بازگشت

 

پوران سلطانی ) کیوان(

تیرباران

مرتضی کیوان

اگر مانده بود، اگر شاه خونش را نمی ریخت...

 

مردی که شب

به سلام  آفتاب رفت

مرتضی کیوان

  

مرتضی کیوان در سال 1300 شمسی در یک خانواده متوسط مذهبی متولد شد. پدرش از راه اجاره دکان سقط فروشی اش در اصفهان امرار معاش می کرد، ولی پدر بزرگش حاج ملاعباسعلی کیوان قزوینی مردی فاضل، آزاده و از شیوخ بنام صوفیه بود. مجالس وعظ او به کثرت جمعیت شهره بود و کتاب های متعدد در مباحث تصوف داشت. او بعدا بر دراویش شد و کتابی نیز بر رد آنها نوشت.

کیوان از پدر بزرگش بیشتربا من صحبت کرده است تا از پدرش، زیرا که کتاب های او را خوانده بود و این زمینه ای بود برای صحبت، اما از گفته های مادر نازنین مرتضی که چند ماه پیش ) 25 تیر1358( فوت کرد و در تمام این سال ها مصاحبت نزدیک با او را داشتم، شنیدم که از پدر کیوان بنام شوهری بسیار مهربان و آزاده صحبت می کرد و همواره یاد او را بعنوان شریک زندگی اش که هرگز جز مهربانی از او ندیده است گرامی می داشت. مرتضی پدرخود را در سن 16 سالگی، وقتی هنوز کلاس نهم بود از دست داد. خود در این باره در دفترخاطراتش، در قطعه ای بنام " حساب زندگی" می نویسد:

"... هنوز خود را  نمی توانستم اداره کنم که پدرم بدرود زندگانی گفت و مرا در میان این همه درد و رنج زندگی تنها و بی یاورگذاشت... او رفت و خوشی های آتی را هم- اگر احیانا ممکن بود چیزی از خوشی در طالع من بوده باشد- با خود برد... از پس مرگ او اگر بگویم یکماه متوالی روی خوشی ندیدم باور کنید. آنسال که پدرم درگذشت کلاس نهم را تمام نکرده بودم و او که آن همه آرزو داشت آتیه خوشی برای من ببیند به مراد دل نرسید از این دنیا به سرای جاودان شتافت... سربارهمه فکر و اندیشه های خانوادگی مدرسه را ترک نگفتم و با علاقه وهمتی که داشتم آن را تا آنجا که سرنوشت اجازه داد ادامه دادم... " )تهران 18.10.1322)

زندگی کودکیش در سختی معیشت گذشت و وقتی درسش را تمام کرد پدر نداشت و سرپرستی خانواده را بعهده گرفت و به استخدام وزارت راه درآمد و پس از گذراندن یک دوره تخصص راه سازی مامور خدمت در همدان شد. خواهر و مادرش با او همراه بودند. سختی زندگی در همدان و سرمای سخت آنجا رنج های فراوان برای این خانواده کوچک ببارآورد. خواهر یگانه اش شدیدا مریض شد و سرانجام مبتلا به رماتیسم قلبی گردید که هنوز از آن رنج می برد.

یادداشت های کیوان، چه در جوانی و چه بعدها، همه از روح حساس و آزاده و هنرستای او حکایت می کند. او در مقابل عظمت انسان سر تعظیم فرود می آورد:

" این روح حساس و آزاده من که آنی مرا راحت نمی گذارد آنقدر به من آزار می رساند که بی شک صافی ترین آئینه ها بپای آن نمی رسد. برای وصف آن کافی است که بنویسم از آسمان بزرگتر و از آئینه شفاف تر و حساس تر است! طغیان روح من از طوفان نوح شدیدتر و از مشیت الهی عظیم تراست! آسمان پهناور با همه بزرگی و بلندی گاه برای پرواز روحم کوتاه است و دنیای بزرگ با همه فضای نامتناهی برای اندیشه آن کوچک! واقعا که بشر تا چه حد عظمت پذیر و هنرمند است. سپاس بی اندازه خدا را باید که بشر را عقل وهوش عنایت فرمود و روح وی را ازهمه بلند پروازی ها وسبکسری ها باز نداشت" ) تهران   ( 10.1322

سقوط اخلاقی و آلودگی های اجتماع روحش را به تنگ می آورد.

" همیشه از این روح سرکش درعذاب بوده و پیوسته به وسائل گوناگون :

یا از خودخواهی مفرط بشری یا از آلودگی و ناپسندی احساسات و یا از تیرگی و ناپاکی محیط واجتماع بیزار بوده و من بیچاره اسیر طغیان و بحران های شدیدی گشته ام... ) تهران 10.1322 )

 

در قطعه ای بنام "اجتماع" از تفاوت آنچه در مدرسه آموخته بود و آنچه در آستانه ورود به اجتماع تجربه می کند، سخن می گوید و سپس فریاد برمی آورد که:

"خرد و بزرگ، قوی و ضعیف در این لجن زار کثیف که اجتماع نام دارد و به عوض هزاران مبادی اخلاقی و تربیتی همه جای آن بدی و ناپاکی، دروغ و دوروئی وجود دارد غوطه می خوریم و می لولیم و بدتراز همه اینکه نام زندگی بر آن می نهیم." ) تهران 6/10/1322(

کیوان به شعر و ادب علاقه ای بی پایان داشت. خود شعر می سرود و اشعار بسیار از شاعران کهن را بخاطر داشت. اشعار سال های شکفتگی او متاسفانه همه در یورش فرمانداری نظامی به خانه ما از بین رفت. این شعرها بطور پراکنده در یادداشت های سال های 1321و 1322 از او باقی مانده است که غالبا تقلید از سبک شعرای کهن است. این شعرها نیز مانند نثرها و قطعات ادبی اش سرشار است از مهر و صفا و دوستی، گاه شکوه از بخت بد و گاه ستایش صفات عالی انسانی. در قطعه ای بنام " در راه دوست" با مطلع

 

در آن موقع که باشد سبز و خرم            فضای دره و دشت و بیابان

پس ازاینکه به تحسین "تفریح با محبوب" و شنیدن " آوازمرغان" و " شعر خوانی" و غیره و غیره می پردازد، هشدار می دهد که:

سراسر دلکش و زیباست لیکن              نه چون مردن به راه دوستداران

و نیز در رباعی دیگری در ستایش " عزت نفس" می گوید:

من عزت نفس را به مستی ندهم          عقل و خردم بدست پستی ندهم

در باغ بسی نشاط و مستی باشد              من مستی این به نرخ هستی ندهم

در قطعه نسبتا بلندی بنام "سوز دل" که با مطلع

ما شکوه نداریم ز تقدیر بلاخیز             گر تیر فلک سخت بما کارگر آید

شروع می شود، از ظلم و تعدی که بر او رفته است و بر پاکان می رود گله می کند و سپس به خود دلداری می دهد که:

دلپاک، مخورغم تو ز ایام جوانی           گر چهره اقبالت از این زشت تر آید

) تهران – اسفند 1321(

کیوان عاشق کتاب است، ولی تنگدستی اش او را از عشق بزرگش محروم می کند. در یکی از یادداشت هایش از این تنگدستی فراوان صحبت می کند و بدنبال آن می گوید:

" شاید ثلث سرمایه ماهانه من صرف خرید کتاب می شود... چه می شود کرد؟ من عاشق کتابم... کتابخانه کوچکم را که تهیه کرده ام اگربنگرید و به تاریخی که پشت صفحه اول هرکدام که در روز خریدش نوشته ام نگاه کنید خواهید دید که هفته ای نیست که کتابی نخریده باشم..." ( 20/101322) " دلپاک " یکی از نام هائی است که کیوان بدان تخلص می کرده و می نوشته است.

یادداشت های پراکنده او در مدت اقامت در همدان دورانی تنها، پرملال و یاس آور را حکایت می کند. مرتضی سعی می کند تنهائیش را با خواندن کتاب جبران کند. یادداشت های خصوصی اش گویای این حقیقت است. در غالب این یادداشت ها از کتاب هائی که خوانده است صحبت می کند و گاه به تجزیه و تحلیل و نقد آن ها می پردازد. این یادداشت ها که برخی از آن ها باقیمانده است مربوط به سال های 1320 تا 1325 است. در یکی از همین یادداشت ها می نویسد:

"... گفتم فرصت راغنیمت شمارم و داغ تنهائی را با مرهم کتاب درمان کنم. میان کتب مختصری که با خود بدین جا آورده ام تا وسائل سرگرمی ایام بیکاریم باشند، مختصر بدو جلد اول "بینوایان" " ویکتورهوگو"، " ستارگان سیاه" سعید نفیسی، " آذر" رحمت مصطفوی و "عموحسینعلی" محمد علی جمالزاده است. آخری را انتخاب کرده قسمت " شاهکار" آن را مطالعه کردم..."

کیوان سپس از بخت بد خود شکایت می کند که چرا امروزهمه چیز بر علیه اوست، حتی کتابی که خود انتخاب کرده:

" نمی دانم جمال زاده که در کتاب یکی بود و یکی نبود آنهمه هنرمندی بکار برده و به شیرینی قند نوشته و به روانی آب، ابتکارات جذاب و دلنشین ادبی بکاربرده چگونه در"شاهکار" خود اینهمه چرت و پرت نوشته!..." ) همدان 1323 (

 

به این ترتیب یادداشت های خصوص او تبدیل به نقد ادبی می شود و چندین صفحه در مورد بیهودگی "شاهکار" جمالزاده سخن می گوید و درعوض " یکی بود و یکی نبود" او را به منزله بهترین نمونه ادبی نثرعامیانه فارسی زبانان  می ستاید.

یادداشت های سال های اول جوانیش که همه با رمانتیسم خاصی به تحریر درآمده است نشان می دهد که روحی پرخلجان و ناآرام و در ضمن خجول و معصوم و فوق العاده حساس مدام در تلاش است که خود را از قیدهای اسارت اجتماع تنگ نظر و ظالم خویش برهاند و خواهیم دید که چگونه سرانجام بدین مرحله دست می یابد و پس از یک دوران شکفتگی به آنچنان غنا و تعالی روحی می رسد که در پایان کار که خود آغاز دیگری است، مرگ را مغلوب می کند.

کیوان باریک اندیش و محقق است و بلند پرواز. عاشق نوشتن، خواندن و تجربه کردن است. در سال های 21 تا25 نامه هائی از نویسندگان بنام آن روزگار از جمله حمیدی شیرازی و نصرالله فلسفی، پرویزخانلری و حسینقلی مستعان دارد که در جواب کیوان نوشته اند: از گوشه همدان بدون آشنائی رو در رو با آن ها مکاتبه می کرده است. یک لحظه از خواندن غافل نیست، تعداد کتاب هائی که در زمینه های فلسفی، شعر و ادب و هنر و داستان و مسائل اجتماعی و سیاسی خوانده است و یادداشت های خصوصی اش یا در نامه های دوستانش بدان ها اشاره می کند، شگفت انگیزاست.

در داستان کوتاهی که در میان سلسله یادداشت های سال 1323 مرتضی بجای مانده، روح جوان و ماجراجو و درعین حال موقر و متین او پیداست. در این داستان چهره و شخصیت دو جوان بنام های علی و مرتضی ترسیم شده است. مرتضی، در واقع خود اوست. توصیف مرتضی از زبان خود او گوش دهید:

 

مرتضی جوانیست احساساتی و شدیدالتاثر اما سلیم و بردبار... زیبا پرست و ادب پرست و ادب دوست. زیبائی را در هر چه باشد: در طبیعت و نقاشی، زن و موسیقی را به اندازه دوست دارد، اما شعر خوب را به همه آنها ترجیح می دهد... دوست پرست و رفیق باز است... برای اولی از جان و مال و فداکاری دریغ ندارد و برای دومی هیچکس را از خود نمی رنجاند... خود خواهی خیلی کم و بنحو سعادت بخشی در او وجود دارد... همیشه آرزومند و دلباخته است... زن را بخاطر شعر دوست دارد زیرا وجود او را در سرلوحه دفتر زندگی و احساسات می داند. ناله ویلن قلب او را بلرزه می آورد و اثر اشعار شورانگیز و حال زن های در عشق ناکام شده را، در روح او ایجاد می کند. زندگی را فقط بخاطر احساسات دوست دارد و بعبادی آن جز بدیده احساس نمی نگرد... حسرت و ناکامی و امید و آرزو چهار عامل موثر و سمجی هستند که دست از گریبان احساسات او برنمی دارند... دروازه دلش با کلید محبت گشوده می شود و کشتی وجودش را امواج عشق وعاطفه و فشار آرزو و تخیل در دریای طوفانی احساسات ناراحت می کند و نمی گذارد آرام بماند. محجوب و سرسخت و گوشه گیر و ماجراجوست... این حالات در موقعیت مختلف و متناسب در روح او ایجاد می شوند و در احساسات او تجلی می کنند. بفرمان احساسات از هیچ خطری نمی ترسد و از هیچکار سختی روگردان نیست. همیشه در انتظارحوادث و نامرادی بسر می برد و پیوسته خواهان زندگی انقلابی و پرحادثه است... (19/5/1323)

 

آخرین نامه مرتضی که ده سال بعد از این، پس از یک دوره مبارزه شدید و مداوم برای رهایی بشر از زیر بار ظلم و ستم، بهنگام شهادتش نوشته شده، باز هم ازهمین روح لطیف حکایت می کند، الا اینکه جلا و برندگی، شرف و شهادت عارفانه به آنچنان اوج و عظمتی می رسد که هر انسانی را در مقابلش به زانو درمی آورد.

کیوان به گفته خودش فعالیت سیاسی اش را از سال 1321 شروع کرد. یادداشتها و قطعاتی از او در دست است از سال های 22 و23 بنام های " خیام و سنگلج"، " خاموشی ایران"،  "تبعید" و غیره که همه رنگ سیاسی دارد. گرایش های فکری کیوان در همه این یادداشتها یکی است: "رهائی و اعتلای بشر". با وجود این با پیوستن به حزب توده ایران، زندگی کیوان رنگ دیگری بخود می گیرد. او در حزب خویشتن خویش را باز می یابد. حزب، بشر دوستی، دفاع از حقوق زحمتکشان، انسانیت، احترام به دیگران، تفکر، خواندن، درست اندیشیدن، صلح، دوست داشتن و وفا، عشق به خانواده و خلق را تبلیغ می کرد، و کیوان خود تجلی همه اینها بود. گوئی این مفات با او زاده شده بودند و او در حزب محیط مناسب برای زندگی و رشد خویشتن را یافته بود. همدل و همزبانی یافته بود که به عواطف و احساسات او رنگ می داد و آنها را مشخص و متجلی می کرد. مهر و صداقت و احساس مسئولیت از صفات بارز مرتضی بود. در قطعه بلندی بنام "برای کتابهایم"  که به دوست هنرمندش، محمد علی اسلامی تقدیم کرده می نویسد:

 

" هیچیک از رفیقان و دوستان و آشنایان من، حتی مادرم نمی دانست که من همیشه در یک رنج دائمی بسر برده ام... اما من همیشه خندیده ام. زندگی را اگر یاوه و یا درهوا یافته ام نجیبانه و صادقانه متاثر شده ام و زهرملال و اندوه در جانم دویده است... عدالت و حقیقت را اگر از دسترس خود و بشر دور دیده ام بدامن هنر آویخته ام و آن را بهترین سرگرمی و جاویدان ترین لذات انسانی شناخته ام... در همه حال و در همه کار، در هر احساس و در هر عاطفه نسبت به آرمانم "صمیمیت " داشته ام و همیشه در پی بهروزی خود و دیگران بوده ام." ( 21/8/1327)

 

در نامه ای بمن که آن زمان در ساری بودم می نویسد:

" دوست عزیز، مرگ دوست بزرگ ما موسوی، پولاد دل مرا آب کرد و شاید تعجب کنید اگر بگویم چهارده روزاست این دل من به رقت یک کودک خردسال و ضعف یک پیرمرد شدیدالتاثر نزدیک شده است. گریستن کار عبثی است. ما از مرگ بقول آن نویسنده و رفیق نامدار اهل شیلی:  پابلو- نرودا زندگی می یابیم و تولد یافتن وثیقه شادی است. ساختن، بوجود آوردن ما نشاط است. اما چه اشکها که نشان شادی و نشاط و طرب است و چه دردها که در کنه شادی ها و طرب های بدون اراده، تجلی دارد. زندگی با مرگ ها و تولدها، قصیده آموزش معرفت های انسانی است. و مرد زندگی، در هر کلمه این قصیده، رازی از انسان بودن را کشف می کند: انسان بودن: دوست داشتن و دوست بودن! "  ) تهران: چهارشنبه 15 بهمن 1331(

 

برای اینکه سخن بدازا نکشد نامه ها و یادداشت های دیگرش را نقل نمی کنم والا می دیدید که بخصوص از سال 1326 به بعد چگونه آدمی که همیشه از تنهائی می نالیده است و افسرده و مایوس است، ناگهان خود را باز می یابد و در کنارانسان های دیگر زندگی را با همه تجلیاتش و با همه زشتی ها و زیبائی هایش می چشد و به محک تجربه می گذارد.

من اگر اشتباه نکنم سال1330 در مراسم نامزدی برادر سیاوش کسرایی با او و سایه آشنا شدم. سیاوش دوست زمان کودکی ام بود. قبلا ذکر سایه و کیوان و شاملو را از دوستان و آشنایانم شنیده بودم. بهمین دلیل پس از نیمساعت گفتگو به نظرم رسید که سالهاست با هم دوست و آشنا بوده ایم. حتی بعدها برای خودم تعجب آور بود که چگونه همان شب بعلت اینکه سر میز شام بشقاب دم دست نبود، من و کیوان در یک بشقاب غذا خوردیم؟... معذالک رابطه بین ما رابطه بین دو دوست بود. دو رفیق در نهایت نجابت و صفا و پاکی. من هرگز باورم نمی شد که ممکن است روزی با او زندگی مشترکی را شروع کنم. مطلقا به این مسئله نیندیشیده بودم. دانشکده می رفتم و یادم است در مورد "ویس و رامین" تحقیقی می کردم و آن شب آشنائی در این مورد با مرتضی صحبت کرده بودم. صبح روز بعد از دانشکده ادبیات آمد و در این مورد مطلبی از صادق هدایت برایم آورد. و دوستی ما از همانجا سرگرفت... از این طریق با دوستان دیگر او نیز آشنا شدم. آنوقت ها او بیشتر با سایه و سیاوش و نادرپور و شاملو و محجوب و ناصرمجد و پاک سرشت محشور بود و برای من هیچ لذتی بالا تراز این نبود که در جمع این دوستان باشم. ما تقریبا تمام اوقاتمان را با هم می گذراندیم. بخصوص با چهار نفر اول، بسیار دوستان دیگر را جداگانه می دیدیم: مثل شاهرخ مسکوب، سروش، نیما، فریدون، فریده و ده ها دوست دیگر.

من در هیچ رابطه حزبی با کیوان و سایردوستانش آشنا نشده بودم. بسیاری از این دوستان و دوستان دیگری که غالبا به جمع ما می پیوستند هرگز رابطه ای با حزب نداشتند. ولی پس از چندی بر همه ما روشن بود که شیوه فکری همدیگر را می پسندیم: آزاد اندیشی، انسان دوستی و علاقه به شعر و هنر ما را بهم پیوند می داد. من و کیوان هرگز در حزب با هم کاری و تماسی نداشتیم و هرگز هم از کار یکدیگر در حزب ازهم سئوالی نمی کردیم. کما اینکه در مورد سایر دوستانمان نیز همینگونه بود. حزب درشرایط مخفی بسر می برد و ما موظف بودیم که تمام جوانب کار را رعایت کنیم و ازکنجکاوی های بی جا بپرهیزیم.

بین ما، کیوان از همه گرفتارتر بود. این تنها چیزی بود که از کار حزبی اش می دانستیم. با وجود این نقش فوق العاده موثری در جمع و جورکردن ما داشت. با هم شعرمی خواندیم: نادرپور، سایه، شاملو، سیاوش آخرین شعرهایشان و شعرهای آخرین شعرای دیگر را می خواندند. محجوب با حافظه عجیب خودش همیشه ما را با ادبیات باستانی و با طرفه ها و طنزهای ادب ایران سرگرم می کرد. آخرین ترجمه ها ونوشته های ادبای غرب در جمعمان بحث می شد و کیوان همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن داشت. در تمام این احوال بدون اینکه بزبان آورده شود آن عده که فعالیت های سیاسی داشتیم می دانستیم که کار مهمتر ما چیز دیگری است و وقتی موقع آن می رسید، با ادای کلمه "کار" دارم مسئله بر همه روشن می شد و رفیقی که آن را ادا کرده بود بی گفتگو جدا می شد و سر "کارش" می رفت. کیوان بعنوان فروتن ترین دوست این جمع در واقع معلم همه بود. نقدهای او بر اشعار یک یک این شاعران، نگرانی هایش از کج روی های ذهنی و ادبی به نرمی نسیم بر اطرافیانش می وزید و به آن ها روحی و جانی تازه می بخشید. با هرکدام از دوستانش که مسافرت بودند از طریق نامه همینگونه ارتباط را بر قرار می کرد.

در نامه ای به احمد شاملو می نویسد:

" ... شعر) با تقدیم احترامات فائقه ( " کولی" مورد توجه قرار گرفته و کارگرها آن را پسندیده اند. جرقه ها شروع شده است. آینده روشن می شود. ما بدنبال راهی می رویم که کارگران بپسندند. حرف های رنگارنگ فقط شنیدنی است برای آنکه اساس و استحکام متین تری بکارخود بدهیم. مردم چه می خواهند: همین و بس. این راهنمای ماست. وگرنه از قول مردم حرف زدن، همه وقت درست درنمی آید." ) خرداد 1331(

 

در تمام نامه هایی که از او در دست است، اعم از آنها که به دوستانش، به همسرش و به خانواده اش می نویسد، حزبش همیشه وجود دارد. دفاع  از حقوق کارگران و زحمتکشان، مدح آزادی و عشق به انسان همه جا متجلی است.

در ادامه همان نامه بالا در جای دیگری می نویسد:

" کولی به مناسبت اول ماه مه، روز جهانی کارگران، شعری بنام ) حماسه ماه مه ( نوشت که در روزنامه نوید آزادی، مدافع حقوق زحمتکشان ایران، چاپ شد و برای نخستین بار چنین سرودی در روزنامه مخصوص کارگران به چاپ رسید. زمان به طرف آن می رود که تمایلات آزادی ابراز یابند. دنیا به جهت آزادی های نجیبانه پیش می رود..."

و باز:

"... زندگی زاینده است. این اقیانوس سرمدی هزاران دُر و مرجان دارد. شکوه بشری بر این اقیانوس انعکاس جهان و ادراک است. در پیشگاه این معبد راز است که می شود با جاذبه و شوق فراوان کارنامه گذشته آدمی را باز خواند. طومار حیات بشری پیش روی ما بازاست. شاعران نغمه های این سرگذشت را ساخته اند و می سازند... و آن شاعران پاسدار عظمت مردمند که نه پیش و نه دنبال آن ها باشند. با آنها و در میان آنها، سرود خوان دردها و تمایلات آنانند..."

در نامه دیگری به دوستش فریدون رهنما می نویسد:

"... بگذار از قرن خوشبخت خود بیاموزیم که چگونه یکدیگر را دوست بداریم. قرن ما بهترین آموزگار ماست... امروز یازده سال می گذرد. من با شادی تمام اعلام می کنم که شعارچنین است" برای واژگونی بساط پوسیده امروزی و برقراری دمکراسی توده ای!" ( 10/7/1331)  

همه این نامه خواندنی است، زیرا که همه آنچه من می خواهم بگویم در آن متجلی است، حیف که صفحه آخر آن مفقود شده، درست 27 سال پیش نوشته شده است .

کیوان ضمن مبارزاتش چندین بار دستگیرشد ولی هر بار چند ماهی بیشتر طول نکشید. یکبار به خارک تبعید می شود و پس از آزادی در نامه ای به سیاوش می نویسد:

"... این توقیف و تبعید وزندان مرا از خودم بیرون آورد. روزهائی رسید که دیدم خنده ها و یاوه گوئی های مرسوم ما لعاب چرکین بیهودگی هاست... دور هم جمع شده ایم، خنده زده ایم و ندانسته ایم که نقد وجود را بعبث  با سمباده خنده تراشیده ودورریخته ایم..." )27 دی 1332(

می بینید که این بعد از فاجعه 28 مرداد است. لحن نامه ها عوض می شود و در همین نامه از شعر " سرود کسی که نه دشمنت نه مدعی" به خشم می آید و در باره آن می نویسد:

"...  دوباره آن را خواندم... نمی دانم انسان وقتی انسانیت خود را در مخاطره می بیند چقدرهولناک می شود. این شعر... تشنج آوراست، رازگشاست، صراحی پر از بدبینی لجوجانه است، اقیانوسی از رنج درون است... او قلعه پاسداران ایمان بزرگ بشر قرن بیستم را بدرستی نشناخته."

این را بخصوص نقل کردم تا جو بعد از 28 مرداد دوباره زنده شود، جوی که به قول مرتضی پر از "بدبینی لجوجانه" بود.

مرتضی در این میان هوای همه را داشت... می گوید:

"... در تبعید و زندان آموختم که خنده ها باید جای خود را به اندیشه ها بدهد، بیهوده گذرانی ها را باید با کارکردن و آموختن جبران کرد... قلعه داران ایمان ما چون شب، سیاهی را تحمل می کنند تا شبچراغ ها بجلوه درآیند و زیبائی را عیان سازند. شما شاعران شب افروزان این سیاهی ها هستید..."

و در نامه دیگری می نویسد:

"... و ما با عشق های خودمان از دامنه این کوهسارعظیم بالا می رویم تا به عشق جاودانی ملت و نهضتمان برسیم.. 

اگر از 28 مرداد ماه ها و روزها می گذرد و هنوز شعری که حسب حال این فاجعه و این درس جدید باشد از سایه نخوانده ایم همه اش کوتاهی و غفلت محیط و ما نیست. خود او نیز زودتر و بیشتراز همه ما این درد را بقول نیما بدل می چشد، اما باید حساسیت لازم در او رشد کند..." ( 22/1332)

 

و باز در همان نامه می نویسد:

" در آن جزیره[1]  وقتی " گل پولاد"  را رفیقی خواند، من دیدم موج وقتی به ساحل می رسد پر صداتر است. در این دل شب، ستاره امیدم می درخشد: شعری که برای پوران خانم فرستاده ای انعکاس این تپش مداوم قلب نهضت باشد که همراه ملتی در هیجان جستجوی پیروزیست...

 

در بحبوحه اختناق و در اوج بدبینی های عمومی او به آرمانش وفاداراست و همه عواطف زندگی اش را در رابطه با آن می بیند.

"... در حالی که عشق های ما موجی از اقیانوس نهضت ماست و ما با عشق های خود خون نهضتمان را سرخ تر می سازیم و در خون پاک نهضتمان تابناک تر می شویم. چه دردیست که نباید عشق خود را با شوق و علاقه به نهضت، عشق به همه زنها و بدوستی همه مردها، درهم آمیخت و این شراب یگانه را لاجرم سرکشید؟ که گفته است که عشق رامعدوم کنیم برای اینکه واقعیت را نشان دهیم؟..." ) 22اسفند 1332(  

 

از نامه هائی که در دوران دوستی به ساری برای من می فرستاد- این شاهکارهای لطف و زیبائی- متاسفانه فقط یکی باقیمانده است. دژخیمان همه چیز را در یورش به خانه مان بردند و وقتی من از زندان آزاد شدم و نومیدانه بدنبال آنها رفتم و سرانجام موفق شدم چیزهائی را پس بگیرم متاسفانه از آن ها همین یکی را بیشتر نیافتم.

دوستی ما در سال های سوم آشنائی مان بتدریج، بقول خودش، تکامل می یافت و به عشق بدل می شد. یکروز در تاکسی نشسته بودیم. او از سر "کارش" بر می گشت. بمن گفت: "کی به خانه ما می آئی؟"  و من تا آنوقت هرگزبه چنین چیزی فکر نکرده بودم. بلافاصله گفتم:  "هر وقت تو بخواهی". در خیابان ناصرخسرو بودیم. چند قدم بالاتر، از راننده تاکسی تقاضا کرد توقف کوتاه بکند. فکر کردم باز کار حزبی دارد. پیاده شد و رفت آن طرف خیابان. لحظه ای بعد با یک پاکت نقل برگشت. به راننده تعارف کرد و گفت: خاصیت دارد: چهل روز شادی می آورد. این همه عهد و پیمان ما بود.

در فروردین 1333 به من نوشت:

" من به تو اعتماد و اعتقاد دارم زیرا تو قسمتی از زندگی منی، تو ترانه ای از سرود ایمان بزرگ منی ..." ) 9/1/1333(

 

در اردیبهشت ماه با هم نامزد شده بودیم زیرا که ماه رمضان در پیش بود و باید برای عروسی صبرمی کردیم. در این ایام وقتی از یک مهمانی خانوادگی به خانه برمی گردد در یادداشتهایش می نویسد:

"... او بزرگترین عشق من است و من خوب می فهمم که وقتی می نویسم " بزرگترین عشق" یعنی چه...  منی که ایمان بزرگم حزبم، وطنم، جهانم همیشه ستاره راهنمای زندگیم است خوب می فهمم که بیشترین عشق و بزرگترین عشق در چیست ..." ) 22 اردیبهشت 1333(

 

ما نمی دانستیم که مرتضی در خانه مخفی زندگی می کند، یا حداقل من نمی دانستم. اغلب دیدارهای گروه ما در خارج یا در خانه من، سیاوش یا سایه یا فریدون انجام می گرفت. من شخصا فکر می کردم که خانه مرتضی در محله محقری است، تنگدست است و با مادر و خواهرش احتمالا در یک اتاق زندگی می کند و امکاناتش به او اجازه نمی دهد که ما را به خانه خود ببرد. در جمع ما عوالمی دیگر بود و از این مسائل می گذشتیم. حتی وقتی آن شب در تاکسی به من گفت که در خانه ما با یکی دو همسایه آشنا خواهی شد. من فکر کردم که اتاقی در خانه ای کرایه کرده است. بی تردید گفتم چه اشکالی دارد؟ انگار فهمید که منظورش را درست نفهمیدام. گفت:

 

اینهائی که در خانه ما هستند نباید از خانه خارج شوند و ما از آنها نگهداری خواهیم کرد. فکر کردم چرا برایم توضیح می دهد؟ و از اینکه آینده پر ثمرتری فرا رویم قرار گرفته بود احساس رضایت می کردم. آن روزها همه می خواستیم به حزب کمک کنیم. واقعیت این بود که چند ماهی پس از 30 تیر 1330 او بقول آن روزهایمان "کوپل" می شود و مامور صیانت از سه تن از افسرانی می شود که غیابا در بیداد گاه شاه محکوم به اعدام شده بودند. سروان مختاری، محقق و مهدی اکتشافی. با این اسامی من بعدا آشنا شدم. ما آن ها را بنام های عدیلی، پیمان و مهدی خان می شناختیم. مرتضی اینها را مثل تخم چشم خودش می پائید. رابطه آنها با خارج بود. وقتی من به حریم آن خانه راه یافتم هیچ چیز برایم غیرعادی نبود. من و مرتضی یک اتاق داشتیم. افرادی چند به خانه ما می آمدند و می رفتند. غالبا جلساتی در آنجا برقرار می شد. وکیلی، بهزادی، مبشری، سیامک و سبزواری که همه را ما به اسم های مستعارمی شناختیم با لباس عادی به منزل ما می آمدند.

مرتضی یکدقیقه بیکار نبود. از30 تیر به بعد فقط سری به اداره می زد و تقریبا تمام اوقاتش را برای حزب کار می کرد. تا قبل از28 مرداد در غالب روزنامه ها و مجلات آزاد حزب مقاله می نوشت، نقدهای ادبی، معرفی کتاب، شعر، داستان کوتاه و طرح مسائل اجتماعی. از لابالی بودن و عمر را به عبث گذراندن بیزار بود. از کودکی همینگونه بود. بیاد دارم روزی بمن گفت: "تمام اوقاتی که بچه های همسن من به بازی و بی عاری مشغول بودند عمر من در کتابفروشی ها می گذشت". با اغلب کتابفروشی های تهران آشنا بود و دوستشان داشت. با همه تنگدستی اش تقریبا همه مجلات آن زمان را می خرید و مطالعه می کرد. با نام خودش و با چندین نام مستعار مثل  دلپاک، آویده، آبنوس، بیزار، پگاه وغیره می نوشت. چند داستان کوتاه به تاریخ 1322 درهمدان و نیز دفتری شامل چند داستان کوتاه در سال های 28 و29 در تهران نوشته است.

عمیق و پر وسعت می خواند وعاشق این بود که کارهای دوستانش را به چاپ برساند. "وداع با اسلحه" را برای نجف دریابندری غلط گیری می کرد، برای اسلامی که در پاریس بود کتاب شعر "گناه" را چاپ می کرد و خوشحال بود که برای اولین بار در ایران کتابی بدون غلط چاپ کرده است. به "سیاه مشق" سایه و "مروارید" جان اشتین بک، ترجمه محجوب، مقدمه می نوشت. به مجله های و روزنامه ها در زمینه های مختلف هنری، ادبی، اجتماعی و فلسفی مقاله می داد و نقد کتاب می نوشت. او با بیشترمجلات و روزنامه های آن روز مثل "کبوتر صلح"، "مصلحت"، "پیک صلح" و روزنامه هائی چون " بسوی آینده"، " شهناز" هفته نامه " سوگند" و بسیار نشریات دیگر که نامشان در ذهنم نیست همکاری داشت. قبل از آن در سال های 20 تا 22 قطعات ادبی و اشعارش را در نشریه "گلهای رنگارنگ" چاپ می کرد. روزنامه نگاری را دوست داشت. سریع و روان می نوشت و وقتی قلم روی کاغذ می گذاشت غالبا بدون خط خوردگی تا به آخرمی رفت. ظرافت های او در نامه نگاری فوق العاده بود. متاسفم که غالب نامه هایش از بین رفته ولی از همان ها هم که باقی مانده است به حساسیت روح او و روانی قلمش می توان پی برد.

به نهضت زنان معتقد بود و شاید به همین دلیل مدت ها سردبیری "مجله بانو" را داشت و هم در آن مجله آثار بسیار دارد. به زن با دیده احترام می نگریست. وقتی با او ازدواج کردم مرا تشویق می کرد که مقالات خانم فاطمه سیاح را جمع آوری کنم. برای او ارج خاصی قائل بود.

ما 27 خرداد 1333 عروسی کردیم. خانه ما مخفی بود و من ناچار می بایست جای دیگری را به خانواده ام نشانی می دادم. پسردائی مرتضی ما را پذیرا شد. من 15 روز اول زندگیم را به ظاهر در آنجا گذراندم تا دید و بازدیدها فروکش کرد. ماجرای این 15 روز خود داستانی شنیدنی دارد که فعلا از شرح آن می گذرم. سرانجام از سه راه زندان به خانقاه بار یافتم و در کاشانه خود ماوا گزیدم. خانه نسبتا قدیمی و متوسطی بود با چهار یا پنج اتاق. یک دست مادر و خواهر کیوان بود. یکی دست ما و بقیه دست دوستانمان که مخفی بودند. در این خانه بعلت شرایط جدید کارهای حزبی من بکلی تعطیل شد. مرتضی شدیدا فعال بود و من به او غبطه می خوردم. روزی به مرتضی گفتم چرا من نباید مثل سابق کارکنم؟ گفت دراینباره با حزب صحبت خواهد کرد و دلداریم داد که " کاری که می کنی خود بسیار ارزشمند است."

من و مرتضی شادترین روزهای زندگی خود را می گذراندیم. او عشق را با تمام تجلیات شاعرانه وانسانی اش می شناخت ومی پرستید. در یکی از نامه هایش به فریدون رهنما می نویسد:

 

"... آخرین شعرش ) یعنی شعر کولی ( ... راجع به حریق خانه صلح بود که دشمنان عامل آن بودند عنوان شعر چنین است: " من باین مشت پر از خاکستر" پس از آن شعر، به قرار اطلاع شعری هم برای قلبش ساخته که در آن حرف مردم نیست. این توضیح برادرش است. و من تعجب می کنم چگونه مردم جرات دارند مردم را از قلب خود جدا بدانند. شاعرعشقش چه به مردم وچه به معشوقش، در هر حال اگرجوهر هنر در آن باشد جالب است. هنر هم جدا از بشر نمی تواند وجود یابد... مگر زیبائی گلبرگ ها و گل سنگ های طبیعت و کوهسارها. هر جا که انسان معرفت و ذوق خود را درهمان عشقش- بهر چه هست- جا داد هنر بوجود می آید و این یکطرفش مسلما به انسان راه دارد: آنجا که از شاعرشروع می شود. و همین کافیست. زیرا شاعر چگونه می تواند جدا از مردمش و بیرون از تاثیر مردم یک هنرمند باشد. جز این هرچه باشد آسمان بی ستاره است. کور است. تاریک است. گرفته است. حقیراست." )10/7/1331 (

و در یکی از یادداشت هایش می نویسد:

"... ضمن صحبت های دیگر به ناصرمجد گفتم من پوری را خیلی بیشتر از یک همسر، به چشم یک رفیق والای خودم نگاه می کنم. از همین جهت است که نسبت به او عجیب احترام و ستایشی در خودم حس می کنم. پیش هیچ رفیقی، هیچ زنی، هیچ کسی اینقدر فروتن و اینقدر پرآزرم نبوده ام که پیش پوری هستم. من پوری را جواهرعشق خودم می بینم یعنی اینکه از عشق زن و مردی بالاتر، از رفاقت و دوستی بسیط تر، از مونس وهمدلی عمیقتر... بقدر ایمان خودمان ومتناسب با هدف عالی زندگیمان اورا می خواهم..." ) 12/2/1333 (

او همه مردم را دوست می داشت. به انسان، این جوهر هستی، عارفانه احترام می گذاشت. خواهر و مادرش در این میان سهمی بسزا داشتند. پروانه وار بدور آن ها می گشت و مواظبشان بود. و این همه را می توان از خود او شنید:

 

" ... دیشب هنگامی که با تلفن دانستم که امروز حرکت خواهیم کرد، رفقا که با من بودند دیدند که چگونه از شوق و نشاط در جای خود آرام نداشتم و چطور یکپارچه اشتیاق و ذوق و خوشحالی شده بودم... من در آن حال قیافه نجیب مادر مهربانم را که با چشم انتظاری دیدار مرا طالب و مشتاق است می دیدم و علاقه بی پایان را از چشمان نافذ او که شعاع محبت دارد حس می کردم... خواهر عزیزم را که نمی دانم چقدراو را دوست دارم، دیدم که لبخند زنان و ذوق کنان مرا نگریست و سلامم کرد. " از قطعه مژده دیدار" تهران 5/11/1322

 

و سپس آرزو می کند که "این یک شب و روز هم هر چه زودتر تمام شود" و او در کنار خواهر و مادرش باشد و یکی دو صفحه درباره این مژده و در وصف محبت بطور کلی و مادر و خواهرخود سخن می گوید. این قطعه را در اوایل جوانی و حدود یازده سال قبل از شهادتش نوشته است. لکن او همه عمر با همین احساس خواهر و مادرش را گرامی می داشت. من چه بگویم؟ آخرین نامه اش بهترین گواه من است.

کیوان عاشق همه دوستانش بود و دوستانش نیز که از دسته ها و گروهای مختلف و چه بسیار با تفکر و اندیشه های گوناگون بودند به او اعتماد و اعتقادی عجیب داشتند. مرتضی با دوستان کارگرش و با دوستان ادبیش اُخت تر از دیگران بود. نسبت به یک یک آن ها احساس مسئولیت می کرد و از روی هیچ خطائی یا هیچ لغزشی سرسری رد نمی شد و برادرانه مواظب همه اعمال و حرکات یارانش بود. بهمین دلیل وقتی دوستی برای او می نویسد که دیگر حوصله خواندن این درس را ندارد[2] و منظورش این بوده که دیگر روزنامه "مردم" را برایش نفرستد، به او جواب می دهد:

 

" دوست عزیز خوب من ... بسیاری از مردم برای خواندن این درس از هزاران نوع راحتی، آسودگی، لذت، تنعم و غیره و غیره صرفنظر کرده اند که هیچ، چیز مهمی نیست، حتی از جان خود گذشته اند و شما خوب می دانید که زندان ها دیده اند و دربدری ها، تبعیدها و شکنجه ها ومردن ها را نیز با اراده و دلخواه عجیبی تحمل کرده اند و حالا نیز باهزاران زحمت و سختی و خطر بسیاری از مردم این درس را ادامه می دهند... حالا می خواهم شما را جلوی تاریخ زندگی و مرگ هزاران کسانی بگذارم که این درس را خوانده اند و گفته اند باید خواند و رفت، زیرا درس زندگی و مردانگی است... آنوقت سزاوار نیست در قبال چنین وضعی حتی برای خواندن درس زندگی و مردانگی بگوئیم که حوصله نداریم. در حالی که شما آنقدر خوب هستید که من به شما معتقد می باشم[3]. ) 7/اسفند/ 1329(.

مرتضی دلش برای مردم خودش برای جزء جزء خاک وطنش، برای آثار تاریخی این آب و خاک می طپید و همه را همچون ذرات وجود خودش دوست می دارد. در نامه ای به یک از دوستانش- که متاسفانه در این بیست و چند سال هرگز سعادت دیدارشان دست نداد- می نویسد:

"... تازگی از شهر شما آمده ام. داشتند مسجد جامع یزد را تعمیر می کردند... من مسجد جامع را خوب تماشا کردم. اسلوب ساختمان سر در، مغازه ها، گنبد... غرفه های مختلف مسجد کیفیت تزئینات داخلی صحن و زیر گنبد، همه جنبه خاصی دارد که مسجد جامع یزد را از نوع و اسلوب سایر مساجد شهرهای دیگر)  و از جمله اصفهان(  جدا می کند."

 

کیوان سپس قسمت های مختلف این مسجد را از نظرهنری وصف می کند و جابجا آن را با مسجد شیخ الطف اله و مساجد دیگرمقایسه می کند و سپس به شهر می رود و چنین ادامه می دهد:

" ... کارگاه های متعدد "شعربافی " شهر شما هر آدمی را متوجه خود می کند: صدها و صدها کارگر در حفره و گودالی تا گلو فرورفته اند و پارچه های زیبا و نیازمندی های پارچه ای مردم را می سازند و کارگاه های آنها حتی از داشتن نور کافی و عجیب تر از آن حتی یک در ورودی به اندازه قامت انسان محروم است. "  ) 11/ تیرماه/1331(

کیوان در همین نامه تعجب می کند که چطور کسی "همت نمی کند مدخل این کارگاه ها را دست کم باندازه قامت یک آدم بزرگ سازد که مدخل به این کوتاهی همه روزه پشت صدها و صدها انسان را خم و دولا نکند."

خواهرم در مرداد ماه ما را به خانه ییلاقی کوچکی که در نزدیکی تهران داشت دعوت کرده بود. مرتضی آن روزها خیلی گرفتار بود. عباسی را که ما بنام جوادی می شناختیم گرفته بودند وهمه نگران بودند. من کمتر از همه از اهمیت قضیه اطلاع داشتم. سرانجام مرتضی توانست یکهفته ای را از حزب مرخصی بگیرد. قراربود ده روزی بمانیم. هنوز دو روز نگذشته مرتضی گفت قراری دارد و باید برود تهران و شب برمی گردد. از غروب سرجاده به انتظارش نشستم. آخرهای شب پیدایش شد. همه وجودم سرا پا او بود. این اولین دوری ما از هم بود. شب به من گفت که چهارشنبه باید مجددا به تهران برود. شب چهارشنبه که رسید دلم دگرگونه شد. گفتم: مرتضی، منهم با تو می آیم. اصرار کرد که بمانم گفت که روز بعد برمی گردد و تا آخرهفته می توانیم بمانیم. نتوانستم بپذیرم. دلم دگرگونه بود. خواهرم ازاین تصمیم نابهنگام بهت زده شده بود و با اصرار می خواست ما را نگهدارد. می گفت برایتان شام درست کرده ام، فایده نکرد. دلم دگرگونه شده بود. غروب در انتظاراتوبوس کنار جاده نشسته بودیم. شب شد و وسیله ای نرسید. عاقبت یک جیپ ارتشی ما را سوارکرد و تا شمیران آورد. ازآنجا با اتوبوس به خانه آمدیم. دوم شهریور و از شبهای گرم تابستان بود. ما پشت بام می خوابیدیم. صبح مرتضی از خانه بیرون رفت. چندی بعد مادر مرتضی برای خرید روزمره خانه را ترک گفت ولی پس از چند دقیقه برگشت. درون هشتی به دیوارتکیه داد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. سراسیمه در آغوشش کشیدم و گفتم مادر چه شده است؟ گفت: " پوری خانم، من نگفتم از این خانه آتش می بارد؟ همسایه ها روی بام سربازها را نشانم دادند. " من بلافاصله او را ترک کردم و به نزد مختاری رفتم و ماجرا را گفتم. از حیاط نگاه کردم چیزی ندیدم. گفتم من به هوای برداشتن پتو از لای رختخواب ها به پشت بام می روم. همینکار را کردم و دیدم که سربازها با سرنیزه روی بام مشترک خانه ما و همسایه راه می روند ولی توجهشان بیشتر به خانه همسایه است، با خونسردی پتوئی از لای رختخوابمان برداشتم، و آمدم پائین، سربازها چیزی نگفتند فقط خیره خیره نگاهم کردند. ماجرا را به دوستانمان گفتم واز آنها خواستم که خانه را ترک کنند. در کوچه کسی نبود. ظاهرا مامورها به خانه بغلی ریخته بودند. بعدها شنیدم که افسری که هنوز شناخته نشده بود عمدا آنها را به آن خانه کشیده بود که ما را متوجه قضیه کند. مختاری و محقق را من با خودم بردم و در خیابان سوارتاکسی کردم. وقتی برگشتم مهدی خان رفته بود. نمی دانستم کجا رفته ولی مختاری به من گفت به مرتضی بگویم که به خانه حاجی می روند. من نمی دانستم این "حاجی" کیست؟

تا مرتضی بیاید من اتاق خودمان را از روزنامه و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ریختم توی یک پستوئی که مقداری دیگر نیز اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی رسید، ماجرا را برایش گفتم. گفت کارت های حزبی مان؟ خواستم از او بگیرم نگذاشت. گفت می دهم به مادرم قایمش کند. درهمین گیر و دار در زدند. من رفتم در را باز کنم هنوز لای در را بازنکرده عده ای با لباس نظامی و یکنفر غیر نظامی ریختند تو و گفتند باید خانه را بگردند. سه ساعت یا بیشتر در خانه ما بودند. می شود درباره این سه ساعت صدها صفحه نوشت.

وقتی بالاخره کارت ها بدستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد و بسیاری چیزها بر آنها مسلم شد، رفتارشان وحشیانه تر شد. کلمات رکیلی که از دهانشان خارج می شد ناگفتنی است. یکی فریاد می کشید من همان سیاحتگرم که در روزنامه هایتان بمن فحش می دادید، دیگری می گفت مرا نمی شناسید؟ من سرگرد زیبائی معروفم که پاهای وارطان را با دست خودم قطع کردم. خشم و انتقام سراپای وجودم را فرا گرفت. چاره ای نداشتم جز اینکه روی برتابم. اوایل با آن ها به استهزا گفتگو می کردم، همه جا به دنبالشان بودم. چراغی در آشپزخانه دود می زد. یکی از آن ها گفت چراغ دود می زند. با طعنه گفتم دودش به چشم ظالمان خواهد رفت. گفت: حالا بروبکش پائین. گفتم: بالاتر خواهد رفت ... اینها موقعی بود که هنوز چیزی گیر نیاورده بودند. بعد از آن دیگر امکان برخوردهای انسانی وجود نداشت. وقتی هنوز سرگرم بازجوئی بودند، ما اجازه خواستیم که ناهار بخوریم. من می خواستم به این بهانه دمی با مرتضی تنها بمانم. من و او رفتیم توی اتاق خودمان. بشقابی در دست نشستیم، ولی نمی توانستیم حرف بزنیم. بالاخره من دستم را گذاشتم روی زانوی او و گفتم: مرتضی جان ما بزودی همدیگر را خواهیم دید. نگاهی به من کرد. دستم را گرفت و گفت: این بار خیلی مشکل است. به این زودی ها نمی شود. گفتم از من مطمئن باش. به مهربانی نگاهم کرد و هیچ نگفت... تمام خوشی های من از این بود که به موقع سه رفیق مخفی مان را فرار داده بودم. غافل از اینکه مختاری و محقق ظاهرا همان روز در همان خانه "حاجی" دستگیر می شوند.

بازجوئی تمام شده بود و صورتمجلس را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. تو هشتی خانه ایستاده بودم. گفتم من این را امضاء نمی کنم. شما از اتاق ما چیزی بدست نیاوردید. اتاق های آن طرفی اجاره دو دانشجو بوده است و ما از محتویات آن ها بی خبریم. آن را بردند پهلوی مرتضی او هم همین جواب را داد. ناگهان سیاحتگر و چند سرباز ریختند سر مرتضی با مشت و لگد و قنداق تفنگ بر سر و جان او کوبیدند. یک لحظه رفتم جلو، مادر مرتضی فریاد کشید و حالش بهم خورد، سراسیمه از صحنه دورش کردم و فاطی را کنارش نشاندم و برگشتم تو هشتی. مرتضی زیر ضربات آن ها تا می شد ولی هیچ صدائی حتی یک آخ از او نشنیدم. ماجرای ژولیوس فوچیک و همسرش بیادم آمد. قرص و استوار ایستادم. فکر کردم کوچکترین تظاهر من به بیتابی ضربه های دیگری بر او وارد خواهد آورد. بالاخره دست کشیدند و من بهت زده دیدم که مرتضی از میان آنها قد علم کرد. به نظرم رسید که سروی آراسته از زمین سر برکشیده و می رود تا بفلک برسد. او را در جیپی انداختند و بردند و من و فاطی و اختر، همسر مختاری و بچه اش را در جیپی دیگر. اختر بخاطر بچه اش بی تابی می کرد و من بیش از همه برای او نگران بودم. ما او را دخترخاله مرتضی و مهمان موقت خودمان معرفی کرده بودیم. می ترسیدم که مبادا از طریق او به مختاری که فکر می کردم نجات یافته است پی ببرند. تمام راه التماس کردم که اختر را آزاد کنید. خوشبختانه کارت عضویت هم نداشت. ما را یک راست پهلوی سرهنگ امجدی بردند. از او تمنا کردم که با من هرچه می کنند بکنند ولی اختر را آزاد کنند. بچه اش بی تابی می کرد. بلاخره یکی از افسران که شاید همان افسر ناشناخته بود چیزی در گوش امجدی زمزمه کرد و او رضایت داد که اختر آزاد شود. انگار ماموریتم تمام شده بود. هرگز چنین شادی به من دست نداده بود. در همین هنگام امجدی از من خواست صورتمجلس را امضاء کنم. گفتم نمی کنم و دلیلم را تکرار کردم اشاره ای کرد و پس از چند دقیقه مرتضی را آوردند. دستهایش به پشت بسته شده بود و صورتش سیاه و کبود و باد کرده و خونین بود. مطلقا تشخیص داده نمی شد. در سکوت مطلق همدیگر را نگاه کردیم. من بکلی خفه شده بودم. ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک. ژولیوس فوچیک. این تنها چیزی بود که به مغزم می آمد ومی رفت. از استقامت و خونسردی خودم به حیرت افتاده بودم. امجدی گفت باز هم امضاء نمی کنی؟ گفتم باز هم نمی کنم. گفت ببریدش و مرتضی را بردند. و این آخرین دیدار ما بود که نگاهش همچنان در جانم می خلد...

من و فاطی به زندان قصرتحویل داده شدیم و او به قزل قلعه، هر یک در سلولی جداگانه. دیگر بیش از این یارای گفتن ندارم. چگونه شد که او رفت؟ آیا او رفته است؟ آیا او باز نخواهد گشت؟ کیوان ستاره شد؟

در زندان مثل سنگ خارا ایستاد و حلاج وار همه شکنجه ها را تحمل کرد. هر جا دستش رسید، روی دیوار حمام معروف قزل قلعه که شکنجه گاه زندان بود، روی لیوان مسی زندان و ته بشقاب های فلزی با ناخن یا هر وسیله ای که بدستش می افتاد حک می کرد:

 

درد و آزار شکنجه چند روزی بیش نیست

راز دار خلق اگر باشی همیشه زنده ای

 

سحرگاه 27 مهر1333 او، که غیر نظامی بود، و نه تن از یاران افسرش را از خواب بیدار می کنند که وصیت نامه شان را بنویسند. و مرتضی چه داشت که بنویسد. حقوق او در حدود چهار صدتومان بود که دویست تومان قسط می داد و من گمان می کنم حقوق دبیری ام کمتر از دویست تومان بود. فاطی درس می خواند و مادر مرتضی در خانه بود و مرتضی مقروض بود و ما هیچ نداشتیم. نه فرش برای فروختن و نه جواهری برای گرو گذاشتن. چند گلدان و بشقاب نقره و سرویس قاشق چنگال که به مناسبت عروسی به ما هدیه داده شده بود، توسط دژخیمان شاه غارت شد. بهمین دلیل در آخرین نامه اش می نویسد... " کسانی که از من طلب دارند و من نتوانستم قرضشان را بدهم و دینم را ادا کنم مرا ببخشند."

 

بنا براین کیوان استوار و سرافراز، با دستی محکم نامه اش را شروع می کند:

 

مادرعزیزم یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم

 

بدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود می روم. همه شما برای من عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کرده اید اما من نتوانستم، نتوانسته ام، جبران کنم. اکنون که پاک و شریف می میرم، دلم خندانست که برای شما پسر، دوست و شوهر و برادرنجیبی بودم، همین کافیست. دوستانم زندگی ما را ادامه می دهند و رنگین می سازند... همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را می پرستیده ام. زن عزیزم یادت باشد که "عمو تیغ تیغی" تو، راه را تا به آخر طی کرد. خواهرم درسش را در دانشکده...

و خاتمه می دهد که :

... و با یاد شما وهمه خوبان زندگی را بصورت دیگر ادامه می دهم. بوسه های بی شمار برای همه یاران زندگی ام.

 

 

مرتضی کیوان

 سه و نیم بعد از نیمه شب

 دوشنبه 26 مهرماه 1333


 


[1] ـ منظورجزیره خارک است که مدتی درآن تبعید بود.

[2] ـ کیوان درگوشه ای توضیح داده که منظورش ازدرس " روزنامه" است.

[3] ـ تاکید برکلمات ازکیوان است

 

 فرمات PDF :                                                                                                        بازگشت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

{ } ONESTAT SCRIPTCODE END-->