راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- به آذين - 7
 

به آذين خطاب به بازجو
اگر نمی ترسيديد
نيازی به ترساندن نداشتيد

 

امروز برای نخستين بار به هوا خوری می روم. به فكرخودشان كه نمی رسيد، من رو انداختم.

پانزده بيست دقيقه ای روی سنگ ريزه حاشيه بيرون بند قدم می زنم. به 10 چيزی نمانده، آفتاب كلی پايين آمده است. سايه ديوار بلند و گلی قزل قلعه به نيمه خيابان هم نمی رسد. درست در پناه ديوار راه می روم.

روشنايی تند و هوای صاف انگار گيجم می كند. پايم كمی سست است، چند نفس بلند می كشم. قدم محكم تر برمی دارم. سنگ ريزه ها زير پايم صدا می كند.

همه جا نگهبان كاشته اند، روی پشت بام بند كه با سه رديف سيم خاردار محصور است، پايين، دم آشپزخانه كه مدتی است كار نمی كند، و نيز بالای برج ديده بانی در سوك جنوب شرقی ديوار قلعه. و دست كم به همين اندازه هم در راستای بند ديگر، بگذريم از نگهبان دروازه حياط و نگهبانان دم دروازه بيرونی.

نزديك آشپزخانه، جابجا، سه چهار ديگ بزرگ وارونه شده است، گرد و سياه دوده بسته. در گوشه ای يك كپه زغال  و چهار پاره آجر و مشتی پنبه نيم سوخته، آثاری از سفيدگری . شايد پيش از نوروز. نگهبان، دو سه قدم دورتر، پافنگ ايستاده است.

جوانی است درشت اندام، سياه سوخته، چشمها زرد و دريده. و كفش های واكس خورده، و پاره سرزانو و ريش ريش سر آستين كوتاهش. زير لب آواز می خواند، غمناك . يكنواخت. كمی نزديك می شوم، می گويم:

- سلام خسته نباشی!

- سلامت باشی.

- ياد ولايت كرده ای بابا...

لب بسته، سر تكان می دهد، پلك به هم می زند.

عقب گرد می كنم و دورمی شوم. چند قدمی كه از كنار در بند می گذرم، ناگهان می شنوم:

- درود بر به آذين!

و به دنبال آن با لحنی پرشكوه ، پاره ای سخنان ستايش آميزكه به ريش نمی توانم گرفت، اما سخت منقلبم می كند. بی اختيار می ايستم. چشمم به روزن های ديوار می رود. ميله ها گرد گرفته. عبوس، را ه نمی دهند. دوست پنهان است.

ميروم ، تا پای ديوار شمالی، و باز می گردم. همان صدای پرشكوه لرزان می گويد:

- آزادی نظمی است كه می شناسيم.

اوه! می خواهد آشنايی بدهد. جمله ای ازسخنرانی من در كانون نويسندگان. اما شكسته و نادرست. نه برادر، اين نيست. می شناسيم، نه. شناخته ايم و با شناختن پذيرفته ايم،  بی جبر و اكراه پذيرفته ايم. تازه در اين تعريف هم مسامحه ای هست. آزادی خود نظم نيست، به اعتبار نظم است. يعنی در فلان نظم معين اجتماعی می توان آزاد بود يا نبود.... كاش می شد اين همه را به او گفت. ولی در چنين جاييی، با اين همه ديوار ها و ميله ها  كه جدايمان می خواهد. عمده همان آشنايی است آشنايی دلها...

در جوابش چه بگويم. ايستادن درست نيست. سرباز پشت بام رو به من می آيد. هنوز تا اندازه ای دور است. يكی دو كلمه مناسب. آخ ! نه نمی يابم. شتابزده می گويم :

- سلام برادر من!

و رد می شوم. از خودم شرمنده ام.

پاهايم گرم شده است. با قدمهای تند و بلند در رفت و آمدم. از تيره پشتم عرق می چكيد. ازسوك ديوار جنوبی زندان، يك دسته سرباز می آيند، به رديف دو. می ايستند.

خبردار! دوش فنگ! و نگهبان آشپزخانه همراهشان می رود. ديگری بر جای او ايستاده است. در زمينه تاريك در نيمه باز بند، سربازی به من اشاره می كند كه بيايم. وقتم تمام شده است.

در سلول خودم هستم . باز با لباس زير.

امربر می آيد، با يك شيشه ماست، يك بسته نمك صدف، دوتا خيار، نيم كيلو انگور، و نيز يك حوله و يك زير شلواری دبيت ايرانی - آبی كمرنگ – كه به نظرم كوتاه و كوچك می آيد.

می گويد كه غير از اين نداشتند. خوب ، بله. چيزی كه هست...

- نه شما ناراحت نشيد. پس دادنش اشكالی نداره...

نداره؟ اوه! چه می دانی تو ، پسر!

دوباره زيرورو سبك سنگين می كنم، تخمين می زنم. نه، آنقدرها هم نبايد كوچك باشد. فقط با كمی احتياط در نشست و برخا ست....

در را پشت سر امربر می بندم. زود لخت می شوم، و كار از اين آسانتر نيست. اما پوشيدن زير شلوار تازه بس دشوار می نمايد. دقيق ترين قالب گيری. آخ! دريغ از آينه قد نما، ياد و چشم خطا پوش دوست...

نه. امروز روز حوادث بزرگ است. شيخ اسلامی می آيد:

- ببينيم ريشتان را شما نمی خواهيد بتراشيد؟

چانه زبرم را می خارانم و می گويم:

- برای چه نخواهم؟ ولی كو وسيله؟

- برايتان از عمومی می گيرم.

می رود و سه دقيقه ديگر می آيد:

- بفرماييد. آنجا، پهلوی تخت سرگروهبان.

آفرين پسر! شلوارم را می پوشم و می روم. ريش تراش برقی فيليپس و يك آينه سفری روی پتوی تخت نهاده است. خودم را در آينه نگاه می كنم. چه ريشی، برادر! و چقدر سفيد! بر خلاف موی سر، كه هنوز سياه مانده است. كليد را می زنم. دستگاه كمی كاركرده است و من ريشم بلند. گاه گير می كند. ولی می تراشم. با حوصله و وسواس می تراشم. و اكنون دست بر پوست صافم می كشم و لذت می برم. دريچه های دو سوی ماشين را با فشار روی فنر بر می جهانم و فوت می كنم. غبار فلفل نمكی پراكنده می شود. ماشين را در جعبه اش جا می دهم. سرگروهبان آنجا ايستاده است و نگاهم می كند. می گويم:

- خيلی ممنون

- خواهش می كنم!

و اين تكيه كلام اوست. تازه امروز می بينمش. صبح، در تعويض پاس كه سری به سلول من زد، برای چهار جمله عادی كه ميان ما رد و بدل شد، ده بار گفت: خواهش می كنم!

در سلول هستم، با زير شلوار تازه ام كه اندكی فشارم می دهد. نه، عيب از پارچه است كه شسته نيست، آهار دارد…

سرگروهبان می آيد.

- لباس بپوشيد برای باز جويي

نگفتم! امروز روز حوادث است...و اين همشهری ناقلامان شايد چيزی می دانست كه چنان به موقع از ريش چهار روزه ام سراغ گرفت.

می روم. يك سرباز تفنگ به دست پشت سرم.

به سرسرای ساختمان دفتر زندان می رسم. پس از اندكی مرا به اطاق ضلع شمال شرقی سرسرا می برند. ميزی است و پشت ميز مردی رويهم جوان، بلندبالا، تنومند، صورت سبزه تند، ته رنگ سرخی بر گونه ها دويده، چشمها خرمايی خوشرنگ، ابروها سياه و به هم پيوسته، ريش و سبيل ته تراش، لب ها سرخ خون چكان.

مرا می بيند و بر می خيزد. صندلی كنار پنجره را به من نشان می دهد:

- بفرماييد!

صندلی را پيش می كشم و روبرويش می نشينم.

بادبزن روی ميز در گردش است. باد به سرورويم می زند و موهايم را می آشوبد. ابروهايم در هم می رود. می بيند و باد بزن را از روی ميز بر می دارد و بر زمين می گذارد. خنكی پاچه ها...

- اين جور بهتر است نه؟

سرتكان می دهم با بی اعتنايی.

كمی دورتر از او، و رو به سوی او، مرد ديگری كنار ديوار نشسته است، پاروی پا.

كوتاه و باريك می نمايد، چهره اش سرخ عصبی، لاغرو چروكيده. چشمها ريزو ملتهب درپس عينك ته استكانی . بينی نازك و كشيده. لب بالا قيطانی و پايين سرخ نمناك، آويخته.

اطاق باد و پنجره ای كه در دوسو دارد روشن است. تقريبا خالی. تنها يك گنجه در بسته. پرونده های بايگانی يا برخی چيزهای ضروری همچو جايی؟

بازجويی شروع می شود.

اسم؟ پدر، مادر، برادر، خواهر، زن داريد؟ فرزند؟ پسر، دختر؟ كجا هستند؟ چه می كنند؟ پسرتان گفتيد دانشجوی پزشكی است؟ كجا؟ تهران؟ نه، مسكو. لابد دانشگاه لومومبا؟ بله. شما فرستاديش؟ من فرستادمش آلمان، پس از چند ماهی خودش اقدام كرد و توانست برود. شغلتان؟ كدام وزارتخانه؟ دستتان چه شده؟ كی؟ شهريور بيست. چه كاره بوديد؟ افسر نيروی دريايی. وظيفه؟ خير سروان مهندس.

اشاره ای كه به دست من می شود، بهانه ای است برای مرد عينكی تا خودی بنمايد. نگاهی سرسری به من می افكند و به همكار خود می گويد:

- همين خودش ريشه همه قضايا است. احساس كمبود. واخوردگی و بدبينی. اين هاست كه رنگ اعتراض به خودش می گيرد و نظم جامعه را می خواهد نفی كند...

وباز يكچند از اين جفنگ های آمريكايی درباره روانشناسی مبارزات ا جتماعی.

همين كه برای نفس تازه كردن زبانش يك دم از كار می ايستد، بر افروخته می گويم:

- به هيچ وجه در زندگی نه كمبودی داشته ام، نه واخوردگی و نه بد بينی. هميشه به سربلندی گذرانده ام و هر جا كه بوده ام، مورد محبت و احترام بوده ام. هدفم خدمت، هميشه و در همه حال. اعتراضی هم اگر هست ، به قانون شكنی هاست و تجاوزی كه به حقوق مردم می شود.

- ما هم به شما ا حترام می گذاريم. خود من در دبيرستان البرز شاگردتان بوده ام. يعنی نه در كلاس شما، ولی شما را آنجا ديده ام. نوشته هاتان را هم بعضيش را خوانده ام...

خاموش نگاهش می كنم و در ذهنم به حساب سن و سالش می رسم از سال 23، كه من تنها يك ماه مهر را در دبيرستان البرز بوده ام، بيست و شش سالی می گذرد و او دست كم می بايد چهل ساله باشد. اما خيلی جوانتر می نمايد. خواب يا آسودگی وجدان؟

سينه ای صاف می كند و می گويد:

- خوب اگر اجازه بدهيد، سوال هايی هست درباره اين اعلاميه...

- ورقه اعتراض نويسندگان ايران را به بازداشت فريدون تنكابنی پيش روی من نگه می دارد. می گويم:

- بفرماييد.

- آيا در تنظيم اين اعلاميه شما شركت داشته ايد؟

موضع من روشن است و محكم . كاری داشته ايم – من و دوستانم كه اعلاميه را امضاء كرده اند- علنی و مشروع، در حدود قانون. و خطاب ما درست به همين آقايان بوده است كه در سركوب انديشه آزاد گستاخی را به نهايت رسانده اند. از اين رو جای  كمترين پروا و پنهان كاری نيست. بگذار هر چه می خواهند بكنند و باز چند قدمی در راه تجاوز به حقوق اساسی مردم پيش بروند. پايان كار معلوم است.

می گويم كه اين چند سطر را من خود نوشته ام.

- به تنهايی؟

- نه با مشورت دوستان نويسنده و شاعرم.

- چه كسانی؟

با همه آن اقدام ما علنی و مشروع بوده است، باز نمی خواهم پای دوستان را به ميان بكشم. می گويم درست به يادم نيست. اما برای آن كه نشان دهم تعمدی نيز در پنهان داشتن ندارم، تنها دو تن را نام می برم: سياوش كسرايی و ابراهيم رهبر. كسرايی از آن رو كه به خوبی از موضع گيری ما با خبر است و مطمئن هستم كه - شايد بهتر از خود من -  پاسخگو باشد. و اما رهبر، از آن رو كه می دانم سپانلو از او نام برده است، و به او هم اطمينان دارم.

- دستنويس اعلاميه از شما بوده، چه كسی تكثيرش كرده است؟

- نمی دانم. دخالتی نداشته ام.

- چه منظوری از صدور اين اعلاميه داشته ايد؟

- اعتراض به بازداشت فريدون تنكابنی و دفاع از حقوق صنفی نويسندگان.

- شما آيا ارتباطی يا دوستی خاصی با فريدون تنكابنی داريد؟

-  دوستی خاصی ندارم. ولی به عنوان نويسنده و همچنان عضو " كانون نويسندگان ايران" او را می شناسم.

- علت بازداشت او چه بوده است؟ آيا می دانيد؟

- انتشار كتابی به نام " شهر شلوغ" كه دارای اجازه رسمی هم بوده است.

- خودتان آيا كتاب را خوانده ايد؟

- خواندن يا نخواندن كتاب مطرح نيست. اعتراض ما به نفس عمل است كه تهديدی برای همه اهل قلم به شمار می رود.

جوابها را من می گويم و او می نويسد، سپس ورقه باز جويی را می دهد تا من بخوانم و امضاء كنم.

اين گفتن و نوشتن جوابها و دست به دست گشتن ورقه بازجويی وقت می برد. اوه! كه حوصله دارد؟ خاصه كه شكار لاغر است و ظهر نزديك. باسر و روی رسمی می پرسد:

- شما كه سواد داريد؟

- ای،  به اندازه خواندن و نوشتن.

لبخند من را ناديده می گيرد و ورقه را به دست من می دهد:

- پس جواب را خود شما بنويسيد.

سوال او را می خوانم و می نويسم كه عضو هيچ حزب يا دسته سياسی نيستم و تنها فعاليت اجتماعيم در كانون نويسندگان ايران است كه خود از اعضای موسس آنم.

ورقه را می گيرد و پس از خوانده و طرح پرسشی ديگر به دست من می دهد. در چند باری كه اين كار تكرار می شود، من ماجرای كانون را به اختصار می نويسم كه ما از راه های رسمی اقدام به ثبت كانون كرديم. اما پس از سه ماه رفت و آمد، بی آنكه پاسخی كتبی به تقاضای ما داده شود، از پشت در بسته همينقدر به ما اعلام داشتند كه موافقت نشده است. از آنجا كه به ثبت نرسيدن كانون حق نويسندگان را به تشكيل سازمان صنفی و قانونی خود را نمی تواند نفی كند، ما به كار خود ادامه داديم، كه از آن جمله است ترتيب چند جلسه سخنرانی در تالار قندريز، يك مجلس يادبود نيما يوشيج در سالن دانشكده هنرهای زيبا.

در اينجا قلم را روی ميز می گذارم و رو به او می كنم:

- دلم ميخواست بازتر با شما حرف بزنم و چيزی بپرسم.

چشمانش برق می زند و زود می گويد:

- خواهش می كنم.

- راستش ، من نمی دانم شما را چه خطاب بكنم. اسمتان را نمی دانم.

يك دم، تنها يك دم می ماند. به گمانم چيزی می جويد:

- اسم من، حكيم زاده  بفرماييد.

- بسيار خوب، آقای " حكيم زاده"  می خواهم بپرسم چرا اين سازمانتان مانع كانون شد؟

- ساده است. ما نمی خواهيم پايگاهی برای عده ای درست بشود كه باز همان مرده باد! زنده باد! را راه بيندازيد.

- شما كه می دانيد كانون جای "مرده باد" و"زنده باد" نيست. اتحاديه ايست علنی، در حدود قانون، برای دفاع از حقوق صنفی نويسندگان .

- در قدم اول، شايد. اما بعد مركزی می شود برای فعاليتهای مخرب. ما نمی گذاريم.

- شما كه غيب نمی دانيد. هيچ جا هم قصاص قبل از جنايت نمی كنند.

- ما كار خودمان را می كنيم.

- می دانم. و همين است كه ميان مردم و دستگاه حكومت شكاف می ندازد. چرا به مردم اعتماد نمی كنيد؟ از چه می ترسيد؟

- ما ترسی نداريم.

- چرا. می ترسيد كه می ترسانيد. و گرنه، مثل جاهای ديگر، تا اندازه ای حق مردم را به خودشان می داديد.

 - اينجا ورای جاهای ديگر است. مردم برای آنچه شما می گوييد هنوز تربيت نشده اند.

- اين شماييد كه نمی گذاريد. در هر كاری مانع می تراشيد و تهديد می كنيد. و می بينيد كه فايده ندارد. به اندازه يك ارتش مامور داريد وباز نمی رسيد. چيزهای تازه و انديشه های تازه، مثل سيل از هزار رخنه در زندگی مردم سرريز می كند. آنها را می كشد و با خود می برد. خوب، پيشرفت يعنی همين. آينده كشور، همين. ولی شما، به جای آن كه را ه را به روی آينده باز بگذاريد، با دستبند به پيشوازش می رويد و كنج زندان جاش می دهيد. اين همه جوان، اين همه دانشجو...

چهره سياهتابش می بينم كه بنفش می شود. كمر راست می كند و نفسی می كشد، پره های بينيش فراخ. چه می انديشد؟ نه. برق خشم در نگاهش نيست. شايد هم اجازه بدرفتاری با من ندارد. و گرنه می توان دانست كه منطق كوبنده تری هم در اختيار آقايان است.

همچنين آن مرد عينكی ، با چشمان ريز دريده اش، سراپا گوش است. پس از آن فرمايش های آنچنانی،  ديگر كلمه ای بر زبان نمی آورد. چرا؟ پس حضورش در اينجا برای چيست؟

با همه رنگ و روی بر افروخته اش ،"حكيم زاده" آرامش خود را از دست نمی دهد.

می گويد:

- اين جوانها را ما اينجا تربيت می كنيم. از نو می سازيم. برای همان آينده كشور. ما با كسی غرضی كه نداريم. راه را نشان می دهيم. می گوييم از اين راه بياييد، دنبال برادرهای بزرگترتان...

- و اگر نيايند؟

- اگر نيايند؟ خوب، می آريمشان. چاره نيست...

- تا چشمشان هم كور! بله؟

شانه ها را بالا می اندازد، و من ادامه می دهم:

- اما بدبختانه، اين راهتان بن بست است. در رو ندارد...

جای گفتگو ديگر نيست. باز جويی تمام شده است. دو ورق و نيمی كه سياه كرده ايم به من می دهد تا پايش را امضاء كنم.

- می توانيد تشريف ببريد.

درباز می شود. نگهبان به درون می آيد.

از آستانه در می گذرم و از همان راه آمده بر می گردم، نگهبان به فاصله دو قدم از پی من، تفنگ به دست.....


 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت