سـقوط
هوشنگ ابتهاج (سایه)
 

 

 

گردنی می ‌افراشت!
سرش از چرخ فراتر می ‌رفت!
آسمان با همه‌ی اخترهاش
بوسه می ‌زد به سر انگشتش!
سکه‌ی خورشيد
بود در مشتش . . .

يک سر و گردن،
                      گاه
نه کم از فاصله کيهانی ‌ست.
وز سرافرازی تا خواری
جز يک سر مو فاصله نيست.

او سری خم کرد
و آسمان، با همه‌ی اخترهاش،
دور شد از سر او.
 

 

تهران ۱۳۵۰

از: يادگار خون سرو

 

   در فرمات PDF :