان خویش و قوم درجه یک محدود کردند؛ جلو خواربار و میوه و آجیل را که برامان
می آوردند گرفتند؛ دوسه تا آلاچیق تو باغچه داشتیم که چند تامان سرتاسرسال آن تو
زندگی می کردند، همه را برچیدند؛ دیوارهای حیاط را هم آمدند یک متر بلند
ترکردند..."
خنده ریز و جغجغه مانند معتمدیان. با صدای تو دماغی میگوید:
"زیندان شیراز کی من بودم، مال زمانی کریم خان، دیوارش هشت ده میتر بلندی دارد. بی
اینصاف ها، اون را هم یک میتر بردند بالا! گفتند بخشنامه است..."
دیگر برمیخیزیم. چیزی به یک نمانده است. خاموشی مقدس بعد ازظهر، تا ساعت سه و نیم
که چای آماده خواهد شد.
به اطاق می رویم. آقایان افسران مرا نزد خود جای داده اند. شاید به این انگیزه که
روزگاری من هم افسر بوده ام. بهرحال، مهمانم و منت دار..."
فرمات PDF
بازگشت