راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

آخرین فصل کتاب "چهره خانه "
"حاج آقا" در حجره
چه در دوران شاه
چه در جمهوری اسلامی
احسان طبری

 

کتاب "چهره خانه" احسان طبری دو بخش است. بالا دستان و فرودستان. انتشار آن را از بخش دوم شروع کردیم و پس از پایان آن بخش، فصل اول را منتشر ساختیم. آنچه را می خوانید آخرین بخش یا آخرین دادستان گونه ایست که در فصل اول، یعنی زندگی اعیان، در اصل کتاب منتشر شده است. با انتشار این بخش، به پایان کتاب "چهره خانه" طبری نیز در این شماره راه توده می رسیم. هیچ کلامی نمی توانیم بر آنچه در مقدمه اولین قسمت آغاز انتشاراین کتاب نوشتیم اضافه کنیم و به همین دلیل توصیه می کنیم پس از خواندن این بخش پایانی، مقدمه ای که ما بعنوان انگیزه و دلیل انتشار "چهره خانه" نوشتیم را مرور کنید. چهره ای دیگر از احسان طبری، که شخصیت چند بُعدی او را در عرصه هنر و ادبیات و دانش و تحقیق و فلسفه به نمایش می گذارد.
از شماره آینده راه توده، فصل دوم کتاب جنبش های اجتماعی طبری را پی خواهیم گرفت. بخش اول آن را پیشتر منتشر کرده ایم و امیدواریم مسئولین فنی سایت راه توده در اولین فرصت بتوانند به گونه ای برنامه ریزی کنند که بخش دوم کتاب نیز در ادامه بخش اول قرار گرفته و ما را از پاسخگوئی به پیام ها و سئوالات در این بار معاف دارند!

حاج آقا میرزا علی آقا کاغذچی
از عيان تهران نمونه چند ذكر كرديم و آخرين آن ها كه در سابق نيز ذكر خيرش به ميان آمده و در آينده نيز خواهد آمد، جناب حاج ميرزا علي آقا كاغذچي است. البته شايد كساني ملا و كاسب را از زمره اعيان نشمرند، اما تا چه ملايي و تا چه كاسبي؟ آن هايي كه ما در صف اعيان وارد ساختيم، از چارچوب صف خود خارج شده و سوي بالا عروج كرده و به «زبدگان » يا «اليت» سرنوشت ساز جامعه بدل شده اند. ديگر حرف از آن كه در كدام «زی » خزيده اند: با عصاي زرين نواب والا يا با شمشير حضرت اجل يا با رداي ملايي و يا با چرتكه حاجي ها به ميدان آمده باشند، حرف «ظاهر» است، نه باطن و كيفيت و سرشت واقعي امر.
حاج ميرزا علي كاغذچي به بركت خست قرون وسطايي و به ياري تقلب در كسب و احتكار مال التجاره و كلاه گذاري به سر مشتري يا حريف معامله و نيز به مساعدت تصادفات ، از مقام يك قدك فروش گم نام در شهر بارفروش مازندران و عنوان راسته حسيني «علي كچل» به يكي از تجار نام بردار پايتخت بدل شد. با اين كه در دوران مورد روايت ما ديگر فروش لوازم التحرير انحصاراً محور عمل تجاريش نبود، بيش تر به سفته بازي با مستغلات و تنزيل خواري و بهره كشي از منال مالكانه و معاملات مختلف ، اشتغال داشت «كاغذچي» عنوان گرفته بود و خود و اولادش كماكان كاغذچي ماندند .
حاج آقا مالك چند باب دكان سرقفلي دار، در مراكز مرغوب بازار و صاحب قسمتي از تيمچه صاحب الدوله و يك باب كاروان سرا و چند حمام و خانه هاي نوساز در محلاتي مانند يوسف آباد سابق و فيشر آباد و باغ هايي در شميرانات و ده و قنات و مرتع و تاكستان حتي باغ پسته و نخلستان در نواحي جنوبي ايران بود و با فعاليت و زيركي اين دارايي فراوان و پخش و پَلا را اداره مي كرد و حال آن كه ظاهر حالش از چنين محتوي خبر نمي داد.
حجره هاي تو در توي حاج آقا با چند ميرزا و كمك ميرزا و اتاق ضبط و صندوق هاي نسوز و شاگردها و غلام بچه ها و تلفن ، از مراكز مهم و پر تب و تاب بازار بزرگ تهران بود. ميرزاها روزي ده - يازده ساعت گرم دفتر نويسي و چرتكه اندازي و شاگردها و غلام بچه ها گرم پيغام و پسغام بودند و حاج آقا ، گوشي تلفن به دست، از صبح تا غروب «الو الو، مركز مركز» گويان، فضاي كار را از مغناطيس فعاليت سوداگرانه خود مي انباشت. در اين تلفن ها حاجي گاه با بانك شاهي صبحت مي كرد، گاه از ميرزا باقر پاكت چي و ميرزا علي تحريرچي مظنه بازار را مي پرسيد، گاه با طرف معامله خود در اصفهان كه ضمناً اموال حاجي را در جنوب سرپرستي مي كرد حرف مي زد، گاه با اقوام خود در بار فروش مكالمه مي نمود و يا مشغول طي كردن معامله تازه اي بود و به همان «حجرالاسودی» كه بوسيده است، قسم مي خورد كه «كم تر نمي فروشد» و يا «بيش تر نمي خرد» زيرا « صرف نمي كند». اين عبارات حرفه اي در زندگيش روزانه به كرات بر زبان جاري مي شد .
عنصر مهم در تجارت حاج آقا تقلب هاي متداول مانند «سنگ كردن»، «دنبال نخود سياه فرستادن»، «خواب كردن»، «در هوا بُل گرفتن »، « دولا پهنا حساب كردن»، «رودست زدن» و امثال آن بود. مراعات جدی قواعد بازي معاملاتي، كه بورژوازي اروپا از خيلي پيش، آن را براي سير منظم كار خود، تنها روش درست تشخيص داده بود، نزد حاجي و همكاران وجود خارجي نداشت، اين كار «فرنگيِ خر» بود و با «نبوغ» ايراني جور در نمي آمد. تجارت و كسب يعني « بِپا كه گربه شاخت نزنه» يعني مواظب باش كه مي خواهند «رنگت كنند» ، پس بكوش كه نه فقط كلك نخوري بلكه كلك خودت را سوار كني. «زرنگ» كسي است كه همين كه سر و كله انساني از دور پيدا شد، بلافاصله نزد خود فكر كند كه يكي از راه آمده كه مي خواهد كلاه سرش بگذارد و اگر حرفي مي زد، بداند كه آن حرف دروغ يا چاخان است و نه فقط به اين نكته مطمئن باشد، بلكه نسخه خنثی كردن تقلب او را از پيش حاضر داشته باشد و نه فقط تا اين حد، بلكه كسي را كه آمده است سر او كلاه بگذارد، موظف است با كلاه گشادتري تا خرخره ،باز پس فرستد. فلسفه فيلسوف انگليسي «هابس» كه مي گفت «انسان گرگ انسان است» در اين «زرنگي» يك فلسفه بنيادي است. اگر شما به حرف ها باور كنيد، اعتماد كنيد، راست بگوييد، دست خود را رو كنيد، كلاه نگذاريد، فريب را نفهميد، فريب بخوريد، شما «پاك و شريف» نيستيد نه، نه، شما «خر» «پپه» «عبدالكس خَرنه» و محكوميد كه دستخوش هر گونه زياني قرار بگيريد. اين طرز تفكر وحشتناك است! ولي نمي دانم از كي در جامعه رنج ديده ما مسلط شده و تا كنون، علي رغم تحول مساعدي كه در روحيات روي داده، هنوز هم باقي است و مسلماً بليه ايست كه پيشرفت واقعي را فلج مي كند. پيشرفت واقعي به باور و صداقت و سادگي و فداكاري نيازمند است اين « زيركي» كوته بينانه حتي بلاي جان اقتصاد سرمايه داري است كه از آنچه آن را فيلسوف دمكرات روس چرنيشوسكي «اگوييسم عاقلانه» مي نامد بر نخاسته است، بلكه ثمره يك خودخواهي تب آلود و متجاوز و مخرب است. روشن است كه هيچ كاري در طول مدت بر اين بنياد نمي تواند قوام گيرد يك مثل انگليسي (كه البته ديپلماسي خدعه كارانه امپرياليستي انگلستان بدان عمل نمي كند) مي گويند: «ما ترجيح مي دهيم فريب بخوريم، تا اين كه فريب بدهيم .»
غير از لوازم التحرير، حاجي در سراي رشتي و دالان گبرها و سراي امير و كاروان سراي حاج سيد محسن و كاروان سراي قزويني ها و بازار امين الملك صاحب شعبه ها و انبارها و مراكز معامله در مورد دارو، پنبه، توتون، بنشن ، روده، كتيرا، قماش، سقط فروشي، بلور آلات و كالاهاي خرازي بود. اين يك امپراطوري رنگارنگ بود كه حاجي آن را با حرص و حرارت خاص خود مي گرداند. كمين نشسته بود كه كدام جنس بازار پر رونقي دارد، همان را مانند برق به ميدان مي كشيد و آب مي كرد و در حالي كه چند لا پهنا مي فروخت قسم مي خورد كه « مايه كاري است، و صرف نمي كند ولي چون احتياج فوري به پول دارد به ضرر مي فروشد» و يا چون «شما» هستيد به فلان نرخ مي دهد و الا به همان حجرالاسودي كه بوسيده، زير بار يك همچه معامله اي نمي رفته است. حج براي اين حاجي متظاهر به دين « دام فريب » بود، نه وسيله تزكيه نفس .
خستي كه از آغاز مايه پيشرفت او بود جبلی شده و اينك با همان كِنِسي زندگي مي كرد. با كت و شلوار ساده اتو نكشيده، بدون كراوات، با ته ريش، موي سر ماشين شده، جاي مهر بر پيشاني، كليه شرايط جلب اعتماد افراد ظاهر بين را فراهم كرده بود. ناهار مطلوبش يك نعلبكي نان روغني بود با كمي برگه هلو يا گلابي و سپس دو تا چايي پرمايه. نه براي آن كه مرتاض و درويش بود، بلكه براي آن كه مي خواست هرچه بيش تر پول جمع كند .
يكي از ميرزاهايش به نام ميرزا عبدالحی كه رويش به حاجي به سبب سن و سابقه و امانت و كارداني باز بود يك روز گفت:
- حاجي آقا ماشاءالله با اون يَد و بِيضا ، يه چيز ديگري هم به قوت روزانه اضافه كنيد كه بيش تر قوت بگيرين!
حاجي با ته لهجه مازندراني خيلي معصومانه پرسيد: مثلا چي؟ ميرزا عبدالحی گفت : پنيرپرچك!
حاجي گفت: آخه بابا پنير شور و برگه شيرين هيچ دخلي به هم داره؟
دراندرون حاجي هم ناچار سفره از اين رنگين تر نبود و آبگوشت مهم ترين غذا محسوب مي شد و شب هاي معيني پلو يا چلو مجاز بود. ولي حاجي حسابدان بود. وقتي پايش مي افتاد كه لقاءالملك، خبير الدوله، امير افشار يا افرادي نظير آن ها را دعوت كند، سركيسه را شل مي كرد. زيرا مي دانست كه در اين جا «هر تومني چند تومن» خواهد آورد. هميشه با خود مي گفت: « جاش باشه مضايقه نمي كنم.»
هم به علت « كله سياسي» كه داشت و بست و بندش با محافل حاكمه، هم به مقتضاي مقاصد سود گرانه و آزمندانه خود، در گوشه و كنار خبر چين و جاسوس و « بپا» نگاه مي داشت تا به قول خودش «نبض» كار از دستش در نرود. بالغريزه پي برده بود كه هرچه خبر و اطلاع فراوان تر، اتخاذ تصميم به مورد و درست بيش تر تسهيل مي شود و الا « بي مايه فطير است». در ميان دلال هايي كه در خوراك پزي مش محمود سگ پز در بازار ارسي دوزي ها براي خوردن باقلا پلو جمع مي شدند افرادي بودند كه او را از بگو مگوي آن جا و مظنه روز قماش و بلور و چيني با خبر مي كردند. از اين اطلاعات ماهرانه استفاده مي كرد و گاه با دست خالي، معامله ای را در هوا بُل مي گرفت. رو به روي زرد چوبه كوبي مسجد جمعه، مرشد چلو خورشتي از آدم هاي حاجي بود و حرف ها را مي قاپيد و تحويل حاجي مي داد. خودش شب ها به « هيئت » براي قرآن خواني مي رفت و در آن جا نيز مطالبي دستگيرش مي شد. اول از راه خبيرالدوله، بعدها مستقيماً با مستر پرايس كه «رزيدنت» اينتلجنس سرويس در ايران بود تماس گرفت و جو بازار را براي جاسوس كهنه كار انگليسي توضيح مي داد، چنان كه او گاه مي گفت:
Oh ! Very intresting !

اطلاعات مفصل « اقتصادي » حاجي باعث مي شد كه مثلا به موقع از مناقصه مداد «هاش ب» از طرف وزارتخانه اي باخبر مي شد و با زد و بند از انبار دار گرفته تا رئيس مربوطه مناقصه را مي برد و جنس وسط يا نازل تحويل مي داد و گاه نيز به جز نمونه چيزي عرضه نمي كرد و پول هنگفتي از بودجة دولت به جيب مي زد . يا مثلا در قصه فروش روغن سُنقري به قشون با حاج روغني تاجر معتبر سراي گردن كج يكي شد و صدها پيت حَلبي را از سيب زميني و دوغ و پيه و شيره به هم آميخته پر كردند و همراه چند پيت روغن كرمانشاهي براي رؤسا ، تحويل دادند و پول كلاني گرفتند.
در ميان وردست هاي شياد حاجي ، تيپ جالبي بود به نام حاج ايمانعلي. اين حاج آقاي متوسط الحال كه به اصطلاح «دستش به ذهنش مي رسيد» در گذر «مِيتي (مهدي) موش» منزل داشت و با آن كه ثروتش چشم گير نبود، روي جَنَمِ وقيح و گستاخي كه داشت، خودش را يكي از « كُملّين » بازار كرده بود. طبيعي است كه كاغذچي چنين كسي را هميشه لازم داشت. حاجي، باريش نوار گيوه اي، تسبيح دراز، ذكر جلی و خفی خود را خيلي «با خدا» جا مي زد ولي سوء استفاده چي قهاري بود و از چم و خم تقلب هاي باب بازار خوب سر در مي آورد. طوري با مردم سخن مي گفت كه معلوم نبود مسخره مي كند يا جدي حرف مي زند. وارد كه مي شد مي گفت: « حاجي آقا اينو قتكم الله ! مُخلصين له الدين ! شايد به عرضتان رسوندن كه مظنه دارچين يه شبه ثلث شده ؟» اگر مي گفتيد: «حاج آقا، ثلث؟ نبايد ؟!»
حاج ايمانعلي با حرارت جواب مي داد: «آخه، خال اُغلي جان! به همون شازده حسين، به همون سوي مسلمان، كه خلاف خدمت شما عرض نمي كنم.» معلوم نبود جدي مي گويد يا دست مي اندازد. خداحافظي اش هميشه «الطافكم مزيدا!» بود. تا غافل مي شديد، چشمكي به حضار مي زد و متلكي بارتان مي ساخت و تا نگاه مي كرديد مي گفت: «ارادتمندم!»
حاج ايمانعلي به چرند گويي علاقه داشت و شايد هم به همين جهت بود كه كارش در تجارت بالا نگرفت. سر صحبت را باز مي كرد:
«دور از جناب شما دل درد عجيبي گرفتم. مرحوم عمو هم يك دل درد كهنه داشت كه ارثش به ما رسيد. «الولد الچموش يشبه بالعموش!» گلاب به رو تون رفتم مستراح مسجد شاه قضاي حاجت. دست نماز گرفتم پشت سر آقا نماز خواندم اومدم تو صحن ديدم به، چه جمعيتي! جمعيت ميگم جمعيت ميشنوين...» آشنايي كه در اين موقع از در دكان رد مي شد، حاجي دست را به سينه مي برد: «مخلصم، عبدم عبيدم. نون و پنير خدمت باشيم. خدمت حاج آقا عرض بندگي و سلام دارم.» سپس به چرند پرند خود ادامه مي داد. اين نوع كله گپ درباره حوادث روزمره كه ميليون ها امثال آن در زندگي همه كس رخ مي دهد و نشخوار عادي است ، به ويژه در كشور ما مرسوم بوده و هنوز مرسوم است. سرشما را با اين مهملات صد تا يك غاز مي برند .
اما كاغذچي خوب بلد بود از مؤمن نمايي حاج ايمانعلي براي خر كردن بيوه هاي پول دار يا «چو انداختن» مظنه هاي دروغي استفاده كند . گاهي اوقات كه به قول خودش «دل و دماغ نداشت » مي گفت «برم حجره حاج ايمانعلي، يه خورده دري وري بگه دلم واشه.»
علاوه بر اين نوع عمال، حاجي كه مي دانست بهترين سياست تركيبي است از تطميع و تهديد، كلوچه و چماق، عده اي چاقوكش هم نگاه مي داشت. رحيم مو زرد، بابا شمل زير چارسو كوچك به اشاره حاجی، سر رقيب قشقرق راه مي انداخت و بد و بي راه مي گفت و اگر لازم مي شد بطري عرق را سر مي كشيد و چاقو ضامن دار را به زمين مي كوبيد و نفس كش مي طلبيد. رقيب دست حاجي را در حادثه مي ديد و جا مي زد زيرا از عهده فحش هاي عرضي و ناموسي رحيم مو زرد بر نمي آمد. حسن كوكومه باباشمل ديگري كه در منزل حياط شاهي متعلق به حاجي كرايه نشين بود، مأمور آن مي شد كه به حريفان حاجي متلك بار كند. حسن، ( كه با چهره او در جاي خود آشنايي مفصل تري خواهيم يافت) در متلك و مضمون كوك كردن «يد طولی» داشت. يك بار حاجي يك تيكه قره كل به اوُس مد آقا خياط بازار داد كه به يخه پالتوی پلو خوريش بياندازد، ظاهراً خياط نصف قره كل را «استاد علم» و حاجي را از اين بابت پكر ساخته بود. به حسن كوكومه گفت: «ما از دست اين بابا خيلي حرص خورديم، يك متلك آب دار بارش كن كه حسابش را برسد.» حسن كوكومه هم پالتوي حاجي را آورد جلوي خياطي و در برابر مشتري ها و دكان هاي همسايه گفت: «حاج آقا سلام مي رسونه ميگه مگه صفحه گرامافون خورده بودي كه اين جور تغوط كردي به يخه پالتوي من؟» مدت ها توي بازار از اين متلك «ابتكاری» حسن مي خنديدند و اوس مد آقا حسابي هو شده بود و يك «هو» جانشين يك خروار دليل و مدرك است! از ميدان دركردن حريف، نه با استدلال، بلكه با هو و متلك و شيرين زباني هاي گزنده ، يك رسم ديگر ناهنجار است، كه متأسفانه هنوز در جامعه ما متداول است.
يكي از منابع عايدي حاجي « مناقصات فوري » دولتي بود كه كنتراتچي هاي وابسته به او، از آن مناقصات، زود خبردار مي شدند و با دست و پاي حاجي، تا قضيه آفتابي شود، كار مناقصه را مي ساختند. بند و بست ديگر او با كمسيون هاي تجاري توي «سراي امير» بود كه مأموريت داشت مظنه اجناس بازار تهران را معين كند و نوعي «بورس» بود. با تمام خسّت حاجي غالباً اعضاي كمسيون را كارمندان كم عايدي بودند، به كافه عبداله خان (كه چلو و خورشت آلوي آن شهرت داشت) مي برد در آن جا به كمك دلالان خبره اي مانند سيد حسن و حاج ميرزا تقي، به آن ها رشوه مي داد و تا ديگران از جريان بو ببرند ، قيماق معاملات سود آور را مي زد و در نتيجه جنس ديگران رو «مي پُكيد».
از فرزندان مرحوم حاج ميرزا علي كاغذچي آقاي دكتر عمادالدين كاغذچيان، وزير اسبق و رييس شركت « ميهن پسته » و نماينده انحصاري «پاركر» و «پليكان» در ايران ، از جهت ثروت در پله ای است كه مرحوم ابوي از تصور آن نيز عاجز بود. اگر به اين شاگرد سابق دانشگاه هاروارد، كه متصل از سموئلسن نقل قول مي آورد، ريش و پشم جو گندمي و ژوليدگي مرحوم حاجي را اضافه كنيد، از جهت ظاهر و نيز از جهت مختصات و صفات، آقاي دكتر را خلف صدق خواهي يافت: همان بيني سرگنده و سالك زده، همان رنگ تاسيده، همان چشم هاي كَلاپيسه و همان دهن نيمه لاموقع گوش دادن به حرف طرف و البته همان خدعة حريصانه و سيري ناپذير كه تا دقيقة احتضار حاجي را به جست وجوي مظنه سر قلم و كاغذ خشك كن وا مي داشت. شخص حيران مي ماند كه آخر اين شهوت خيره سرانه زندگي به سود خود و اين تقلای بي خستگي در راه آن كي تخفيف مي يابد. اه كه چه حيوانات نفرت انگيز و خطر ناكي !

راه توده 160 10.12.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت