سـراب
 

هوشنگ ابتهاج ـ سایه
 

 

عمری به سر دويدم در جست ‌وجوی يار:
جز دسترس به وصل ويم آرزو نبود.
دادم در اين هوس، دلِ ديوانه را به باد:
اين جست ‌وجو نبود.
هر سو شتافتم پیِ آن يار ناشناس.
گاهی ز شوق خنده زدم گه گريستم.
بی آنکه خود بدانم از اين گونه بی ‌قرار
مشتاقِ کيستم!

رويی شکفت چون گلِ رويا و ديده گفت:
- «اين است آن پری که ز من می ‌نهفت رو.
خوش يافتم که خوش ‌تر از اين چهره‌ای نتافت
در خوابِ آرزو . . .»

. . . هر سو مرا کشيد پي خويش در به در
اين خوش پسند ديده‌ی زيبا پرستِ من.
شد رهنمای اين دلِ مشتاق بی ‌قرار،
بگرفت دستِ من.

و آن آرزوی گم شده، بی ‌نام و بی ‌نشان،
در دورگاهِ ديده‌ی من جلوه می ‌نمود.
در وادیِ خيال مرا مست می ‌دواند،
وز خويش می ‌ربود.

از دور می ‌فريفت دلِ تشنه‌ی مرا؛
چون بحر، موج می ‌زد و لرزان چو آب بود.
وانگه که پيش رفتم با شور و التهاب، ديدم سراب بود!

بيچاره من، که از پسِ اين جست ‌وجو هنوز
می ‌نالد از من اين دلِ شيدا که: «يار کو؟
کو آن که جاودانه مرا می ‌دهد فريب؟
بنما کجاست او! . . .»

 

 

 

تهران، بهمن ۱۳۲۵

 

 

  در فرمات PDF :                                                                                     بازگشت