ميهمان
اين آقايان- به آذين - 3
يادها دوباره مي آيند:
زندان قزل قلعه
محمود تفضلي- داريوش فروهر
شب. هوای دم کرده سلول و اين چراغ نفتي
که درست به چشمم مي زند. مدام از اين پهلو به آن پهلو مي غلتم. کوفته ام . ماهيچه
هايم سفت و دردناک است. سرانجام خستگي از پايم در مي آرود. به خواب مي روم خواب
آشفته. خواب دم بريده. چشم باز مي کنم و زود مي بندم. نه بايد خوابيد. بايد خوابيد.
و باز غلت و واغلت مي زنم. و دستم به جستجوي خنکي روي تشک مي رود. تماس چندش آور
ساق و زانوي برهنه ام با رويه نوچ تشک. يادگار عرق تن زندانياني که آمده اند و رفته
اند. قزل قلعه ...
نه. کوشش بيهوده است. خوابم نمي رود. پشت به ديوار مي نشينم. زندان خاموش است و
چراغ هايش روشن. و من در اين سلول تنها بيدار.
تکه هاي خاطرات. پاره هاي انديشه. اما هيچ چيز يک پارچه، هيچ چيز به هم پيوسته که
را ه به جايي برد. چرا خودم را رنج بدهم؟
کي و چگونه، نمي دانم . باز سر مي گذارم و خوابم مي رود.
به گمان هنوز شب است که بيدار مي شوم. بر مي خيزم. از لاي ميله ها نگاه مي کنم.
آسمان ديگر رنگ مي بازد. روي بام بند روبرو سربازي با تفنگ و سرنيزه راه مي رود. از
ته بند خودمان زمزمه نماز و قرآن مي آيد. صبح شرعي.
صداي قدم هايي از دهليز مي شنوم. در سلولي باز مي شود. در نيمه شمالي بند يکي به
دستشويي مي رود.
پشت در مي روم و در مي زنم. آهسته. بعد کمي بلندتر. گروهبان مي آيد و باز مي کند.
مي روم. دست و رو مي شويم. خوشبختانه يک تکه صابون رختشويي آنجاست. نرم و لزج و بوي
خام پيه. چاره چيست؟ مي آيم و با دستمالي که در جيب دارم خودم را خشک مي کنم. براي
حوله و صابون و ديگر چيزها بايد فکري کرد.
ورزش. بالاي سکو، روي تشک ، براي پرهيز از گرد وخاک.
نرمش و بعد پياده روي درجا! اين يکي ديگر اختراع خودم است. همه حرکات دست و بازو و
ماهيچه هاي پا و کف پا ، بي آنکه يک قدم پيش يا پس بروم. تند و چابک. به له له مي
افتم. سرم را در فرو رفتگي ديوار روزن مي کنم و نفس عميق مي کشم. هواي جوان و سبک
بامداد.
سرم را جلوتر مي برم. بيرون هوا روشن شده است. يکي دو تن از گروهبانان را مي بينم
که در حياط روي تخت خوابيده اند. ملافه سفيد. پتوي مخمل کاشان و و پارچ آب بالاي
سر. پاکيزه و مرتب. خواب آسوده زندانبانان!..
خسته ام. شايد هم گرسنه ام. مي آيم و دراز مي کشم. اي ، چرتي هم مي زنم.
در باز مي شود. صبحانه. چاي در ليوان ملامين با يک تکه نان تافتون.
صداي رفت و آمد سربازها و گروهبان ها. بازو بسته شدن چفت درها. تعويض پست نگهباني.
مي آيند و مي گذرند. اسم مي پرسند. مي گويم. به اکراه.
تق تق در. امر بر زندان است: سربازي با رخت و روي پاکيزه، سفيد روشن، چشم ها زاغ.
هيچ چيزش با ديگر سربازها نمي خواند.
"براي ظهر چه مي خواهي از بيرون بخرم؟"
"چه چيز؟"
"هر چه بخواهيد. خوراکي، لوازم ديگر."
به گمانم رشتي است. اما لهجه تهران کار کرده اي دارد. مانند برخي از همشهري هاي
زرنگ.
پول مي دهم و خواهش مي کنم برايم حوله، مسواک، صابون، ليوان و قاشق و بشقاب ملامين
بخرد. ها، چرا. يک کيلو هم سيب گلاب و يک جعبه بيسکويت ساده ويتانا.همه را يادداشت
مي کند و مي گويد:
"يک بسته هم قند حبه برايتان مي گيرم. اينجا پيش خودتان نگه داريد. پنج ريال هم چاي
خشک. هفته اي يک بار نوبت شماست."
درست متوجه نمي شوم. چه نوبتي؟ ولي خوب معلوم خواهد شد.
وقت به بيکاري مي گذرد نه چندان هم بد. نشاطي دارم. را ه مي روم. شعر مي خوانم.
بيشتر تک بيت از حافظ و فردوسي و مولانا، سعدي و البته ترانه هاي خيام، بابا طاهر.
حافظه ام امروز بهتر ياري مي کند. و مي بينم که آواز هم مي توانم بخوانم. سوت هم مي
زنم آهنگي از بورودين : در استپ هاي آسياي ميانه که بسيار دوست دارم و نخستين بار
در دانشکده نيروي دريايي برست شنيده ام. سي و اند سال پيش. زمان دوري است. پير شد ه
اي پسر!...
اين ميله اي پهن رو به بالاي روزن گويي آهن رباست. يا شايد آن دو قلوه سنگ که لاي
دو تا از ميله ها چپانده اند و ميدان ديد را گسترش داده اند. مدام آنجا هستم و سرک
مي کشم. انقدر که گردنم درد مي گيرد و دنده هايم که روي تيزي ديوار است. با اينهمه
احتياط را از دست نمي دهم و خودم را از گروهبان هاي بند مي دزدم.
در حياط بند عمومي جوان ها راه مي روند. چشم به ديدارشان روشن است. صدايشان را جسته
گريخته مي شنوم. پاره هايي از بحث شان دستگيرم مي شود.
دو نفر که نمي بينمشان زير ديوار سلول من ايستاده اند. يکي از آنها با صداي بمي سخن
مي گويد که مرا به ياد محمود تفضلي مي اندازد و مانند صداي او مي بايد در باد خانه
بيني درازي بپيچد. مي گويد:
"آن که پدرش صاحب سرمايه بوده چه تقصيري دارد؟ "
"آخر آقاي فروهر وابستگي طبقا تيش ..."
درست شنيده ام، داريوش فروهرمي بايد اينجا باشد. لابد براي اعتراضش به جدايي بحرين
و صحنه آرايي رسمي که اندکي پيش به همان منظور ترتيب دادند.
فروهر را هرگز نديده ام. خيلي چيزها ما را از هم جدا مي کند. ولي پايداريش در عقيده
خويش و پذيرفتن عواقب آن مرا به احترام وا مي دارد. سخت خواستار ديدنش هستم .
سر گروهبان بند مي آيد و من از دم روزن کنده مي شوم. به دستور او لباس مي پوشم و
کفش به پا مي کنم. مرا به دست امر بري مي سپارد تا با يک نگهبان مسلح به دفتر زندان
ببرد. براي بازجويي؟ خدا مي داند !
به راه مي افتيم. چيزي به يازده مانده است. سي چهل قدمي در طول ديوار بيروني بند،
سپس به راست و باز به چپ، و از دروازه مي گذريم. و اينک محوطه بزرگ قزل قلعه.
تا نزديک در حياط دفتر مي رويم. کنار ديوار و تقريبا نيمي در سايه، دو ماشين سواري
،- لابد مرکوب هنرمندان، مشت و شلاق و شکنجه – و يک آمبولانس سفيد رنگ تازه
بهداري؟- نه. چنان که يازده روز بعد فهميدم استتار بسيار معصومانه اي است براي بردم
زندانيان در خيابانهاي شهر.
امربر مرا با نگهبان تفنگ به دست همانجا مي سپارد و خود از دروازه حياط به درون مي
رود. پس از اندکي، يکي مي آيد، ورقه کاغذي به دست. جوان است بيست و شش ساله. سرو
روي عادي. گويي خاک گرفته. لباس غير ارتشي - به گفته اين آقايان- به تنش زارميزند.
ورقه را تاکرده پيش من نگه مي دارد.
- اين را امضا کنيد.
جز سفيدي کاغذ چيزي نمي بينم. حيرت مي کنم. پررويي است يا حماقت؟ هر چه هست از
اندازه ها ي متعارف بيرون است.
- چه را امضا کنم؟ اينجا که چيزي نيست!
- قرار بازداشتتان.
- مگر نبايد بدانم چه نوشته؟
با اکره ورقه را باز مي کند و من مي خوانم که آقاي دادستان (ارتش، داد گستري، يادم
نيست) ضرور ي دانسته اند که من به جرم "اقدام برعليه امنيت داخلي کشور" بازداشت
شوم.
اگر کلاه مي داشتم از سرم مي افتد. کدام اقدام؟ نامه اي چند سطري به عنوان نخست
وزير و پاره اي ديگر از وزيران، روساي دو مجلس، دادستان کل...، نامه اي ساده و متين
و مودب در اعتراض بر بازداشت يک نويسنده و تقاضاي آزادي او، نامه اي که به اقتضاي
دفاع مشروع از حقوق دفاع مشروع از حقوق صنفي نويسندگان نوشته و بوسيله پست فرستاده
شده است، چنين نامه اي با امنيت داخلي مملکت چه کار دارد؟ اين امنيت چگونه امنيتي
است که از يک نامه گله گزاري و تقاضاي رفع مزاحمت لطمه مي بيند؟ اين را جز اعتراف
به سستي پايه هاي امنيت چيز ديگر نمي توان دانست. دور از من!
مي گويم:
- اين اتهام را من وارد نمي دانم و امضا نمي کنم.
قيافه اش وا مي ريزد:
- براي خودتان بد مي شود. تا بيايند و رسيدگي کنند، دو سه هفته اي مفت زنداني کشيد
ه ايد. تازه هرگز هم هيچ اعتراضي را وارد نمي دانند. فايده ندارد.
نگاهش مي کنم. خير انديشي دستياران ستم... بسيار ديده ايم و ديده اند.
با اينهمه، به گفته آنان که خود آزموده اند، امضا کردن زياني هم در بر ندارد. از کش
آمدن بيهوده کار- که سراسر تشريفات است و روپوش براي آنچه سازمان اراده کرده –
جلوگيري مي کند.
- با چنين انديشه اي مي پرسم:
- چه بايد بنويسم؟
- رويت شد. و امضا کنيد.
خودکارش را پيش مي آورد و به دست من مي دهد. همچنان که قلم روي کاغذ مي برم،مي
گويد:
اميدوارم به حق محمد ، هر چه زودتر از اين گرفتاري ...
رو به سلول را ه مي افتيم. و ناگهان پشت سر من تفنگ به دست.
و اينک بار ديگر"خانه اندوهان" من.
در را نمي بندد. اگر هم مي بستند، کمکم نمي گرد. به گمان خودم، براي همه چيز آماده
ام.
لباسم را در مي آورم و با دست و دل لرزان به ميخ چوبي آويزان مي کنم. مي آيم که
کفشم را در بيارم و بالاي سکو به رصد گاه خود بروم. نيم تنه مي افتد و شلوار به
دنبالش. با همه اظهار سياسي که در خور است. رخت هاي خاک آلود را بر مي دارم و پاک
مي کنم و به زور و زحمت به ميخ بند مي کنم. ياد نيما به خير!
به کجاي اين شب تيره، بياويزم قباي ژنده خود را!؟
در نبودن من، امر بر چيزهايي را که سپرده بودم بخرد آورده است. دارايي و اثاث تازه
ام را به دقت روي طاقچه روزن مي چينم. دو سه بيسکويت از درون جعبه بر مي دارم و به
دهان مي گزارم. ترد و خوشمزه است و در دهان احساس گرمايي به جا مي گذارد. چندان به
دلم نمي نشيند. پر شيرين است. تشنگي مي آورد.
دم در مي روم و آب مي خواهم. سرباز با پارچ مي آيد. آب يخ. در ليوان خودم.
مي پرسد:
- تازه خريديد، ها. شسته نيست؟
- نه.
- بدهيد ببرم پاي شيربرايتان بشورم.
تا به خود بجنبم ، ليوان را از دستم مي گيرد و در مي رود. لهجه غليظ رشتي دارد.
بلند بالاست. سفيد روشن. پيشاني پهن دراز. کوهان دار. پس کله پخ. رختي که پوشيده
است و اندازه اش نيست.آستينش تا نيمه ساعد و شلوارش تا نيمه ساق بيشتر نمي رسد. کفش
پاشنه خوابيده دهاتي وارش تلک تلک صدا مي کند.
مي آيد. آب مي خورم و تشکر مي کنم. دلم مي خواهد با او گيلکي حرف بزنم . ولي
خودداري مي کنم. زود خودماني نشويم بهتر است.
سرباز مي رود. من همانجا مي مانم. بر خلاف در نيم باز سلول من، در روبرو گوش تا گوش
باز است. گذشته از تشک و پتويي که روي سکو گسترده اند، پتويي را نيز بر کف سلول پهن
مي بينم. جواني - که بعد پي مي برم دانشجو است و در داستان ربودن نافرجام هواپيما
نامي هم از او برده اند-
گندمگون، با چشماني بلوطي خوش حالت، سبيل پر پشت که از کناره هاي لب فرو مي ريزد،
موها انبوه و سياه و تابدار، چانه گرد و تازه تراشيده، چهارزانو روي زمين نشسته است
و بي اعتنا به هست و نيست جهان با مشتي سنگريزه بازي مي کند. يک غل دو غل اگر
اشتباه نکنم.
چه يادهايي را اين بازي در من بر مي انگيزد! در مهماني هاي پس از زايمان، که در رشت
"شب پاسي" مي نامند، با بچه هاي خانواده هر يک با مشتي فندق که ميزبان به ما مي
داد، تا نيمه هاي شب سرگرم اين بازي مي شديم. و چه هياهو و خنده و قهر و آشتي و فحش
و فريادي! از آن ميان، شب پاسي يک خواهرم به راستي غريب بود، که با آن که دو روزي
بيشتر زنده نماند، باز برگزار شد. به اصرار زائو، مادرم ،- بس که از آبستني هاي
پياپي خود بستوه آمده بود...
جوان نگاهي به من مي کند و زود رو بر مي گرداند . بازيش خيلي جدي است. لبخندي که
آماده داشتم بر چهره ام مي ماسد.
کمي دمغ شده ام . بشقاب و قاشق تازه ام را بر مي دارم و پاي شير مي برم که بشورم
.آبي هم به سر روي خود مي زنم و بر مي گردم . حوله ام که با آن خودم را خشک مي کنم
مسخره وار کوچک است. به اندازه يک دستمال توي جيب. و بوي پنبه خام مي دهد.
از ظهر نيم ساعتي مي گذرد. جنب و جوشي در بند در مي گيرد. همهمه رفت و آمد سربازها
،صداي به هم خوردن کفگير و ديگ. سرباز دراز قد رشتي با يک بسته نان مي آيد و به هر
سلول يکي مي دهد . سرباز ديگر بشقاب ها را جمع مي کند و مي برد. و اينک چيزي به نام
عدس پلو در بشقاب من، با يک تکه کوکوي سبزي که سخت سفيد تاب است .
چاره نيست. بايد خورد.
آهسته و با همه گونه دقت در جويدن، از ترس سنگريزه که - براي زندانيان- خدا همرنگ و
همپاي عدس آفريده است.
فرمات PDF
بازگشت