راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 31
شیلی
انقلاب مخملی – دستکش آهنین
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

با جوانان شماره چهار، امکان گفت و شنود کمتر داشته ام. و جای افسوس است، این غبنی که دارم. چیست در کار من و در کار این دوستان که می لنگد؟ آیا از آن نیست که اینجا پیش از آنچه می باید در آرامش و نظم دلپذیر زندگی جای گیر شده ایم، جاخوش کرده ایم؟ شاید.
در آغاز ورودم، یک روز از من می خواهند که گفتگوئی درباره هنر نویسندگی داشته باشم. به همان اطاق بزرگ می رویم، که هنوز در و پرده ای ندارد. می نشینیم. فریدون تنکابنی چیزی می گوید و پس از او من. هنوز در مقدماتم، که پاسبان می آید و مرا نزد افسر نگهبان می برد. چرا سخنرانی می کنم؟ می باید از پیش اجازه بگیرم. و ازاین فرمایش ها، هرچند به لحنی مودب. شلتوکی هم می رسد و کار بی درد سرمی گذرد. با چیزی از کوتاه آمدن. و همان و همان است. دیگر، تا در شماره چهارهستم، چنین امکانی دست نمی دهد. جز پاره ای گپ زدن ها و درد دل های دونفره. گاه با این و گاه با آن. بیشترهم با روستائی زاده ای از گیلان خودمان که تازه به حساب بلند پروازی های شانزده هفده سال پیشش رسیده به سه سال زندان محکومش کرده اند. دهن گرمی دارد، این گیله مرد. کوتاه است و تودار، صورت کشیده و بینی اندکی خمیده. او را به چوب سیگار درازش می توان شناخت که همواره در کنج لب گرفته به دندان می جود. و گاه که پک بلندی می زند، چشمانش را به آتش سیگار می دوزد چنان که لوچ می نماید و یکی دو ثانیه به آن حال می ماند. در این چند ساله کارمند بهداشت بوده، بیشتر روستاهای ایران را زیرپا گذاشته است. از هر جا شعری، مثلی، داستانی به یاد دارد، که اگر گوش مشتاق یا نه بردباری بیابد، روایت می کند. اما در این اطاق، در جمع این دوستان، گویا به خود جرائت نمی دهد. و حیف است. با او من به کندی و احتیاط اُخت می شوم. رفتاری هرچه ساده تر، و کم کم می بینم که می آید. نه همان تنها به سوی هم زبانی، دوستی. با طنزی شرمگین برایم ازپدرخدا بیامرزش می گوید که گاو دزد سرشناش محل بود. همین یک هنر را داشت، و دیگرنه زمینی، نه پیشه ای. چه به سرش زد که توبه کند، خدا میداند. نه، راستی، با آن بچه های قد و نیم قد!... هرچه هست، خدای توبه پذیر در روزی را نبست. شاید هم به پهنای یک انگشت بازترش کرد. از راهی که حلال ترازآن نیست. یک تخصص جنبی، درزمینه همان هنری که داشت. آخر، گاو دزدهای دیگرهنوز سعادت توبه را در نیافته بودند. پدر، خدابیامرز، گاوهای دزدیده را برای مردم پیدا می کرد. به دیدن رد پای دزد و نشانه سم حیوان. همان را پیش می گرفت و می رفت، با صاحب مال. می بردش یکی دوتا ده دورتر، تا دم پرچین همان کس که گاو را در طویله اش پنهان کرده بودند. رد خورهم نداشت. همانجا مزدش را نقد می گرفت و بر می گشت. توی دعواشان هرگز وارد نمی شد. مرد خیلی سربراه بی آزاری شده بود. خدا بیامرزدش.
این دوستم را من دریک بحث سیاسی دیده ام،- گفتگوئی اتفاقی، بی زمینه قبلی، ازینرو که در اطاق ما بحث در نمی گیرد. گاه حقیقت بی چون چرائی به زبان می آید، آرام، صاف و سرد مانند سنگ های بستر رود که آب غلطانده است. دست می توان کشید، اما دندان نمی توان فرو برد. و دراین بحث، من تماشاگری هستم ناخواسته، با علاقه ای که زود انگیخته می شود و تا پایان سمتی نمی پذیرد. و می توانم بگویم که پرورش این گیله مرد درکشاکش زد و خورد های طبقاتی ده خود بیهوده و سرسری نبوده است. زبانی ساده و دریافتی برهنه، اما زنده. آسان سپر نمی اندازد.

روزهائی است که در شیلی رئیس جمهور تازه انتخاب شده. گفته می شود، یک سوسیالیست مارکسیست. شور و شادی دوستان افسر، که روزنامه را دیگر از دست نمی گذارند. گاه هم یاد داشتی برمی دارند. چنین می نماید که در آشوب خونین و سردرگم زندگی آمریکای لاتین، شیلی سرزمین نیکبختی است که در آن سوسیالیسم با بدست آوردن اکثریت پارلمان به قدرت می رسد. این را می توان معجزه ای گرفت و باور کرد، یا نکرد. و ماند و دید که آیا قوام می گیرد و از آزمایش زمان پیروز درمی آید؟ کار ماه ها و سال ها. اما از هم اکنون برخی از دوستان آن را در حکم اثبات یک اصل نهاده اند: درستی شیوه مبارزه پارلمانی. و ناچار، در برابرش، بیهودگی روش های قهرآمیز، بصورتی که در بولیوی و پرو و یا ونزوئلا می توان دید، و شاید امیدی نهفته به بی نیازی از هرگونه اعمال زور.
یکی با شگفتی و خرسندی نظر می دهد، و دیگری تایید می کند. اما...
"پخ! من باورم نمیشد. ببین چه کلکی توش هست".
کسی به گیله مرد سیاست باف پاسخ نمی دهد. سرها در روزنامه یا کتاب فرو رفته است.
و او باردیگر می گوید،- و گوئی تنها با خود:
"به همین آسانی؟ برو بابا! یعنی اینقدر حرف شنو شده اند، به زبان خوش می شد کشیدشان پائین؟ من که سردرنمی آرم. زمانه انگار برگشته است".
یکی سربلند می کند و با خنده به ستوه آمده می گوید:
"چیه، داری هی غر می زنی با خودت؟"
"میگم، به خدا، چه آدم های خوبی هستند! دل نازکند! دستشان به ماشه مسلسل نمیرد."
- سرمی خاراند و یک باره گوئی کشف می کند:
"نکند هم توپ و تانک ندارند، که بزنند صندوق های رای را آش و لاش بکنند؟"
نگاهی خنده ناک از پس عینک. پوزخندی که گوشه های لب را می پیچاند:
"خواب توپ و تانک و مسلسل می بینی، ها، چه شده؟"
"من؟ غلط کرده ام! من چه کاره هستم، ازاین خواب ها ببینم؟ ولی آین آقای رئیس جمهور که این جور صاف و ساده می گذارد کارگرها دکش بکنند، میگه انتخابات را شما برده اید، بیائید بنشینید سرجای من... میگم این دیگر خیلی باید آقا باشد که کاسه کوزه ها را با چهار تا تیر هوائی هم که شده نریخته است به هم".
"آخر، برای چه؟ همه جا که لازم نیست مثل بعضی جاها باشد".
"اما به عقل ناقص بنده، این یکی هست که مثل همه جای دیگرنیست. برای همین هم من باورم نمیشه".
"یعنی هیچ راه دیگر نیست؟ باید حتما بزن بزن و کشت و کشتارباشه، تو باور بکنی؟"
"به ما که همیشه همین جور گفته اند. خودمان هم هرچه دیده ایم یا شنیده ایم، همین جور بوده است".
لحن اینک آموزنده می شود، یا چیزی ازدلسوزی و کوچک نوازی:
"نه، جانم. بستگی به موقعیت داره. وقتی احترام به شیوه های دمکراسی تو مردم ریشه داربود، وقتی سازمان های صنفی و سیاسی زحمتکش ها قدرت کافی داشت، رشد آگاهی توده ها ازیک حدی بالاتررفت، همین ها خودش ضامن درستی امر انتخابات و عامل رسمیت یافتن نتیجه آراء میشه".
"شاید همین طورباشد. نمیدانم. ولی من میگردم ببینم تفنگ و مسلسل دست کی هست؟ هر کس هست، برنده انتخابات بایست همان باشد".
"اگربنا باشه کاربا تفنگ و مسلسل بگذره، دیگرانتخابات برای چی؟"
"چه میدانم؟ خوب، نمایشی هست، دیگر. مردم را یک دوسه ماهی تو هیجان نگه میدارد. پول مولی هم دست به دست میشد، کار و کاسبی رونق می گیرد... توی دنیا هم میشد دم از دمکراسی زد، کنگره حقوق بشرتشکیل داد..."
"نه نشد. تو، می بینم، توجه نداری. انتخابات دمکراتیک را داری با نمونه های نزدیکی که همه مان دیده ایم مخلوط میکنی. اصلا حرف سرچیزدیگریه".
گیله مرد دیگر برافروخته است،- گوشها سرخ، صدا بلند و رسا:
"چه چیزرا دارم مخلوط میکنم، قربان؟ چطورمن توجه ندارم؟ کورکه نیستم! انتخابات دموکراتیک هم که باشد، تا زمانی معتبرهست که سررشته کاردست همان ارباب ها و همان سرمایه دارها بماند. یکی می رود و باز یکی ازخودشان جایش را می گیرد. گیرم هم یک اقلیتی از نماینده های کارگر و دهقان را بگذارند توی مجلس شان راه پیدا بکنند. راستش، بد هم نیست آن تو بُر بخورند، که هرکلکی می زنند با همکاری این ها، یا دست کم در حضور این ها باشد. ضمنا هم شاخی هست که توی جیب توده های زحمتکش می رد. باد به غبغب می کنند که به بازی شان گرفته اند، و اگرخدا بخواهد، نوبت حکومت یک روزی به آنها می رسد. اما کدام روز، چه عرض کنم! بزک نمیر بهار میآد... تازه با همه اینها، اگر زد و کار جدی شد، اگر با این دموکراتیک بازی ها خواست دست شان کوتاه بشود و حکومت بیفتد دست زحمتکش ها، همچه این ادا اطوارهای دموکراتیک را برات می ریزند دور که حظ بکنی. هر کدام شان میشند یک جلاد. من یادم نیست. شما شاید بدانید. یکی بود، می گفت این ها صحنه قدرت را هرگز به میل خودشان ترک نمی کنند. باید به زور جاروشان کرد، انداخت توی زباله دانی".
خونسرد و بردبار، دوست افسرمان گوش میدهد و پس ازمکثی کوتاه با همان لحن بزرگوارانه میگوید:
"این حرف را همه مان شنیده ایم، میدانیم. برای گوینده اش هم کلی احترام قائلیم. ولی از آن زمان که این حرف را زده اند، عوامل تازه ای وارد کارشده. حتم نیست، ولی امکان هست که در شرایط معینی، دیگر احتیاج به زور نباشه. یعنی کفه ترازو قدرت از پیش آنقدر به سود نیروهای دموکراتیک سنگینی بکنه که هرگونه مقاومتی از طرف ائتلاف طبقات حاکمه بیهوده باشه، درحکم خودکشی باشه".
"خیلی بایست ببخشید، این را میگند، خواب و خیال".
رنگ پریده اما خویشتن دار، دوست مان می پرسد:
"خواب و خیال چی؟ این حرفی نیست که من ازخودم آورده باشم. ده پانزده ساله که بحثش در کنفرانس ها و کنگره ها هست، و به این نتیجه رسیده اند. حالا هم نمونه زنده اش را داریم پیش چشم خودمان می بینیم".
اما، با طنزی لجوجانه، گیله مرد هشدار می دهد:
"می ترسم، چند روز یا فوقش چند ماه دیگر، یک نمونه مرده پیش چشم خودمان داشته باشیم".
ظهر نزدیک است. گذشته ازاین دو که با هم دربحث اند، دراطاق منم و یکی دو تن که سرا پا گوشیم. دیگران رفته اند. به بهانه سفره انداختن و غذا کشیدن، یا گردش درحیاط. نمی توانم بگویم از بی اعتنائی است به خود مسئله. شور و اشتیاق شان به شنیدن و خواندن خبرها همچو احتمالی را یک سرنفی می کند. به گمان من، پرهیزشان از بحث برای آن است که به حقیقتی رسیده اند و درآن تعادلی یافته اند که نباید بازی خلل پذیرد. و این دوست که اکنون درگفتگو است، همه درتلاش آن است که نگذارد حقیقت زندکیش کمترین خراشی بردارد. درجواب گیله مرد سرسخت میگوید:
"چرا. ممکنه. همه مان چشم ترسیده ای داریم. ولی با ترس یا هراحساس فردی دیگر، حکم رو آینده نمیشه کرد. باید دید کار چه جوری پیشرفت میکنه. آنچه درشیلی داره می گذره، یک جور دست به دست گشتن تدریجی قدرته. ازسرمایه دارها و همپالگی هاشان به دست توده زحمتکش. یکی تجربه بسیار با ارزش که پاک تازگی داره. شکست این تجربه، به فرض آن که بخواد با شکست روبرو بشه، به این معناست که شرایط عینی کارآن جور که باید نبوده، ارزیابی درستی از آنها نشده. ولی این تئوری را نفی نمیکنه. تئوری سر جاشه".
"برای من چه دلخوشی دارد که تئوری سرجای خودش هست یا نیست؟ هزارتا تئوری فدای یک تجربه که درست از کار در بیاد! این و آن را من نمیدانم، با تجربه قدرت کارگری شوخی نبایست کرد. شرایط اگرآماده نیست، دیگرحمله برای چه؟ دشمن را چرا بایست به موقع ترساند و هشیارش کرد؟ اما اگرآماده است، چرا بایست گذاشت اساس کاربا این خوشباوری ها درهم بریزد؟ دست به دست گشتن قدرت، که یک طبقه بیاد جای طبفه دیگر را بگیرد، نمیتواند تدریجی باشد. جای تعارف نیست. یک ضربت، تمام میشود".
"اگرتمام نشد، چی؟"
"خوب، شکست است، دیگر. رک و راست، با سربلندی. مثل کمون پاریس".
"با آن کشتاربیرحمانه ای که پشت سرش بود!"
"چه میشد کرد؟ ارباب ها همیشه جلاد بوده اند، همه جای دنیا. همین اندونزی را شما ببینید، سه چهارسال پیش... کار وقتی این طورهست، دیگر شتر سواری دولا دولا برای چه؟ مطلب ساده است. هرکی هستی، قدرت می خواهی؟ افزار قدرت را بکاربنداز! آن هم دوتا و ده تا نیست. همه اش یکی هست: زور".
دیدنی است، عزم برائی که درگفتاراین گیله مرد بی نام و نشان خود نمائی می کند. دوست مان سراسیمگی کوچکی نشان میدهد. یک دم می ماند، ولی زود به خود می آید:
"بله، زور. مگرمن گفتم نه؟ ولی زور را چه جوری باید به کارش برد؟"
"همان جورکه آنها همیشه بکاربرده اند،- تند و شدید".
"میگی پس همه شان را باید گذاشت دم مسلسل؟"
"من؟ به هیچ وجه! کی من همچه حرفی زدم؟ من دلم میخواد توی این ماجرا حتی یک نفر فربانی نشد، یک قطره خون از دماغ کسی نریزد. ولی تنها به خواست دل من که نیست. طرف هم بایست بخواهد، نه؟ آنها باید به حکم تاریخ تن بدهند، بساط فرمانروائی شان را ور بچینند. آیا این کار را می کنند، آنها؟ البته نه. این است که بایست افزار قدرت را دست گرفت، نشانه رفت طرفشان. چون چاره ای نیست. مقاومت شان را فقط زوراست که در هم می شکند".
"خوب، بله. درصورت مقاومت، بایست درهم کوبیدشان. این دیگرالفبای کاره، هرکسی میدانه".
"ولی تفاوت هست. شما که میگید، تئوری است. عمل چیز دیگرهست. عمل آمادگی میخواد. اراده میخواد. سازمان میخواد. این هم به یک روز و دو روز نیست. خیلی پیشتر ها تدارکش را بایست دید که غافلگیرنشد. درهردو زمینه مادی و معنوی، بایست کار را تدارک دید. چون طرف ورزیده است. سرنخ کارها را به دست دارد: پول و منابع درآمد، سازمان های حکومتی، ارتش، روابط خارجی... به اش نباید فرصت داد ازگیجی ضربتی که خورده است دربیاد. فورا بایست ناخن هایش را از بیخ چید. هرگونه امکان پایداری را باید ازش گرفت".
"این ها که گفتن نداره. بوقت خودش، همه این کارها میشه".
"ازکجا میتوانید به من اطمینان بدهید؟ ما که نبایست برای هم لالائی بخوانیم! جنبش های کارگری اگر بکار بردن زوررا درمقابله با زوربه عنوان یک ضرورت اعلام نکنند و این را به مروردر وجدان زحمتکش ها ننشانند و ازشان نخواهند که آماده و هشیارباشند، وقتش که شد هیچ دستی برای دفاع از دست آورده های قانونی جنبش بلند نمیشد و سرکوب جنبش حتمی است. همان طورکه بارها دیدیم...".
همچو می نماید که برای دوست افسرمان گفتنی ها گفته شده است و چیزی هم بیش از آن. خسته است و بی شک گرسنه. ما نیز. خود را با این جمله خلاص می کند:
"دیگر داریم دچار بحث های روشنفکری میشیم. بهتره سرش را هم بیاریم. و گرنه تا فردا هم تمام نمیشه".
خاموش و اندکی دمغ گشته از اطاق می رویم. ناهار را کشیده اند.


 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت